حافظ در آستانه تکفیر

«در همه دیر مُغان نیست چو من شیدایی/

                خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی

    

 دل که آیینه شاهیست غباری دارد/

                    از خدا می‌طلبم صحبت روشن‌ رایی

 

نرگس اَر لاف زد از شیوه چشم تو مرنج/

                       نروند اهل نظر از پی نابینایی

 

کشتی باده بیاور که مرا بی ‌رخ دوست/

                    گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی

 

گر مسلمانی از این است  که حافظ دارد/

                          وای اگر از پس امروز بود فردایی»

 

    ابیات بالا چند بیت از غزلی است که حافظ آن را در زمان حکومت شاه شجاع مظفّری در شیراز سرود.

    شاه شجاع، پسر ارشد امیر مبارزالدّین محمد، پادشاه خونریز و خودکامه شیراز، ۲۶ سال در شیراز حکومت کرد. در آغاز حکومتش مردم که از آزارهای امیر مبارز جان به در برده بودند، مقدمش را با جشن و پایکوبی گرامی داشتند. حافظ نیز همگام با این شادیها می‌سرود:

    «به شکر تهمت تکفیر کز میان برخاست/

                      بکوش کز گل و مُل (=شراب) داد عیش بستانی»

 

    شاه شجاع وقتی بر مسند حکومت نشست، ۲۶ سال بیشتر نداشت و به‌ عکس پدر، آزاد گذاشت که مردم به دلخواه بپوشند و بنوشند و اهل فضل و هنر را گرامی می‌داشت و چون خود او اهل ذوق بود و شعر می‌سرود، شاعران و از جمله حافظ را حرمت می‌نهاد. امّا این دوران بیش از ۶ سال به درازا نکشید و در سال ۷۶۵ هجری قمری با فتح شیراز به دست شاه محمود، برادر شاه شجاع، به ‌پایان رسید.

    دو سال بعد که شاه شجاع به شیراز حمله برد و شهر را به تصرّف درآورد و شاه محمود به اصفهان گریخت، راه و شیوه پیشین را به کناری نهاد و مانند پدرش امیر مبارز، به دلجویی اصحاب دیانت پرداخت و بازار شرع داغ شد.

   در این دوره جدید،‌ حافظ از نیش و آزار خشک ‌اندیشان و عوام پیرو آنها رنج بسیار برد:

      «به یکی جرعه که آزار کَسش در پی نیست/

                       زحمتی می‌کشم از مردم نادان که مپرس»

   همپای رونق بازار تعصّب و دین ‌فروشی، کینه شاه شجاع به حافظ نیز بالاگرفت. او که شعر می‌سرود، به آوازه بلند حافظ در شاعری حسادت می‌کرد و چشم دیدنش را نداشت و برای این‌ که او را از میانه بردارد، آخرین بیت غزل «در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی» را بهانه قرارداد و حافظ را به انکار قیامت متّهم کرد و داعیه‌ داران دین را به تکفیر او برانگیخت.

    حافظ برای رهایی از این مخمصه به یکی از عارفان آن دوره ـ‌‌ زین‌الدّین تایبادی‌‌ ـ پناه برد و از او رهنمون خواست. او به حافظ راهی نشان داد به این مضمون که چون نقل کفر، کفر نیست، بیتی پیش از بیت فتنه‌ برانگیز بیفزاید و بیت را از زبان یک «تَرسا» (=مسیحی) نقل کند. حافظ چنین کرد:

   «این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت:/

                  بر در میکده‌ یی با دف و نی ترسایی

   

    گر مسلمانی از این است که حافظ دارد/

                     وای اگر از پس امروز بود فردایی»

 

     حافظ با این رهنمون از مرگ جست، امّا آزارهای دینداران تعصّب‌ پیشه بر او پایان نیافت، گویا در همین دوره بود که به خانه‌ اش یورش بردند و اهل خانه او از بیم آن که «مبادا از آنها مضرّتی به حافظ رسد، جمیع مُسوّدات (=نوشته ها، چرکنویسها) را پاره کردند و در آب شستند» («عَرفات العاشقین»، اوحدی بلیانی، از نویسندگان دوره صفوی).

   همین حمله و هجومها و تکفیر و تهمتها سبب شد که حافظ با آن‌ همه دلبستگیهایی که به شیراز داشت، از آن شهر محبوب دل برکند و راهی یزد شود:

   «آب و هوای فارس عجب سفله‌ پرور است/

               کو همرهی که خیمه از این خاک برکنم؟»

 

   حافظ در یزد نیز نتوانست قرار و آرام گیرد و عشقش به شیراز سرانجام او را بر آن داشت که پس از یکی دو سال راهی شیراز شود.  غزل زیر یادگار دوره بیقراری اوست:

    «گر از این منزل غربت به سوی خانه روم/

               دگر آن‌جا که روم عاقل و فرزانه روم

 

   زین سفر گر به سلامت به وطن بازرسم/

                    نذر کردم که هم از راه به میخانه روم

 

   تا بگویم که چه کشفم شد ازین سیر و سلوک   

                         بر در صومعه با بربط و پیمانه روم

 

آشنایان ره عشق گَرَم خون بخورند/

                    ناکسم گر به شکایت بر بیگانه روم»