برای همین من وقتی برادر کوچک دلبندم هم شبی ناگهان پر کشید و رفت، تا طلوع صبح به آسمان خیره ماندم تا پرواز روحش را با جهش ستاره اش دنبال کنم و به خاطر بسپارم تا روح من نیز هنگام حلول در جسم ستاره ام، نزدیک او سامان گیرد. اما با آنکه آسمان آن شب ستاره باران بود، حتی یک ستاره ی دنباله دار هم به سویی پر نکشید تا روح برادر محبوبم را در ستاره اش دنبال و به آن دلخوش کنم، اما از این بابت دچار اندوه گریبانگیری شدم که بعضی ستاره ها که هرگز از جا نمیجهند، تعلق به کسی یا تعلق خاطر با هیچ کس ندارند و اگر هم احتمالا متعلق به کسی باشند، این صاحب اختر لابد جاودانه و نامیراست.
اما... زمان که متوقف نبوده و نیست، سرنوشت نیز تا واپسین لحظه های حیات، بازی خواسته را بی تأمل پیش میبرد. در کش و قوس همین بازیها من نیز روزی به تصادف اما اوراق زندگی کسی را خواندم که در هفت آسمان ـ نمیدانم ـ اما در هفتاد خطّه ی زمین اگر میخواست، سهم بینهایت از نشانها و ستاره داشت... ولی دلبستگی اش به زمین زیر پا نیز به حرمت انسان و کسانی بود که سرنوشت ناخواسته هرگز به آنها فرصت نداده بود؛ زیبایی آسمان شب و پرواز ستاره های دنباله دار را حتی یکبار نیز در زندگی تماشا کنند یا روی خاک خوب زمین، بدنهای فرسوده شان را ثانیه ای به آسایش بسپارند از بس که در سرزمین گسترده شان، زنجیر عدل را بر دست و پای فرهیختگان بسته بودند و سهم آسودگی و رسالت، حق بی جدال آسمانی و زمینی شاهان و شیخکان بود که در تداوم تاریخ به «سایه خدا» به ارث رسیده و به یاری چند صد ساله ی استعمار و ارتجاع هزارساله ی خونخوار در سردابه های ترسناک ساواک، بر سینه ی سوخته ی «دروازه های تمدن» آویخته میشد تا به اسم خدا و نام نامی «سایه خدا» استثمار نسلی ستمدیده و سرکوب هر صدای اندک آزادیخواه نیز آسانتر صورت پذیرد.
اما.... در پیچ و خم تاریخ سوگناک این سرزمین فرتوت مجروح و آسمانش بس بی ستاره و مهجور، حلول اختری نادر ناگهان سیاهی شب را جسورانه گسست و سوخت و من که از تولد این اختر، پیشتر به تصادف آگاه شده بودم وقتی مسیر آنرا نومیدانه دنبال و ناباورانه و پنهان در آن تأمل میکردم، چگونگی طلوعش را بتدریج با نقل حقایقی از زبان دیگران شنیدم و اینکه این یگانه، هیچ کسی را با صفات با یا بی خدا نمیداند و نمینامد و خدایش در برابر خدای شاهان، سخت برافروخته که خود را سایه اش میدانند و شیخان که خویش را وقیحانه امام میخوانند. خدایی دگرگونه که نه در برج عاج نشسته و شقاوت پیشه و نه در مسجد، کنیسه و معابد جاخوش کرده به فرمان قتل و کشتار پیروان دیگر ادیان و این سنت شکن نوخاسته خود اینک بر زمین ناهموار سخت به یاری محرومان برخاسته و نخبگان همانند را بر علیه ستم و بهره کشی شورانده تا «مرگ ظالمان» را بشارت دهد. و کلامش که اول چون زمزمه ی آرام نسیمی در چندین شاخه ی کوچک پیچید، بعداً طوفان کمین کرده در آرامش گردید که پژواکش گوشه کنار ایران را ابتدا آهسته و پنهان و سپس یکجا و عیان در نوردیده به گوشها رسید. ناله ها پرخاش شد، فریاد ها در طوفان غرید و تخت سست بنیان کیان یکهو فرریخت. ستاره ی کوچک سرخ، یک داس و سندان آهنین، شاخه ای زیتون و کلام ایزد، خاطره ی عروج اختر پیشآهنگ را تجدید نمود و هزاران هزار بار در قاب قلبها یا قالب تن های زخمی نقش گردید تا یادآور هم مردن «سایه خدا» بوده و هم بعد از سپری گشتن ۵۲ سال از طلوع اختر شب سوزی که حضور انسان و حرمت او را نه در نوع دین باوری و مرام بلکه در تقابل استثمارکننده و استثمارشونده میخواست و در این راه جان فدا ساخت، رشد، بلوغ و تکثیر آرمان ناب او را بخصوص اینروزها در گسترش وحشت و هراس شیخکان شیاد شرور دیده و شنید که یکسر با زبان اشهد، اقرار کرده و حقیرانه مینالند که: حواسمان باید جمع باشد، «فریاد انتقام خلق» برخاسته است و میافزایم من چه خروشان و رسا.