باران تند و ریزی می بارید و هوا از آن چه که انتظار می رفت سردتر شده بود. لحظه به لحظه به تعداد کسانی که می خواستند در تظاهرات علیه حکم اعدام شرکت کنند، افزوده می شد.
در شروع و در آرزوی کم شدن باران هر کس سعی می کرد کنار دیواری پناهی بگیرد ولی انگار باران سر تمام شدن نداشت و نه تنها کم نشد بلکه بیشتر و بیشتر شد. انگار اشکهای مادرانی بود که در مرگ عزیزان خود اشک می ریختند، انگار گریه دختر کوچک شهرام احمدی در آغوش نرگس محمدی است که در جلو در زندان اوین در سحرگاهی خونین منتظر اعدام پدرش است. انگار که به مقاوم بودن علی صارمی رشک می برد. دوباره به جمعیتی که به تعداد آنان اضافه شده نگاهی می اندازم. دیگر هیچکس به پایان باریدن، امیدی ندارد. هرکس قدم جلو می گذارد تا مشتاقانه عکس و یا پلاکاردی را دست بگیرد. صف تظاهرات کنندگان منظم می شود و شرکت کنندگان با چتری در دست و یا روپوشی ضد باران بر تن به سخنرانی ها گوش فرا می دهند و صدای شعارها بلند و بلند تر می شود. روی پلاکارد ها نگاه می کنم، ۳۰۰۰ اعدام در دوران روحانی، نه به اعدام، ۳۰۰۰۰ اعدام در سال ۶۷، قتل عام ۶۷ جنایت علیه بشریت، رژیم ایران رکورد دار اعدام در جهان. به دنیای دیگری پرتاب می شوم و به آنانی فکر می کنم که در عدد دیده نمی شوند. چهره پرشور حمید در جلو چشمهایم زنده می شود. حمید هوادار سازمان چریکهای فدائی خلق بود و برای رسیدن به دنیائی که در آن بی عدالتی نباشد سرسختانه می خروشید. در سال ۶۳ بود که حمید گم شد، پدر ومادرش در مدت دوسال از این شهر به آن شهر، از این قبرستان به آن قبرستان، از این کمیته به آن کمیته سر زدند وهر بار با دستی خالی بدون خبری از حمید باز گشتند. هر دو روز به روز لاغرتر و رنگ پریده تر می شدند، در مدت کوتاهی هر دو جان دادند، و دیگر هیچکس هیچ خبری از حمید نداد؛ و حتما که حمید های دیگری هم هستند که بی و نام نشان سر به نیست شده اند؛ و ایادی رژیم نه تنها به هیچ عنوان خود را موضع پاسخ دادن به این جنایات نمی بینند، بلکه با وقاحتی بی مرز به اعدام ها افتخار هم می کنند. یکی از این حمید ها سعید زینالی است که به مدت پانزده سال هیچ خبری از او نیست. همین روزها سعید چهل ساله می شد.
صدای لرزان اکرم نقابی مادر سعید زینالی در گوشم زنگ می زند و چهره مهربان وصبورش در حالیکه از سر بی قراری با انگشتهایش بازی می کند در ذهنم جان می گیرد، می گوید: به شهناز (مادر مصطفی کریم بیگی) حسودی ام می شود. حداقل اونا یک قبری دارند که رویش بنشیند و گریه کنند. من این را هم ندارم. پانزده سال گذشته، یادم می رود. گاه همه چیز یادم می رود. امروز روز تولد سعید است. فکر کردم که شاید امروز خبری بدهند؛ و ادامه می دهد مگر من بمیرم که تا سعید تمام شود، تا نفس دارم سعید را فریاد خواهم کرد.
تعداد جوانانی که در این تظاهرات شرکت کرده اند، چشمگیر است. تعدادی از این جوانان در یک حرکت نمایشی بسیار تأثیر گذار دهها بادکنک قرمز را به آسمان خاکستری و پرباران استکهلم می فرستند. همه با نگاهی بادکنک ها دنبال می کنند، شاید هر کس در دلش می گوید که این بادکنک بعد از عبور از ابرها به کدام ستاره می رسد. هر سخنرانی جای خود را به دیگری می دهد که با ابراز حمایت از خواست مقاومت ایران مبنی بر لغو اعدام و بردن پرونده قتل عام ۶۷ به دادگاههای بین المللی با خواست تظاهر کنندگان همبستگی خود را نشان می دهند. طاهر بومدرا یکی از شناخته شده ترین دوستان مقاومت ایران است که در سخنرانی خود خطاب به شرکت کنندگان از جمله می گوید: بگذارید خبر خوبی به شما بدهم. قتل عام ۶۷ از سوی سازمان ملل به عنوان جنایتی علیه بشریت شناخته شده است؛ و ما می توانیم این راه را تا پایان برویم.
نکته ای که بسیار بارز بود اینکه سخنرانان خارجی خود را بخشی از جنبش دادخواهی می دانستند و بارها با تأکید بر کلمه "ما" نشان دادند که حقوق بشر و احقاق آن مرز جغرافیائی ندارد و اینکه باید چون پیروزهای دیگر مقاومت ایران در این پیکار نیز پیروز شد.
آیدا جباری کسی که ایران را ندیده با صدای پرصلابت از ریحانه جباری، برای ریحانه خواهرش و تمامی خواهران و برادرانی به دست نظام ضد بشری اعدام شده اند می خواند. کلمات زنگ و رنگ دیگری دارند. صدای آیدا میدان را پر می کند!
توی شهری که بهار افسانه بود
باغ به بوی گلها بیگانه بود
عطر من پیچید توی کوچه ها
اسمم آخه ریحانه بود
می دونی اسمم آخه ریحانه بود
می دونی
اسم منو یادت بیار
یه سرفراز سربدار
دختر معصوم بهار
منم این رسم موندگار
با صدای پر امید خنده هام
با یه رویا همیشه ناتمام
من می خواستم ساده زندگی کنم
زیر سقف آبی آرزوام
اما با این همه زنجیر نمی شد
زیر این شب نفس گیر نمی شد
توی شیشه ام با وجود گرگی بیرحمی
که از کشتن پرنده ها سیر نمی شد
قصه من از یک نه شروع میشه
اونجا که دست تباهی رو میشه
توی چنگال جنون نفس زدن
دست بی شرافتی را پس زدم
مثل یه پرنده بی پر و بال
خودم را به میله قفس زدم
می دونی اسمم آخه ریحانه بود
جمیعت همراه با آیدا می خواند
" اسمم آخه ریحانه بود"
فاطمه رجبی را نیز به یاد آوردم، دختری که در شانزده سالگی مورد تعرض قرار گرفت و به درخواست قاضی پرونده اش جواب رد داد و سربدار شد. هر کلمه ای که او می خواند باری به میزان هزاران و هزاران نفر را دارد.
تصور اینکه روزی سران رژیم به اعدامهای اجرا شده اقرار کنند تا مدتی پیش ناممکن به نظر می رسید. اینکه سران رژیم سعی بر این دارند که بر این قلع و قمع انسانیت را اسلام قلمداد کنند به جائی نمی رسد و نرسیده است؛ اما این نکته روشن است که دستیابی به ایرانی بدون اعدام دور از انتظار نیست و با بردن پرونده حقوق بشر رژیم به شورای امنیت رسیدن به این مهم ممکن است. در شرایط بحرانی که رژیم در آن به سر می برد سعی بر آن دارد که بهانه امنیت به سرکوب و دستگیری های بیشتری دست یازد، اما از سوی دیگر میزان نارضایتی ها و به هیچ انگاشتن حقوق مردم آن چنان زیاد است که مردم برای از دست دادن چیزی ندارند؛ و این همان ناقوس سرنگونی است که قبل از همه در گوش ولی فقیه رژیم به صدا در آمده است. بر ماست که صدای سرکوب شده گان میهن مان باشیم.