با ما بودی، بی ما رفتی، چو بوی گل، به کجا رفتی
ما شنبه شب را در حالی گذراندیم که در نبود شیرینمان تلخ ترین لحظه های زندان را سپری کردیم، شبی تاریک و بیم افزا که هر ثانیه اش برای ما که در حسرت دیدار شیرین بودیم به بلندای قرن ها می گذشت.
تلفن بند نسوان از عصر شنبه قطع بود و این بر نگرانی ما می افزود، همه کنار هم در اتاقی بودیم که از آن خود ما بود و شیرین که از همه ما بیشتر رنج حبس را چشیده بود، بیشتر مشتاق این تفکیک اتاق بود، اما اولین آزادی از این اتاق با کلیه وسایل شیرین بود! آن شب کسانی که سالهای دور نیز روزگاری را در اوین گذرانده بودند، از خاطراتشان می گفتند، از عزیزانی که به ناگاه در تاریکی گم می شدند و به نور ابدی آزادی می رسیدند، ساعتی را با خاطرات تلخ کسانی گذراندیم، که روزی ناباورانه رفقایشان را به مسلخ گاه اعدام فرستاده و تا پشت درهای آزادی بدرقه اشان کرده بودند و تحسین می کردیم، مقاومت آهنین زنانی، که زیر بار مرگ یاران و غروب دوستی هایشان شجاعانه ایستاده اند، تا روزهای خوبی را برای نسل های بعد به ارمغان آورند و اما زهی خیال باطل که دور تسلسل ظلم ادامه دارد و دیری نگذشت که عیار صبوری ما محک خورد، وقتی سراسیمه شیرین را بدون خداحافظی از ما جدا کردند، گویی طناب دار او را فریاد می زد و امید داشت کورسویی از ترس در چشمان همچون عقابش ببیند اما نیک می دانم که شجاعت شیرین تاریکی نیمه شب اوین و سختی طناب دار را به سخره گرفته بود.
هر ثانیه به سختی می گذشت و ما در انتظار بودیم تا خبری از شیرین بگیریم، وقتی 10 دقیقه قبل از خاموشی (9:50) به بهانه اشتباه گفتن نام پدر، شیرین را بردند، حتی لحظه ای به گمانمان نیامد که شاید دیگر دیداری در پی این جدایی نباشد. اشتیاق شیرین به زندگی و پیشرفت و تلاش او در مطالعه شبیه کسی بود که تنها چند روز از بازداشتش گذشته و بزودی هم آزاد خواهد شد؟! ای وای که چه شبی گذشت؟! آمار صبح یکشنبه بر دوش ما سنگینی می کرد که دیگر اطمینان یافته بودیم که دست قساوت بار دیگر مبارزی، آن هم شیرزنی از خطه کردستان را به طناب دار سپرد، که کوه های کردستان در برابر مقاومتش به سطوح می آمدند، اما باورش سخت بود و غیر ممکن، از اخبار ساعت 14 شنیدیم که طناب دار بر گردن شیرین بوسه زده است و باورمان شد که، آری دیگر شیرین باز نخواهد گشت و ما که تنها در خاطرات و تاریخ شفاهی حس از دست دادن دوستی را تنها شنیده بودیم، با تک تک سلولهایمان، تلخی از دست دادن شیرینمان را حس کردیم. در شبی که مجموع همه شبهای عمرمان بود، چیزی را آرزو می کردیم که 20 سال پیش هم اتاقی هایمان بارها و بارها آرزو کرده بودند و آن چیزی نبود غیر از آرزوی پایان ظلم و این که شاید نسل بعد از ما این حس را درک نکنند.
حالا 4 روز از آن فاجعه می گذرد و شالی سیاه به رنگ روزهایمان بر تختش نشان عزایمان و من که کف خواب (کسی که تخت ندارد و بر روی زمین می خوابد) اتاق سیاسی ها هستم با وجود اصرار دیگران حاضر نیستم جای معلم سفالم را بگیرم، چون جای او پر شدنی نیست.