مونس خسرو شده دَستور (=وزیر) و بس
خسرو و دستور و دگر هیچکس
شاه در آن ناحیت صیدیاب (=شکارگاه)
دید دهی چون دل دشمن خراب
تنگ، دو مرغ آمده در یکدیگر
(=دو پرنده یی که کاملاً به هم چسبیده بودند)
وز دل شه قافیه شان تنگتر
گفت به دستور: چه دم میزنند
(=شاه به وزیرش بزرگمهر گفت: این دو پرنده به هم چه می گویند)
چیست صَفیر (=سوت)ی که به هم میزنند؟
گفت وزیر: ای مَلک (=پادشاه) روزگار
گویم اگر شَه بود آموزگار (=فراگیرنده)
این دو نوا (=آواز) نز پی (=نه از برای) رامشگریست
(=آوازخواندن است)
خطبه یی از بهر زناشوهریست
دختری این مرغ بدان مرغ داد
شیربها خواهد از او بامداد
کاین ده ویران بگذاری به ما
نیز چنین چند سپاری به ما
(=این پرنده به پرنده دیگر دختری داد و از او می خواهد که برای شیربها این ده ویران و چند ده دیگر را به او بسپارد).
آن دگرش گفت کزین درگذر
جور ملک بین و برو غم مخور
گر مَلک اینست، نه بس روزگار (= در زمانی نه چندان زیاد)
زین ده ویران دهمت صد هزار
در ملک این لفظ چنان درگرفت (=تأثیرکرد)
کآه برآورد و فغان برگرفت
(=که آهی کشید و ناله سرداد)
دست به سر بر زد و لختی (=اندکی) گریست
حاصل بیداد به جز گریه چیست؟
زین ستم انگشت به دندان گزید
گفت: ستم بین که به مرغان رسید
جور نگر کز جهت خاکیان (=مردم)
جغد نشانم بَدل ماکیان (= به جای مرغ خانگی)
ای من غافل شده دنیاپرست
بس که زنم بر سر ازین کار دست
مال کسان چند ستانم به زور
غافلم از مردن و فردای گور
تا کی و کی دستدرازی (=بیدادگری) کنم
با سر خود بین که چه بازی کنم
مُلک بدان داد مرا کردگار
تا نکنم آنچه نیاید به کار
من که مسَم را به زر اندوده اند
می کنم آنها که نفرموده اند
نام خود از ظلم چرا بد کنم؟
ظلم کنم، وای که بر خود کنم
بهتر از این در دلم آزرم (=شرم) داد
یا ز خدا، یا ز خودم شرم باد
ظلم شد امروز تماشای من
وای به رسوایی فردای من
سوختنی شد تن بی حاصلم
سوزد از این غصّه دلم بر دلم
چند غبار ستم انگیختن
آب (=آبرو) خود و خون کسان ریختن
روز قیامت ز من این ترکتاز (=چپاولگری)
باز بپرسند و بپرسند باز
شرم زدم چون ننشینم خجل
سنگدلم چون نشوم تنگدل
بنگر تا چند ملامت برم
کاین خجلی را به قیامت برم
بار من است آنچه مرا بارگی (=اسب) است
چاره من بر من بیچارگی است
زین گهر و گنج که نتوان شمرد
سام (=پدر بزرگ رستم) چه برداشت، فریدون چه برد؟
تا من ازین امر و ولایت که هست
عاقبتالامر چه دارم به دست؟
شاه در آن باره چنان گرم گشت
کز نفسش نعل فَرَ س(=اسب) نرم گشت
چون که به لشکرگه و رایت (=پرچم) رسید
بوی نوازش به ولایت رسید
حالی از آن خطّه قلم برگرفت
رسم بد و راه ستم برگرفت (=کنارگذاشت)
داد بگسترد و ستم درنَوَشت (= سپری کرد، پایان داد)
تا نفس آخر از آن برنگشت
بعد بسی گردش بخت آزمای
او شده (=مرده) و آوازه عدلش به جای
یافته در خطّه (=سرزمین) صاحبدلی
سکّه نامش رقم عادلی
عاقبتی نیک سرانجام یافت
هر که در عدل زد، این نام یافت
عمر به خشنودی دلها گذار (=سپری کن)
تا ز تو خوشنود بود کردگار
سایه خورشید سواران طلب
رنج خود و راحت یاران طلب
درد ستانی کن و درماندهی
تات (=تا تو را) رسانند به فرماندهی
گرم شو از مهر و ز کین سرد باش
چون مه و خورشید جوانمرد باش
هر که به نیکی عمل آغاز کرد
نیکی او روی بدو باز کرد
گنبد گردنده ز روی قیاس
هست به نیکی و بدی حق شناس
طاعت کن روی بتاب از گناه
تا نشوی چون خجلان عذرخواه
حاصل دنیا چو یکی ساعتست
طاعت کن کز همه به، طاعتست
عذر میاورٍ نه حیَل (=حیله ها)خواستند
این سخن است، از تو عمل خواستند
گر به سخن کار میسّر شدی
کار نظامی به فلک بر شدی
( «خمسه» نظامی گنجوی ـ «مخزن الاسرار»، بخش ۲۳، «حکایت نوشیروان با وزیر خود»).