بخارای من ـ ایل من

محمد بهمن بیگی: (زادروز:۱۲۹۸شمسی ـ درگذشت: ۱۱اردیبهشت ۱۳۸۹). نویسنده و بنیانگذار تعلیمات عشایری در ایران.

او در ایل قشقایی در خانواده محمدخان کلانتر از تیره بهمن بیگلو به دنیا آمد و تا ۱۱ سالگی در ایل زیست. خودش درباره دوران کودکیش می نویسد: «من در یک چادر سـیاه‌ بـه‌ دنیا آمدم. روز تولّدم مادیانی را دور از کرّه شیری نگاه داشتند تا شیهه‌ بکشد. در‌ آن‌ ایام اجنّه و شیاطین از شـیهه اسـب وحـشت داشتند. هنگامی که به دنیا آمدم و معلوم‌ شد‌ که بحمداللّه پسرم و دختر نـیستم، پدرم تـیر تـفنگ به هوا انداخت. من‌ زندگانی‌ را‌ در چادر با تیر تفنگ و شیهه اسب آغاز کردم. در چهار سـالگی پشـت قـاش زین‌ نشستم. چیزی‌ نگذشت‌ که تفنگ خفیف به دستم دادند. تا ده سالگی حتّی یک شب هـم‌ در‌ شـهر و خانه شهری به سر نبردم. ایل ما (=ایل قشقایی) دو مرتبه از نزدیکی شیراز می‌گذشت. دست‌فروشان و دوره‌گردان‌ شـهر بساط شـیرینی و حـلوا در راه ایل می‌گستردند. پول نقد کم بود. من‌ از‌ کسانم پشم و کشک می‌گرفتم و دلی‌ از‌ عزا‌ درمی‌آوردم. مزه آن شـیرینی‌های بـاد و باران‌خورده و گرد‌ و غبارگرفته را هنوز زیر دندان دارم. از شنیدن اسم شهر قند در دلم‌ آب مـی‌شد و زمـانی که پدرم‌ و سپس مادرم‌ را‌ به‌ تهران تبعید کردند، تنها فرد خانواده که‌ خوشحال‌ و شادمان بود مـن بودم» («بخارای من، ایل‌ من»، ص‌ ۹).

بخارای من ـ ایل من

 «ده ساله بود که پدرش به همراه ۲۰ نفر دیگر از سران ایل به تهران تبعید شد و به صولت ‏الدّوله قشقایی، که تحت نظر قرار داشت، پیوست. یک سال بعد محمد ۱۱ ساله نیز به همراه مادرش به تهران تبعید گشت. وی در مدرسه علمیه تهران مشغول تحصیل گشت و در آنجا رتبه نخست را حایز گردید. پس از اتمام دوره دبیرستان وارد دانشکده حقوق دانشگاه تهران گشت و در سال ۱۳۲۲ از آن دانشکده فارغ‏ التحصیل شد» («تعلیمات عشایر در یک نگاه»، مهدی قرخلو، سایت رسمی محمد بهمن بیگی).

 «بـهمن‌بیگی سال‌هایی از نوجوانی را در تهران‌ به‌ سر می‌برد. سال‌هایی که ایل قشقایی مورد‌ غضب حـکومت پهـلوی قـرار‌ می‌گیرد‌ و تنی چند از نام‌آوران‌ این‌ قبیله با همسران و فرزندان به تهران تبعید می‌شوند. در این سالهاست کـه‌ رؤیـاهای‌ رنـگارنگ این نوجوان پرشور رنگ‌ می‌بازد‌ و به مرور ایّام‌ تلخی‌ رنج‌ها و سختی‌هایی را‌ کـه‌ بـر او و خانواده ‌اش تحمیل می‌شود، در کام خویش احساس می‌کند.

 می‌گوید: "دوران تبعیدمان بسیار‌ سخت‌ گذشت و بیش از یازده سال‌ طول‌ کـشید. چیزی نـمانده‌ بود‌ که‌ در کوچه‌ ها راه بیفتیم‌ و گدایی کنیم. مأموران شهربانی مراقب بودند که گدایی هـم نـکنیم... ما قدرت اجاره حیاط دربست نداشتیم. کارمان‌ از‌ آن زندگی پرزرق و بـرق کـدخدایی‌ و کـلانتری‌ به‌ یک‌ اتاق کرایه‌ یی در‌ یک‌ خانه چـند اتـاقی کشید. پدرم زیرنظر شهربانی بود. مأمور آگاهی داشت. برای خرید یک خربزه هم که می‌رفت مـأمور‌ دولت‌ در‌ کنارش بود. بیش از بیست تبعیدی قـشقایی در‌ تـهران‌ بود. هر‌ تـبعیدی‌ مـأموری‌ داشـت. مأمور‌ ما از همه بیچاره‌ تر بود زیرا مـا خـانه‌ یی نداشتیم که او در آن بنشیند و بیاساید و سفره‌ یی نداشتیم که از او پذیرایی کنیم. ناچار یک حلبی خـالی‌ نـفتی توی کوچه می‌گذاشت و روی آن روزنامه‌ یی پهن مـی‌کرد. می‌نشست و ما را می‌پایید. او از کارش و ما از نـداری خـود شرمنده بودیم. روزی پدرم را به شهربانی خـواستند تـا ظهر نیامد‌ مأمور‌ امیدوارمان کرد که شب می‌آید. شب هم نیامد. شب‌های دیگر هم نـیامد. غصّه مـادر و سرگردانی من و بچه‌ ها حدّ و حـصر نـداشت. پس از مـاهها انتظار روزی سر و کـلّه ‌اش پیـداشد.‌ شناختنی‌ نبود. شکنجه دیـده بـود. فقط از صدایش تشخیص دادیم که پدر است. همان پدری که ایلخانی قشقایی بر سفره رنگینش می‌نشست؛ همان پدری که گـله‌ های رنـگارنگ و ریز‌ و درشت داشت و فرش‌های‌ گرانبهای‌ چـادرش زبـانزد ایل و قـبیله بود" («بخارای من، ایـل من»، ص۱۱).
 

"بـهمن‌بیگی در تـهران به مدرسه می‌رود و بـا کوشش و تلاش بسیار درس می‌خواند. دو کلاس یکی می‌کند. شاگرد‌ اوّل‌ می‌شود و چشم پدر‌ را‌ به آینده درخشان خود خیره مـی‌کند. سرانجام دانـشنامه لیسانس می‌گیرد. به قول خودش یکی از آن تـصدیق‌های پررنـگ و رونـق روز تـا بـتواند از مزایای قانونی آن اسـتفاده کـند.
 در طول اقامت در‌ تهران‌ زبان فرانسه می‌آموزد و خلاصه کلام برای شهرنشینی و اداره‌ نشینی مجهّز می‌شود. پس از چندی همه تبعیدی‌ها را رهـا مـی‌کنند و بـه ایل و عشیره باز می‌گردانند، امّا محمّد در‌ تـهران‌ مـاندگار مـی‌شود، زیرا‌ هـمه بـی‌ تصدیق هـستند و محمّد به داشتن لیسانس مفتخر است. لیسانس نمی‌گذارد که او در ایل بماند. دو‌ دل است و سرگردان و سر در گریبان.
 "موج سرگردانم و بازیچه‌ توفان‌ هستی
 هر دمم ساحل به سویی می‌کشد، دریا به سویی"

 در مـدت اقامت کوتاه در ایل ملامتش می‌کنند ‌‌که‌ چرا در ایل مانده است و عمر را به بطالت می‌گذراند. پدر با همه علاقه‌ و دلبستگی که به او دارد و یک لحظه هم تاب دوری او را ندارد، فرمان‌ می‌دهد و گاه التماس مـی‌کند کـه محمّد به شهر برود و ترقّی کند.
 بهمن‌بیگی‌ دانشنامه‌ حقوق قضایی دارد. به‌ سراغ‌ دادگستری می‌رود تا قاضی شود، امّا سرانجام به این کار راضی نمی‌شود. می‌گوید: "از ترقی عدلیه چشم پوشیدم و به دنبال تـرقی‌های دیـگر به راه افتادم. تلاش کردم و آنقدر حلقه به درها کوفتم، تا عاقبت‌ از بانک ملّی سر درآوردم و در گوشه یک اتاق پرکارمند صندلی و میزی به دست آوردم و به جمع و تـفریق مـحاسبات مردم پرداختم" («بخارای من،‌ ایل‌ من»، ص‌ ۱۶).

 "دو سه سالی در بـانک خـدمت‌ می‌کند... امّا زندگی کارمندی در تهران با روح لطیف این ایلیاتی خوش ‌قریحه، که در کنار گواراترین چشمه‌ ها چادرمی‌افراشت و در هوای فرح‌بخش کوهستان تنفّس می‌کرد، هیچ سـازگاری نـدارد‌ و به زودی او را پژمرده و خسته و مـلول مـی‌کند. پیوسته به یاد ایل و تبار می‌افتد، روزی نیست که به فکر ییلاق نباشد و شبی نیست که آن آب و هوای‌ بهشتی را در خواب نبیند. سرانجام روزی نامه‌ یی لبریز از مهر و سرشار از عاطفه از برادر به دستش می‌رسد که حکایت از خـبرهای ایـل و وصف طبیعت و حال‌ و هوای‌ آن سامان دارد. می‌گوید: نامه برادر‌ با‌ من‌ همان کرد که شعر و چنگ رودکی با امیر سامانی. آب جیحون فرو نشست. ریگ آموی پرنیان شد. بوی جوی مولیان مدهوشم کرد. فردای‌ همان‌ روز‌ ترّقی را رهـا کـردم، پا به رکـاب گذاشتم و به‌ سوی زندگی روان شدم. تهران را پشت سر نهادم و به سوی بخارا بال و پر گشودم. بخارای من ایل من‌ بود... ایل من قشقایی همچون دریاست‌ همچون دریـا بـرقرار و پابـرجاست‌ گاه فرو می‌نشیند و گاه می‌جوشد گاه آرام می‌گیرد و گاه می‌خروشد" («بخارای‌ من،‌ ایل من»، ص ۱۹).

 "بهمن‌بیگی سالیانی‌ از‌ عمر و زندگانی خویش را صرف تعلیم و تربیت و دانش آموختن به فرزندان‌ ایل‌ کـرده اسـت و در این راه پرفراز و نشیب گامهای استوار برداشته است، از مشکلات نهراسیده و همواره با ناملایمات در ستیز بوده است. نیمی از سال‌ و ماهش را در کوه و بیابان و راهـهای پرخـطر و ناامن به سر‌ برده‌ مـشعل‌ دانـش به دست گرفته تا کوره راههای تاریک جهل و بیسوادی را به نور علم‌ روشن‌ سازد. از خاک بختیاری تا سواحل جنوب، از مرز اصفهان تا خطّه لارسـتان را‌ بـا‌ گامهای‌ مردانه پیموده اسـت تـا ریشه جهل و فقر و ناداری و بیسوادی و خرافات و طلسم‌ و تعویذ را برکند و جوانانی درس ‌خوانده و فهمیده و مفید به ایل‌ و قبیله خود تحویل دهد. با این شعار که فایده‌ یی ندارد که به تاریکی لعنت کنیم بهتر اسـت کـه‌ شمعی‌ روشن کنیم".

 "در اندک زمانی شمار مدرسه ‌های عشایری را از مرز هزار‌ می‌گذراند. در‌ هر بیغوله‌ یی و توی هر تیره و طایفه‌ یی‌ آموزگاری‌ جوان چراغی برمی‌افروزد. در شیراز شبانه ‌روزی‌های گوناگون به‌ وجود‌ می‌آید. مراکز تربیت معلّم ایـجاد مـی‌شود و رفته‌ رفته نـوجوانان ایل به سطوح شامخ‌ دانشگاهی‌ دست می‌یابند.

 بهمن‌بیگی لذّت سرشار معنوی‌ و احساس درونی‌ خود‌ را‌ از دیدن بچه‌ های عشایری این‌گونه وصـف‌ می‌کند: "بچه‌ های چابکدست پای تخته‌ سیاه‌ها می‌ایستادند و با خطّ خوش چشم‌هایم را از‌ اشک‌ شوق لبـریز مـی‌کردند. ارقام و اعـداد را‌ به زیبایی می‌نوشتند و اعمال‌ حساب را با سرعتی برق‌ آسا‌ انجام‌ می‌دادند. ترک‌زبان‌ها، لرزبان‌ها و عرب‌زبان‌ها، زبان فارسی را به شیرینی می‌آموختند. از شاهنامه سـخن ‌مـی‌گفتند. "دماوند" ملک (=ملک الشعرای بهار)، "خوزستان" حسین مسرور‌ و آرش کمانگیر سیاوش کسرایی را با‌ شور‌ و شادی می‌خواندند. دختران بلندبالای‌ ایل‌ آثار خـواهرشان پرویـن اعـتصامی‌ را‌ به صدای رسا قرائت می‌کردند" («اگر قـره قـاج نبود...»، ص ۱۲۶).
(مجله "کلک"، شماره ۷۶، ۱۳۷۵، مقاله مهردخت برومند درباره کتابهای "بخارای من، ایل من" و "اگر قره قاچ نبود" نوشته محمد بهمن بیگی).

 زنده یاد بهمن بیگی درباره تلاشهایش برای سوادآموزی در میان دانش آموزان ایلات می گوید: «شیفتگی عجیبی که به کار سوادآموزی در میان ایلات داشتم و توفیقی که‌ در این راه نصیبم شد، سبب گشت که بخش عظیمی از عمرم را صرف آن کار کنم و تقریباً سی‌ سال، بدون تغییر شغل، همین کار را ادامه دهم. وقتی نداشتم که به کار ادبی بپردازم و از این‌ بابت پشیمان نیستم؛ زیرا تعداد ۱۰ هزار معلّم تربیّت کرده‌ ام و از میان بچّه‌ های عشایر دبیران‌ طراز اوّل، طبیبان حاذق و متخصّص، قضات دانشمند، مهندسان ماهر و صاحبان دیگر تخصّص‌ها را پرورده‌ ام. اگر افتخاری داشته باشم، از این رهگذر است.
 زمانی که انقلاب ایران‌ پیش آمد، مثل اغلب کسانی که در آن دستگاه عهده‌ دار مشاغلی از این قبیل بودند، بازنشسته‌ شدم» (مصاحبه ماهنامه فرهنگی و هنری «کلک»، شماره ۱۳، فروردین ۱۳۷۰ ).

 بهمن بیگی در همین مصاحبه درباره تعلیمات عشایری می گوید: «... ممکن است بعضی مرا به‌ خاطر کسب همان امکانات مقصر بدانند. من چون بدون شک در زمان رضاشاه به دنیا آمده‌ ام و در زمان محمدرضا شاه هم عمر نسبتاً درازی داشته ‌ام، نمی‌توانم مقصّر محسوب نشوم. فوتبالیست بودم. تیم ما در امجدیه برنده شد و از دست شاه مدال ورزش گرفتم. این‌ها تقصیرات اولیه من است و نمی توانستم صبر کنم و منتظر بایستم تا شاه بمیرد... و آنگاه مردم عشایر را باسواد کنم. در آن زمان تماس با دستگاه‌ها و متقاعدکردنشان، به این که من آدم بی‌ خطری هستم، ضروری بوده، آن ‌هم در شرایطی که عشایر را خطر بزرگی می‌شمردند. بسیاری از امکانات را با استفاده از ذوق نویسندگی و مایه طنزی که در نامه ‌هایم داشتم ... و همینطور روابط دیرین با دوستان دوره نوجوانی که پست و مقامی داشتند، گرفته‌ام.

 به همه پیشرفت‌های احتمالی که در انتظارم بود، پشت پا زدم و خودم را وقف این‌کار کردم. همطرازان تحصیلیم وزیر، وکیل، سفیر، سناتور و صاحب آلاف و الوف شدند ولی بالاترین سمت اداری من در آن رژیم، مدیر کل تعلیمات عشایری بود، با این که به‌دست آوردن آن مقامات برایم دشواری نداشت. گروهی هم فکر می‌کنند من همراه و همکار رژیم شاه بوده ‌ام، سخت در اشتباه اند. توجه کنید که سازشکاری با سازگاری متفاوت است. شکی نیست که سازگار بوده ‌ام ولی معتقدم که سازشکار نبوده‌ ام...
 شما نمی‌دانید من چه مصیبتی داشتم. کار دشواری بود. کار کس نکردی بود. ناچار بودم از مدرک گرایی بپرهیزم و معلمان عشایر را از بین جوانان بی ‌مدرک انتخاب کنم. گروه کثیری از بچه ‌های بی‌ بضاعت و مستعد ایلات را به شیراز آوردم، به مدت هفت سال آن‌ها را مهمان دولت کردم، به دانشگاه فرستادم و چون توان مالی زندگی در شهر را نداشتند، برایشان کمک مالی ماهانه گرفتم و صدها مشکل دیگر... فکر می‌کنید پانصد هزار نفر باسوادکردن کار آسانی بود؟ از این کارها جّداً به عنوان افتخار یاد می‌کنم نه ننگ. من برای بچه های بی‌ بضاعت از عالی‌ترین امکانات تعلیم و تربیت ـ حتی در سطح جهانی ـ استفاده می‌کردم. آزمایشگاه‌های فیزیک، شیمی و الکترونیک. این‌ها را حتی دانشگاه‌ها کمتر داشتند. تنها دبیرستانی که داشتم مجهز به دو لابراتوار زبان بوده، آن هم در زمانی‌که دانشگاه شیراز فقط یک لابراتوار زبان داشت. برای بچه ‌های عشایر و معلمان آن‌ها معافیت از نظام وظیفه گرفتم. فکر می‌کنید ساده بود؟ یک ژنرال را به دبیرستان عشایری آوردم، بچه‌ ها را واداشتم تئاتری با ارزش دراماتیک بالا درباره یک سرباز اجرا کنند، اشک جناب ژنرال که درآمد، قبول معافیت نظام بچه‌ ها را گرفتم. شما اصلاً نمی‌توانید تصور کنید که چقدر ما مشکل داشتیم...
 مشکل اول ما حرکت ایلات بود. به این فکر افتادیم که مدرسه را به حرکت درآوریم؛
 مشکل دوم ما این بود که معلم شهری در یک جامعه سیّار ناامن و دور از بهداشت ماندگار نمی‌شد، ما ناچار شدیم از مردم عشایر یا از مردم حدود و ثُغور ایلات استفاده کنیم البته درستی این شیوه زمانی بر ما معلوم شد که در جریان آزمایش و تجربه، گروهی از معلمان شهری را به ایل بردیم، نتیجه‌ یی نگرفتیم و به ناچار متوسّل به مردم ایلات شدیم؛
 مشکل سوم بعد از این تجربه پیش آمد، مردم نیمه باسواد ایلی یا ییلاق و یا قشلاق‌های ایل‌ نشین مدرک نداشتند. متقاعدکردن وزارت فرهنگ یا آموزش و پرورش که دست از مدرک ‌گرایی و مدرک ‌خواهی بردارد و به ما اجازه استفاده از افراد بی ‌مدرک را بدهد، دشوار بود. در این‌جا نمی‌توانم نام دکتر کریم فاطمی را، که در آن ایام مدیر کل فرهنگ (آموزش و پرورش) فارس بود، نبرم. او بود به من کمک کرد و از شرّ مدرک و تصدیق نجاتمان داد. بعد از این توفیق، عده‌ یی از نیمه باسوادان کم‌ مدرک مناطق ایلی را با امتحان ورودی به شیراز آوردیم و در مدرسه‌ یی که نامش را "دانشسرای عشایری" گذاشتیم، به مدت یک‌سال تعلیم دادیم و سپس به ایل برگرداندیم. از همه جا این تهمت به سوی ما سرازیر شد که بی ‌سوادی را تجویز کرده‌ ایم. ما فقط در صورتی می‌توانستیم جواب این تهمت را بدهیم که مدارسمان از عهده کار برآیند.
 غیرت و حمیّت عشایری این جوانان و دسته‌ های بعدی، آن‌ها را چنان به جوش و حال آورد که مدرسه‌ های کوچک سیّار و حقیر ما به سرعت پیشرفت کردند و توانستند نتیجه کار خود را به همه نشان دهند. با موفقیت این دسته ‌ها دیگر ادامه کار برای ما مشکل نبود.
 ریزه‌ کاری‌های دیگری هم داشتیم، از جمله تغییر فصول تحصیل و تعطیل! ایل در تابستان و زمستان ساکن بود و در بهار و پاییز حرکت می‌کرد. ما هم مدارس خود را در بهار و پاییز تعطیل کردیم و در تابستان و زمستان درس دادیم. دیگر این‌که افراد ایل شناسنامه نداشتند. ما شرط شناسنامه را در قبول دانش‌ آموزان حذف کردیم، معلمان ما فقط در یک کاغذ می‌نوشتند که فلان شاگرد می‌تواند مثلاً کلاس سوم را بخواند، همین برای دیگر مدارس ایل کافی بود.
 از مشکلات بزرگ ما مسأله زبان بود. باید بگویم که اصولاً لهجه ‌ها یا زبان‌های ترکی، عربی و لری، در مناطق عشایر فارس انحصاری نیست، بسیاری از مردم عشایر ترک زبان، عرب زبان و لرزبان ضمن تماس با فارسی زبان‌ها کمی فارسی می‌دانستند و این امر مشکل ما را کم می‌کرد. البته ما راه و روش کار را هم، که نوعی روش زبان ‌آموزی تطبیقی است، به معلمان آموختیم و آن‌ها هم به ‌زودی از عهده برآمدند. در تجربه‌های بعدی‌مان در دیگر مناطق ایران از جمله آذربایجان و کردستان، شیوه‌ های دیگری را آزمودیم و توفیق هم داشتیم... در کار آموزش، مثل بسیاری از کارهای کیفی، شور و شوق و غیرت و حمیّت و نیز عامل انسانی، برنده همه مسابقات است و همه مشکلات را می‌تواند از میان بردارد. ما از چنین شور و شوقی برخوردار بودیم...».

 گوشه یی از رهاورد چند دهه سختکوشی زنده یاد محمد بهمن بیگی در زمینه تعلیمات عشایری را در زیر بخوانید:
 «... نخستین مدرسه عشایری را در سال ۱۳۲۹ در یک چادر سفید برای بستگان خود افتتاح نمود. از همین نقطه بود که تفکّر ایجاد مدارس عشایری برای فرزندان محروم عشایر در ذهن ایشان شکل گرفت. این در حالی بود که بین تأسیس اولین مدرسه جدید در ایران و اولین مدرسه سیّار عشایری ۶۰ سال یعنی در حقیقت دو نسل فاصله بود.
 در این مدت بیست و چندساله و محدود، این معلم مبتکر به ایجاد و تأسیس نهادها و تشکیلات زیر مبادرت ورزید:
۱- طرح تصویب تعلیمات عشایری در سال ۱۳۳۴
۲- ایجاد اداره‏ کل آموزش عشایر در سال ۱۳۴۶
۳- تأسیس تربیت معلم عشایری یا دانشسرای عشایری در سال ۱۳۳۶
۴- تأسیس دبیرستان عشایری (چهل نفری)در سال ۱۳۴۶
۵- تأسیس دانشسرای راهنمایی عشایری: ۱۳۵۲
۶- تأسیس هنرستان فنی و حرفه‏ یی: ۱۳۵۱
۷- تأسیس کارگاه قالی‏بافی: ۱۳۴۹
۸- تأسیس مامایی برای زنان عشایر: ۱۳۵۲
۹- تأسیس آموزش حرفه‏ یی: ۱۳۵۱
۱۰- تأسیس هنرستان صنعتی: ۱۳۵۳
۱۱- تأسیس روستاپزشکی و دامپزشکی: ۱۳۵۲
۱۲- ایجاد فروشگاههای سیّار عشایری: ۱۳۵۳
۱۳- اخذ مجوّز برای طرح سرباز معلمی.
 ... دبیرستان عشایری که در سال ۱۳۴۶ با ۴۰ نفر دانش ‏آموز عشایری کار خود را شروع کرد، ظرفیت این دبیرستان در سال ۱۳۵۸ به ۱۲۰۰ نفر رسید، یعنی در فاصله زمانی فقط ۱۲ سال ۳۰ برابر افزایش حجم دانش ‏آموزش را داشت. قطعاً سایر امکانات و تجهیزات این دبیرستان به همین نسبت چندین برابر شده بود.
- در سال ۱۳۵۳ از ۴۰ نفر فارغ ‏التحصیل این دبیرستان ۲ نفر به انگلستان اعزام شد، و ۳۴ نفر وارد دانشگاه‏های کشور شدند.
- در سال ۱۳۵۴ از ۵۲ نفر فارغ ‏التحصیل این دبیرستان، رتبه اول تا نهم رشته ادبی و رتبه اول تا سوم رشته طبیعی در استان فارس را به خود اختصاص داده و ۵۰ نفر وارد دانشگاه ها شدند.
- در سال ۱۳۵۵ تمام دانش ‏آموزان این دبیرستان به دانشگاه‏ ها و مؤسّسات آموزشی عالی راه یافتند.
- در سال ۱۳۵۶ از ۸۵ فارغ‏ التحصیل این دبیرستان، ۸۴ نفر به دانشگاه راه یافتند، رتبه اول تا نهم رشته ادبی در فارس و رتبه اول و دوم این رشته در کنکور سراسری در ایران را به خود اختصاص دادند.
- در سال ۱۳۵۷ از تعداد ۶۴ نفر فارغ‏ التحصیل این دبیرستان ۵۸ نفر به دانشگاه‌ها وارد شدند و بالاخره تا سال ۱۳۵۸ از مجموع ۵۱۲ فارغ ‏التحصیل این دبیرستان ۴۹۹ نفر وارد دانشگاه‏های کشور شدند.
 ـ دانشسرای عشایری که در سال ۱۳۳۶ با تعداد ۶۰ نفر معلم شروع شد، در سال ۱۳۵۸ به تعداد ۱۴۰۰ داوطلب رسید. یعنی ۲۳ برابر افزایش حجم. جمعاً در طی ۲۲ دوره ۰۰۰/۱۰ نفر معلم عشایری تربیت شد، که ۱۱ استان کشور را پوشش می‏داد. غیر از فارس، خوزستان، آذربایجان، کرمان، سیستان و بلوچستان، کردستان، باختران، ایلام، لرستان، چهارمحال بختیاری، ترکمن صحرا را شامل می‏شد» («تعلیمات عشایر در یک نگاه»، مهدی قرخلو، سایت رسمی محمد بهمن بیگی).

بخارای من ـ ایل من

 «محمد بهمن‌بیگی در روز ۱۱ اردیبهشت ماه ۱۳۸۹ در شهر شیراز چشم از جهان فروبست. پیکر وی صبح روز ۱۶ اردیبهشت با حضور بیش از ۱۰۰ هزار نفر از دوستداران وی در شیراز در بهشت زهرای عشایر در محله کُشن شهر شیراز به خاک سپرده شد.
 

شرکت کنندگان در این مراسم با شعارهای "گچ سفید فشنگم، تخته سیاه تفنگم ـ عزاعزاست امروز، جامعهٔ عشایر صاحب عزاست امروز ـ سلام بر عشایر، درود بر بهمن بیگی ـ عشایر با غیرت، تسلیت تسلیت ـ معلّم فداکار، روحت شاد، روحت شاد" پیکر او را بدرقه کردند. روزنامه‌ های شیراز از خانواده آقای بهمن بیگی و ایلات و عشایر ایران، آگهی‌هایی دربارهٔ مراسم خاکسپاری او دریافت کرده بودند، امّا این روزنامه‌ ها، به دستور تلفنی مقامات امنیتی، از چاپ آگهی‌ها منع شدند» (ویکی پدیا).