داستان اسلام داد و اسلام بیداد (از دوره پیامبر تا عاشورا)

دوران پیامبر اسلام

    بیش از هزار و چهارصد سال است که دو جریان به ‌کلّی ‌متضاد اسلامی، با‌هم، در ستیز و پیکارند؛ جریانی که پیامبر اسلام، حضرت علی و امام حسین پرچمدار آن بودند و جریان دیگری که ابوسفیان و معاویه و یزید بنیاد آن را پی ‌افکندند. در میانه این دو جریان، پیوسته، دریایی از خون فاصله بود و آن ‌دو، جز با زبان شمشیر با هم سخن نمی‌گفتند.

   نیای نخستین این دو جریان، فردی بود از قبیله قریش به ‌نام عبد مَناف. عَبد‌مَناف پسر قُصی بن کلاب، سرخاندان قبیبله قریش، کلیددار کعبه و فرماندار مکه بود که پس از مرگ پدرش کلیددار و فرماندار مکّه شد. او دو فرزند همزاد داشت به نامهای هاشم و عَبد شَمس.
  

  عبدمناف به‌ هنگام مرگ، پسرش هاشم را به‌جانشینی خود برگزید. هاشم، سر دودمان سلسله بنی‌هاشم،‌ از آغاز جوانی در تجارت کارآمد شد. اُمَیه، فرزند عبد‌شمس، جدّ تاریخی بنی ‌امیه، با عمویش هاشم، در امر تجارت درافتاد و کار به محاکمه کشید. او محکوم شد و بنا به شرطی که بسته بودند، به‌ ناگزیر، به ‌مدّت ده سال در سرزمین شام ـ‌ همان‌جا که بعدها تختگاه تاریخی دودمان امیه شد ‌ـ به‌ حال تبعید به‌ سربرد. 

  هاشم در سال ۵۱۰ میلادی در غَزّه درگذشت و پسرش عبدالمُطّلب، رئیس قبیله قریش و کلیددار خانه کعبه شد که مرکز بُتهای بُت ‌پرستان سرزمین عربستان بود. او به خدای یگانه باور داشت و پیرو آیین ابراهیم خَلیل‌اللّه بود که کعبه را بنیان نهاده بود.  عبدالمطّلب ده پسر داشت. از آن جمله‌ اند، عبداللّه، ابوطالب، عباس، حَمزه و ابولَهَب.

   اُمَیه، پسر عَبد‌شَمس، سرسلسله دودمان بنی ‌امیه بود. ابوسفیان، ‌نوه امیه ـ‌ که در زمان حضرت محمّد می‌زیست‌ـ ‌بزرگترین دشمن آیین نوپدید اسلام بود.

   عبداللّه، فرزند عبدالمطّلب و پدر پیامبر اسلام، ‌۸۱ سال پیش از هجرت پیامبر به مدینه (۵۴۱میلادی)، در یثرب (=مدینه) به دنیا آمد و ۵۳ سال قبل از هجرت (۵۶۹ م) در بازگشت از سفر تجاری غَزّه در همان شهر زادگاهش ـ‌ که بعدها نخستین حکومت اسلامی در آن پدیدآمد‌ ـ بیمار شد و به سنّ ۲۸‌سالگی درگذشت.

   آمنه، همسر عبداللّه، باردار بود. محمّد‌، چندماه بعد از درگذشت پدرش به دنیا آمد. او در ۶سالگی با مادرش آمنه برای زیارت مزار پدر از مکه به یثرب رفت. مادر نیز در این سفر درگذشت و در همان شهر به خاک سپرده شد. عبدالمطّلب نیز ـ‌ که سرپرستی محمّد را، پس از مرگ مادرش، به عهده گرفته بود ‌ـ دو سال بعد درگذشت و ابوطالب، عموی محمّد، سرپرستی او را عهده‌دار شد.

    محمّد امین

  محمّد برای نخستین‌بار در ۱۲ سالگی به همراه ابوطالب برای تجارت به شام سفرکرد. در این سفر، دریچه دینای تازه‌ یی ـ‌ که با دنیای سراسر جهل و خرافات و سختدلی مکه، به ‌کلّی، متفاوت بود‌ ـ به روی او گشوده شد.

   عربستان، به‌ عکس شام، سرزمینی بود خشک و بیابانی با مردمی تهیدست و بیابانگرد و خرافاتی و پایبند سُنتّهای قبایلی، امّا، خشن و مغرور و تجاوزکار و متعصّب و ستیزه‌ جو و آدمکش، که به‌داشتن زر و سیم و باغ و اسب و شتر فراوان می ‌نازیدند و آنها را بالاترین ارزشهای زندگی می‌شمردند. هر قبیله بتی داشت که آن را می‌پرستید و در سختیها از او یاری می‌جست. خانه کعبه بتخانه اصلی قبایل عرب بود که هر‌ساله در روزهای مشخّص در آن گرد می‌آمدند و بُتانشان را می‌پرستیدند. از این ‌رو، مکه مرکز تجارت و داد‌ و‌ ستَد هم بود.

  پیامبر در سفرهای دیگری که با ابوطالب به شام و مصر رفت، آن‌چنان در امانتداری ‌و صداقت شُهره شد که «محمّد امین» نام گرفت. او در یکی از این سفرها کالای یکی از زنان ثروتمند مکه به نام خَدیجه، دختر خُوَیلد (از اشراف قریش)، را ‌به شام برد. در بازگشت از این سفر، به‌پیشنهاد خدیجه، آن دو پیوند همسری بستند. در این تاریخ (۵۹۴میلادی) محمّد ۲۵ ساله و خدیجه ۴۰ ساله بود.‌ از این پیوند خُجَسته، فاطمه به دنیا آمد. 

   بعثت پیامبر

  محمّد در ۴۰ سالگی (۶۰۹م) به پیامبری مبعوث شد. در غروب یک روز پاییزی نخستین پیام خدا در غار کوه حرا، در سه کیلومتری شمال شرقی مکه، به هنگام نیاشش در تنهایی، بر او فرود آمد: «اقرَأ باسم رَبّک الّذی خَلَق‌…» (بخوان به نام خدایت که آفرید‌…) 

خدا از پیامبرش خواست که در آن دوران بت‌پرستی و «جاهلیت» عرب در مکه، مردم را به خدای یگانه فرا‌خوانَد: «قولوا لاالهَ الّا اللّه تُفلحوا» (بگویید خدایی جز خدای یگانه نیست تا رستگار شوید).
 در دورانی که مردم مکه بُت ‌پرست بودند و کعبه مرکز بتهای قبایل گوناگون حجاز، برافراشتن پرچم توحید در این شهر ‌بسیار سخت و دشوار بود.

  محمّد، رسول خدا،‌ سه سال، به ‌طور‌ پنهانی، مردم را به خدای یگانه و آیین تازه فراخواند. خدیجه، همسر دلسوز او، و علی پسر ابوطالب ـ‌ که در کعبه به‌ دنیا آمده و در دامان محمّد و خدیجه بزرگ شده بود و در آن زمان ده‌سال داشت‌ ـ نخستین کسانی بودند که آیین رهایی ‌بخش او را پذیرفتند.

  در آن سه سال، شمار گروندگان به آیین پیامبر بسیار اندک بود: خدیجه، علی، فاطمه، دختر اَسَد (مادر علی)، جعفر پسر ابوطالب (برادر علی).

  با مسلمان شدن ابوبکر ـ‌ که از نامداران قبیله قریش بود ‌ـ چند تن از ثروتمندان این قبیله ـ‌ عثمان، سعد‌بن اَبی ‌وَقّاص، عبدالرّحمان ‌بن عوف، طَلحة ‌بن عُبیداللّه، و زُبیر بن عَوام ‌ـ نیز به اسلام گرویدند.  پس از سه سال کار تبلیغی پنهانی، آیه «وَ اَنذر عَشیرتُک الاَقرَبین» (بستگان نزدیکت را بیم بده)، بر محمّد (ص) فرودآمد.
 او خویشانش را در «صَفا»، در دامنه کوه ابوقُبَیس، در غرب مکه، گردآورد و دعوتش را بر ایشان آشکار کرد. ابولَهَب، عموی ثروتمند پیامبر، برخاست و با خشم فریاد زد: «آسیب و زیان بر تو باد، آیا برای این ما را دعوت کردی؟» (تَبّا لَک یا محمّد، اَ‌لَهذا دَعوَتُنا؟)

  از آن پس، آزار یاران محمّد، به ویژه، آنهایی که قبیله ‌یی از آنان پشتیبانی نمی‌کرد، آغاز شد.

  بردگان در پذیرش آیین رهایی ‌بخش و سراسر رحمت محمّد (ص) بر دیگران پیشی می‌جستند. از آن جایی که اینان از پشتیبانی هیچ قبیله‌ یی برخوردار نبودند، به زیر شدیدترین شکنجه ‌ها برده می‌ شدند تا از آیین جدید دست بـردارند. یاسر و همسرش سُمَیه، نخستین شهیدان آیین محمّد، برده بودند. آن‌ دو، در زیر شکنجه‌ های وحشیانه ابوجهل،‌ از توانگران برده ‌دار مکه، به شهادت رسیدند.‌ برده‌ های نومسلمان دیگر نیز مانند بَلال حَبشی و… شکنجه ‌های بسیار دیدند.

  یکی از شکنجه ‌ها این بود که برده را در گرمای سوزان مکه، برهنه، بر شنهای داغ و تَفته می ‌خواباندند و سنگی بزرگ بر شکمش می‌ نهادند و در همان حال او را تازیانه می‌زدند.

  آزارها تنها به بردگان محدود نمی ‌شد و دامن آزادها را هم می ‌گرفت. به‌ عنوان نمونه، عبداللّه پسر طارق را ـ‌ که به دفاع از پیامبر برخاسته بود‌ ـ آن‌قدر تازیانه زدند تا جان داد. حبیب بن عَدی را بر چوبی میخکوب کردند و به زیر ضَرب تازیانه و چوب و سنگ و شمشیر گرفتند. امّا، حبیب قهرمان هم‌چنان در زیر شکنجه‌های توان‌سوز رَجَز می‌ خواند و پیامبر را به نیکی می ‌ستود و تا آخرین نفس بر پیمانی که با رسول خدا بسته بود، استوار باقی ماند.

    اسلام، آیین رهایی‌ بخش

  شیفتگی بردگان و فرودستان رنجکش به آیین پیامبر بی ‌پایه نبود. در آن دوران جهل و جنایت، که مردان حتی از زنده‌ به‌ گورکردن دختران خردسالشان رویگردان نبودند، محمّد، پیام‌ آور رحمت و عُطوفت‌ («رَحمَة للعالمَین»)، چراغ و مشعل راه رهایی از هرگونه جَبر و بردگی بود. از این‌رو، قرآن او را با صفت «چراغ روشنایی ‌بخش» (سراجاً مُنیراً‌ ـ ‌سوره اَحزاب، آیه ۴۶) نام می ‌بَرَد. در او هیچ زَنگار و رنگی از خودکامگی و سُلطه‌ گری نبود و از خُلق و خوی اشرافیت بهره‌ کش و خودکامه و بیدادگر، به ‌کلّی، به دور بود. «بنده ‌وار می ‌نشست، بنده ‌وار غذا می‌خورد و می‌ دانست که بنده است» (کان رسول‌اللّه، یجلسُ جُلوس العَبد و یأکلُ اَکل العَبد و یعلَمُ انّه العَبدُ ـ امام صادق).

   در آیین محمّد، معیار نزدیکی به خدا، تقوای رهایی ‌بخش است، نه داشتن مال و ثروت و برده و قصر و زمین: ‌»انّ اَکرَمَکم عندَاللّه اَتقیکم» ـ (گرامی‌ترین شما در نزد خدا، پرهیزگارترین و باتقواترین شماست) ـ‌ (سوره حُجُرات، آیه ۱۳).

   آیین پیامبر با هرگونه تحمیل و اجبار و آزار برای قبولاندن دین مخالف است: 

ـ‌ «لا اکراهَ فی الدّین‌”(اجبار و فشاری در دین وجود ندارد)‌ـ (سوره بقره، آیه ۲۵۶).

   ـ‌‌ «وَ‌لو شاءَ رَبّک لآمن مَن فی‌الارض کلّهم جَمیعاً، اَ‌فَاَنتَ تُکرهُ النّاس حتّی یکونوا مؤمنین؟» ـ‌(اگر پروردگارت می‌خواست اجبار و فشاری در دین باشد، خود او می ‌توانست همه مردم روی زمین را به پذیرفتن اسلام مجبور کند. آیا تو در پی آن هستی که عقیده‌ ات را به دیگران تحمیل کنی؟)ـ‌‌ (سوره یونس، آیه ۹۹). 

  ـ ‌‌«فَذَکر، اَنتَ مُذَکر، لَست عَلیهم بمُصیطر‌»ـ (یادآوری کن که تو تنها به‌ یادآورنده و ابلاغ کننده پیام هستی و نباید بر مردم سلطه‌ جویی و چیره‌ دستی داشته باشی)‌ـ (سوره غاشیه، آیه ۲۱).

  ـ‌ «ما‌اَنتَ عَلیهم بجَبّار، فَذَکر بالقُرآن» ـ (تو بر مردم چیره‌ جو و جبّار نیستی، بلکه تو قرآن را به آنها ابلاغ کن)ـ‌‌ (سوره ق، آیه ۴۵).   

اسلام محمّد (ص) پیروانش را نسبت به دارندگان آیینهایی که در پی ستیز و آزار پیروان اسلام نیستند و با آن سر مدارا و سازگاری دارند، به دادگری و نیکی فرامی‌خوانَد و آنهایی را که راه دادگری می‌پویند، در ردیف پیامبران می‌شمارد:

  ـ‌ «لاینهیکمُ اللّه عَن الّذین لَم یقاتلواکم فی‌الدّین وَ لَم یخرجُوکم من دیارهم اَن تَبَرّوهُم و تُقسطُوا الیهم. انّ اللّهَ یحّبُ المُقسطین»‌ـ

(خداوند روا می‌شمارد با کسانی که در کار دین با شما نمی‌جنگند و شما را از دیارتان بیرون نمی‌رانند، نیکویی کنید و به عدل و داد با آنها رفتار نمایید)‌ـ (سوره ممتحنه، آیه ۸).

ـ «انّ الّذین یکفُرونَ بآیات اللّه وَ یقتُلونَ النّبیین بغَیر حَق وَ یقتُلونَ الّذین یاٌمُرونَ بالقسط منَ الناّس، فَبَشّرهُم بعَذابٍ اَلیم»‌ـ

(کسانی که آیه‌ های خدا را می ‌پوشانند و پیامبران را به ناحق می ‌کشند و کسانی را هم که به دادگری فرامی‌خوانند، ازمیان می ‌برند، به عُقوبت و عذابی دردناک بشارت بده)‌ـ (سوره آل‌عمران، آیه۲۱).

  ـ‌‌ «وَ نُریدُ اَن نَمُنَّ عَلی الّذینَ استُضعفوا فی‌الاَرض و نَجعَلَهُم اَئمهً و نَجعَلَهُم الوارثین» ‌ـ

(بر آنیم که منّت بگذاریم بر کسانی که ناتوان نگه‌داشته شده‌ اند بر روی زمین، و رهبری را به آنها واگذاریم و آنها را وارث زمین قراردهیم) ‌ـ‌‌ (سوره قصص، آیه ۵). 

محمّد‌(ص) می ‌فرمود: «بهترین انسان کسی است که بیشترین سود را به مردم برساند»‌ـ («خیرُ النّاس اَنفَعُهم للنّاس»). 

  ـ‌‌‌«مردم همگی خانواده خدا هستند. محبوب ‌ترینشان در پیش خدا کسی است که به خانواده خدا سود بیشتری برساند»‌ـ («الخَلق کلّهم عَیالُ اللّه، فَاَحبّهم الی اللّه اَنفَعُهم لعَیاله»). ‌

این ویژگیهای دین اسلام از یک‌سو، دردمندان، فرودستان و بی‌چیزان و بردگان را شیفته این آیین می‌کرد، به‌ گونه‌ یی که تا پای جان از آن دفاع می‌کردند. امّا، از سوی دیگر، شیفتگی تهیدستان و رنجبران به این آیین، کینه و نفرت برده ‌داران و اشراف قریش و قبایل دیگر را برمی ‌انگیخت، چرا که در این شیفتگی، مرگ حتمی نظام مبتنی بر بیداد و خودکامگیشان را، آشکارا، می‌دیدند. 

   رویاروییهای دوران مکه 

    در بین سران قریش، خاندان اَبوسفیان و اَبولَهَب ‌بن عبدالمطّلب (عموی پیامبر) در دشمنی با پیامبر و پیروانش از همه گستاخ‌ تر بودند. محرّک اَبولَهَب در دشمنی درنگ ‌ناپذیرش با پیامبر، همسرش اُمّ‌ جَمیل، خواهر ابوسفیان، بود.‌

  اَبولَهَب که «مردی لوچ و سپیدروی بود و دو رشته موی به سر داشت»، هر روز در پی پیامبر راه می ‌افتاد و او را در برابر مردمی که به سخنانش گوش می‌سپردند، دیوانه و دروغزَن و جادوگر می‌خواند و گاه با سنگ به او آسیب می‌رساند. همسرش نیز بر سر پیامبر خار و خاکستر می ‌ریخت. به ‌علّت این ستیزه‌ جویی بی ‌وقفه، سوره «مَسَد» ـ‌ («تبّت یدا اَبی‌لَهَب‌…»: «بریده باد دست اَبولَهَب»)‌ـ درباره او و زنش نازل شد و آن دو را به عذاب آتش بیم داد.‌

  دشمنیهای ابوسفیان،‌ اَبولَهَب و همدستان آنها سبب شد که ابتدا در ماه رجب سال پنجم بعثت (۶۱۴ میلادی) ۱۵ تن (۱۱مرد و چهار زن) و بار دیگر ۱۰۱ تن (۸۳مرد و ۱۸زن) از مسلمانان برای درامان ماندن از آزارها و شکنجه‌های اشراف قریش، به حَبشه هجرت کردند که نَجاشی، پادشاه آن سرزمین، با آیین پیامبر دشمنی نمی‌ورزید.

  عثمان بن عَفّان و همسرش رُقّیه، دختر پیامبر، زبیر بن عَوّام، عبدالرّحمان ‌بن عوف و امّ‌ حبیبه، دختر ابوسفیان، ـ‌‌ که مسلمان شده بود ‌ـ جزء هجرت‌کنندگان به حبشه بودند.

  در سال هشتم بعثت (۵سال پیش از هجرت پیامبر به مدینه)، حمزه، پسر عبدالمطّلب (عموی پیامبر)، ـ‌ که «از همه قُرشیان دلیرتر بود»‌ («تاریخ طبری»، ترجمه ابوالقاسم پاینده، چاپ اول، تهران، ۱۳۵۲، جلدسوم، ص۸۷۶) و عُمَر‌ بن خَطّاب ـ‌ که «مردی دلیر و جسور بود»‌ (طبری، ج۳، ص۸۷۸)‌ به اسلام گرویدند.

  با مسلمان شدن آن ‌دو، دشمنکامیهای ابوجهل و دیگر سران قبایل مکه با مسلمانان بیشتر شد و قریش با‌هم پیمان بستند که با خاندان هاشمیان (=دودمان هاشم‌ بن عَبد‌مَناف) داد‌ و ‌ستَد نکنند، با آنها درنیامیزند، سخن نگویند، زناشویی نکنند و آنها را به انزوا بکشانند تا مگر دست از یاری محمّد (ص) بردارند. در این‌باره مکتوبی هم نوشتند و بر دیوار کعبه آویختند (تاریخ طبری، جلد۳، ص۸۷۸).

  خدیجه و ابوطالب، دو یاور و پشتیبان دلسوز و شیفته محمّد، با وجود پیری و فشارهای روزمرّه ‌یی که قریش بر آنها وارد می‌کردند، با سختیهای این تحریم طاقت‌سوز، مشتاقانه، تن دادند و حاضر نشدند دست از یاری پیامبر بردارند.

  این تحریم بیش از دو سال به طول انجامید. خاندان بنی ‌هاشم ـ «به‌ جز ابولَهَب که به قریش پیوست و با آنها برضدّ مسلمانان همسخن شد»‌ـ و همگی مسلمانان، در این مدت، در درّه ‌یی به نام «شعب ابوطالب»، در نزدیکی مکه، به دور از دیگر ساکنان آن شهر، تبعیدگونه، می ‌زیستند و در فقر و بی‌ چیزی روزگار می‌گذراندند. «آذوقه به آنها نمی رسید، مگر نهانی و از طرف قرشیانی که سر نیکی داشتند»، مانند حَکیم‌ بن حزام ‌بن خُوَیلد قُرشی، برادرزاده خدیجه، همسر پاکباز حضرت محمّد.

  بر اثر سختیهای توان‌سوز دوران دوساله تحریم، خدیجه و ابوطالب، بزرگترین حامیان پیامبر، اندکی پس از پایان آن، درگذشتند. درگذشت آن‌ دو در سال دهم بعثَت، آزارها و فشارهای سران قبایل مکه را بر پیامبر و یارانش، بسیار، شدیدتر کرد.

   هجرت به مدینه

  در سال یازدهم بعثت، پیامبر در درّه عَقَبه، در نزدیکی مکه، با ۶ یا به قولی ۱۲‌تن از افراد قبیله «خَزرَج» شهر یثرب، پنهانی، دیدار کرد و آنها را به اسلام فراخواند و از آنها خواست که به خدا ایمان بیاورند و برای او شریک نیاورند، گرد دزدی و زنا نگردند، فرزندان خود را نکشند و تهمت نزنند و در کار خیر از امر پیامبر سرپیچی نکنند (طبری، ج۳، ص۸۹۶).

  آنها دعوتش را پذیرفتند و با او بیعت کردند. این بیعت (=پیمان فرمانبری و اطاعت) به ‌نام «بیعت عَقَبه» نامیده شد. این ۶یا ۱۲تن به یثرب بازگشتند و مردم آن شهر را به اسلام فراخواندند. با تلاش آنها سَعد ‌بن مُعاذ، رئیس قبیله اوس ـ‌ که از یمن به یثرب کوچیده بودند ‌ـ به اسلام گروید و همگی افراد قبیله او، یک‌جا، مسلمان شدند.

  در ماه ذی‌حَجّه سال بعد (ژوئن ۶۲۲میلادی)، حدود سه ماه پیش از هجرت پیامبر به یثرب، ۷۰ تن از افراد قبایل «اوس» و «خَزرَج» یثرب ـ‌ که دو تن از آنها زن بودند ‌ـ در همان درّه عَقَبه، شبانه و پنهانی، با پیامبر اسلام دیدار و با او بیعت کردند و پیمان بستند که او را با جان و مال خود در برابر دشمنانش یاری دهند. این بیعت، «بیعت جنگ» بود.

   یکی از آن هفتاد‌تن، سَعد ‌بن عُبادَه، رئیس قبیله خَزرَج، «از بزرگان [دوران] جاهلیت بود».

   آن گروه، پس از بازگشت به یثرب، افراد قبایلشان را به اسلام فراخواندند.

  در اثر تلاشهای تبلیغی این دو گروه بیشتر مردم یثرب به اسلام گرویدند و بااشتیاق به انتظار دیدار پیامبر ماندند.

  سران قبایل مکه، از‌جمله، ابوسفیان، ابوجهل، عُتبه (پسر ابوسفیان)، شیبه (پسر عبد‌شمس) و‌… در دارالنَدوه (=«خانه شورا»، که خانه قُصی‌ بن کلاب، سرخاندان قبیله قریش بود) ـ‌‌ در نزدیکی کعبه، که محل شور و رایزنی بزرگان قریش بود ‌ـ گردآمدند و درباره حبس یا قتل پیامبر به رایزنی پرداختند و سرانجام، پیشنهاد ابوجهل‌ بن هشام (ابوالحَکم) پذیرفته شد. او گفت: «رأی من این است که از هر قبیله جوانی دلیر و والانَسَب و شریف معین کنیم و هر‌یک را شمشیری بُرّان دهیم که بر سر او ریزند و یک‌باره چون ضَربت یک مرد بزنند و خونش بریزند و ما آسوده شویم، که اگر چنین کنند، خون وی بر همه قبایل افتد و بَنی ‌عبد‌مَناف که تاب جنگ با همه قریش ندارند، به خونبها راضی شوند و خونبها به آنها دهیم. قوم بر این کار همسخن شدند و جمع پراکنده شد‌… و چون شب درآمد بر در خانه او فراهم آمدند و مراقب بودند تا کی بخوابد و بر او تازند» (طبری، ج۳، ص۹۱۰).

  پیامبر که به این توطئه پی برده بود، در آغاز شب، همراه با ابوبکر، به ‌طور پنهانی، به قصد هجرت به یثرب از مکه بیرون رفت. آن دو پیش از حرکت به سوی مدینه سه روز در غاری در نزدیکی مکه، در کوه ثَور، پنهان شدند تا غلغله جویندگانی که سران قبایل برای یافتن پیامبر به هر سو گسیل کرده بودند، بخوابد.

  در شبی که سران مکه در پی اجرای طرح توطئه قتل پیامبر بودند، حضرت علی به جای پیامبر در بسترش خوابید تا کمین‌ کردگان در پشت دیوارهای خانه پیامبر گمان برند که پیامبر، مانند هر شب، در خانه خود به ‌سرمی‌برد. سپیده‌ دم آن شب توطئه ‌گران پی‌بردند که تیرشان به سنگ خورده است.

   در آن روزها، پیروان پیامبر یا به حَبَشه هجرت کرده بودند، یا به مدینه. عدّه ‌یی از جوانان مسلمان را هم خانواده‌ هایشان زندانی کرده بودند و شماری از مردان نومسلمان را با ‌به ‌گروگان گرفتن زنانشان ناچار کرده بودند، در مکه بمانند. جز ابوبکر و تنی چند، مسلمان دیگری در مکه نمانده بود. از این ‌رو، ابوجهل که می ‌پنداشت پیامبر با ابوبکر، پنهانی، از مکه بیرون رفته است، دیوانه ‌وار، به خانه ‌اش شتافت و با خشمی جنون ‌آمیز از اَسما، دختر نوجوان ابوبکر که همسر زُبیر بن عَوّام، پسر عمّه پیامبر، بود، پرسید «پدرت کجاست؟» چون اَسما نشانی نداد، چنان سیلی محکمی بر گونه‌ اش نواخت که گوشواره ‌اش به زمین پرتاب شد.

  اَسما جای حضرت محمّد و «یار غار» او ـ‌ ابوبکر‌ ـ را می‌دانست. در آن سه روز، او شبها، به‌ طور‌ پنهانی، برای پیامبر و پدرش غذا می ‌برد. برادرش عبداللّه نیز در شهر با قریشیان می ‌آمیخت و از تصمیمهایشان باخبر می ‌شد و شبانگاه به پیامبر خبر می ‌داد.   پیامبر و ابوبکر، در نخستین روز ماه ربیع الاوّل از غار کوه ثَور به سوی یثرب روان شدند و روز ۱۲ ربیع‌الاوّل (۲۳ سپتامبر ۶۲۲میلادی) به روستای قُبا، در ۴کیلومتری شهر یثرب، رسیدند.

  حضرت علی «سه شب در مکه بماند و امانتها را که پیش پیامبر بود، به صاحبانش داد و چون از این کار فراغت یافت»، تنها و پیاده و پنهانی، به سوی یثرب روان شد و در آن شهر به پیامبر پیوست.  وقتی مردم مسلمان یثرب خبر رسیدن پیامبر به نزدیکی شهرشان را شنیدند، شیفته‌ وار، به پیشوازش شتافتند و او را به گرمی پذیرا شدند.

    رویارویی های دوران مدینه

  پیامبر پس از هجرت به یثرب ‌ـ که از آن پس، مَدینةُ النّبی (=شهر پیامبر) خوانده شد ‌ـ بنای نخستین حکومت اسلامی را پی ‌ریزی کرد و برای مقابله با یورشهای دشمنانش به آمادگی و بسیج نیرو پرداخت.

  ستیزه‌ جوییهای ابوسفیان و همدستانش پس از هجرت پیامبر به مدینه بیشتر شد و به ‌شکل قشون ‌کشی درآمد.  پیامبر در ۱۳سالی که در مکه برای ترویج آیین اسلام می‌ کوشید، هیچ‌گاه، با دشمنانش به پیکار نظامی نپرداخته بود و از‌نظر نیرو و امکانات هم از چنان توانی برخوردار نبود. امّا، در مدینه به چنین قدرتی دست یافت. آیه «اُذن للذین یقاتلون باَنّهم ظُلموا وَ انّ‌اللّه عَلی نَصرهم لَقَدیر» ‌(اجازه نبرد داده شد به کسانی که به آنها ستم شده است و خدا در به ‌پیروزی رساندنشان تواناست ـ سوره حَجّ، آیه ۳۹) در آغاز هجرت پیامبر به مدینه، بر او نازل شد و مسلمانان اجازه یافتند با دشمنانشان ـ‌ که به نابودی آنها کمر بسته بودند‌ ـ به نبرد برخیزند.

 نخستین رویارویی نیروهای رزمنده مسلمان با سپاهیان قریش در جنگ «بَدر» در روز ۱۷رمضان سال دوم هجری (۱۳مارس۶۲۴میلادی) در ۲۸ فرسنگی مدینه روی داد. در این جنگ، ابوسفیان فرماندهی قوای دشمن را به عهده داشت. امّا، شکست خورد و ۷۰ تن از لشکریان او، از جمله، پسرش حَنظَله و عاص ‌بن هشام، برادر ابوجهل ـ‌‌ که «از بزرگان و دلیران عرب جاهلیت بود و مردم را از گرویدن به حضرت رسول بازمی‌داشت» (لغت‌نامه دهخدا)‌ـ کشته شدند.
   ‌‌دوّمین رویارویی مسلمانان با لشکریان قریش در روز ۷ شَوّال سال سوم هجری (۲۲مارس۶۲۵ م) رخ داد. در این غَزوه ـ‌ که پیامبر در آن حضور داشت و در کوه «اُحُد»، در نزدیکی مدینه، روی داد و از این‌رو، غزوه اُحُد نام گرفت‌ـ ابوسفیان فرمانده مهاجمان بود. 

این جنگ با وجود ضربه های کمرشکن دشمن، در اثر جانبازیهای همرزمان پیامبر، سرانجام، غزوه اُحُد به سود پیامبر و یارانش به پایان رسید و ابوسفیان و همدستانش، کام ‌نایافته، روانه مکه شدند.

  در این غَزوه، حَمزه،‌ عموی پیامبر، و ۷۰ تن از مسلمانان به شهادت رسیدند. «هند، دختر عُتبه، [زن ابوسفیان و مادر معاویه] و زنانی که همراه وی بودند، به مُثله کردن مسلمانان پرداختند و گوش و بینی بریدند و هند از گوش و بینی مقتولان خَلخال (=حلقه فلزی که زنان به ‌عنوان زینت به مچ پای خود می ‌اندازند) و گردن‌ بند ساخت‌… و کبد حمزه را درآورد و به دندان بخایید (=جوید)» (طبری، ج۳، ص۱۰۳۴). از این‌رو، به «هند جگرخوار» (آکلَةُ الاَکباد) معروف شد.
 ‌‌بزرگترین رویارویی سپاه پیامبر اسلام با «کفّار» قریش، در سال پنجم هجری در غزوه «خندق» پیش آمد. ابوسفیان همه دشمنان اسلام را گردآورد و با سپاهی انبوه به مدینه یورش برد.‌ از این رو، این جنگ را «غزوه اَحزاب» هم می‌نامند. مسلمانان،‌ به پیشنهاد سلمان پارسی، ‌‌از یاران آگاه و پاکباز ایرانی ‌تبار حضرت محمّد، طی ۶ روز پیرامون مدینه خندقی کندند و در آن آب بستند تا دشمن نتواند به شهر شبیخون بزند.

   در کندن خندق سه هزار مهاجر و انصار شرکت د‌اشتند. پیامبر نیز از آغاز تا پایان آن، در کندن زمین و خاک ‌برداری با دیگران همراهی می‌کرد.

   در این نبرد، قوای دشمن  ۴ هزار تن بودند.‌ آنها شهر مدینه را به‌ محاصره درآوردند. این محاصره چند هفته به طول انجامید. امّا، مهاجمان کاری از پیش نبردند و ده روز مانده به پایان سال پنجم هجری (۲۰ذی‌حَجّه ۵ هجری ـ‌ـ ۱۲مه۶۲۷م)، ناکام و شکست خورده، به سوی مکه عقب‌ نشینی کردند.  از پای‌درآمدن عَمرو‌ بن عَبدوَد، جنگاور بلندآوازه عرب، در شکست قطعی این لشکرکشی تأثیر تعیین‌کننده داشت. «عَمرو‌ بن عَبدوَد عامری، از سوارکاران و شجاعان مشهور قریش بود که در غزوه خندق به دست حضرت علی (ع) به قتل رسید. هیچ ‌یک از سوارکاران عهد جاهلیت شهرت عمرو ‌بن عَبدوَد را نداشته ‌اند» (لغت‌نامه دهخدا). 

پس از غَزوه خندق، پیامبر به یارانش گفت: «از این پس قریش به جنگ ما نمی‌آید. ما باید به جنگ آنها برویم». ابوسفیان پس از این شکست دریافت که دیگر توان رویارویی با مسلمانان را ندارد و از لشکرکشی به مدینه دست برداشت.

    فتح مکه

  پیامبر در رمضان سال ۸ هجری با ۱۰هزار رزمنده مسلمان روانه فتح مکه شد. ‌مکه به آسانی و بی ‌هیچ خونریزی به زانو درآمد. پیامبر و سپاهیانش در روز ۲۴رمضان (۱۴ژانویه۶۳۰م) وارد مکه شدند.

سران قریش که در ۲۰سال گذشته از هرگونه آزار و شکنجه و کشتاری نسبت به مسلمانان رویگردان نبودند، اینک که توان مقابله در برابر ۱۰هزار رزمنده از جان‌گذشته را در خود نمی‌دیدند، تسلیم‌ وار، چشم‌ به ‌راه سرنوشتی بودند که پیامبر برایشان رقم خواهد زد.

همه در این پندار، که پیامبر به انتقام زَجر و آزارها و حمله و یورشهای پیشین، از کشته پُشته‌ها خواهد ساخت. امّا، پیامبر رحمت و آزادگی، پس از ورود به شهر مکه ـ‌ که خود و یارانش ۱۳سال در آن با شدیدترین آزارها روبه‌رو بودند ‌ـ بر در کعبه ایستاد و رو به انبوه جمعیت منتظری که چشم به او دوخته بودند، گفت: «خدایی جز خدای یگانه بی‌ شریک نیست که به وعده وفاکرد و بنده خویش را به ‌پیروزی رساند و اَحزاب را فراری داد. بدانید که هر امتیازی بر پایه خون و ثروت، به جز پرده‌ داری خانه [کعبه] و سَقّایی (=آب‌دادن) حجّ‌گزاران ازمیان رفت‌…».  سپس، خطاب به قُریش گـفت: «ای گروه قُرشیان! خدا غرور جاهلیت و تَفاخر به پدران را از میان برد. مردم از نسل آدمند و آدم را از خاک آفریده‌اند».‌ آن‌گاه، این آیه را خواند: «یاایهَاالنّاسُ، انّا خَلَقناکم من ذَکر وَ اُنثی و جَعَلناکم شُعوباً و قَبائلَ لتَعارَفُوا. انّ اَکرَمَکم عندَاللّه اَتقاکم»‌ـ «ای مردم،‌ ما شما را از مرد و زن آفریدیم و جماعتها و قبیله ‌ها کردیم تا همدیگر را بشناسید و گرامی‌ترین شما نزد خدا پرهیزگارترین شماست»‌ـ (سوره حُجُرات، آیه۱۳).

پیامبر در ادامه سخنانش گفت:‌ «ای گروه قریش و ای مردم مکه، پندارید با شما چه می‌کنم؟» گفتند: «نیکی می‌کنی که برادری بزرگ‌منش و برادرزاده‌ یی بزرگواری». گفت: «بروید که شما آزادشدگانید» (تاریخ طبری، ج۳، ص۱۱۸۹). 

پیامبر پس از فتح مکه همه دشمنانش، حتی ابوسفیان و همسرش هند و کسانی را که به‌ علّت خیانتهای نابخشودنیشان استثنا کرده بود، بخشید.

سختدلی و سَفّاکی و کین ‌جویی و انتقام‌کشی کور را در قلب پاک و سرشار از رحمت او راهی نبود.‌

   وداع با یاران

   پیامبر اسلام در روز ۸ذی‌حجّه سال ۱۰هجری (۱۵مارس۶۳۲م) در آخرین حج پیش از رحلَتش (حَجّة الوداع)، مسلمانان حَج‌ گزار را در مکه فراخواند و آخرین پیامها و سفارشهایش را به آنها ابلاغ کرد. 

او در روز ۱۸ذی‌حَجّه، در راه بازگشت از آخرین حجّ، در محلّی به ‌نام غَدیر‌خُم ـ‌ که در آن‌جا مسلمانان مدینه از مسلمانان دیگر نواحی عربستان و یمن جدا می‌شدند ‌ـ همه حاجیان را گردآورد و بر منبری که از انباشتن توده‌ های سنگ و جَهاز (=پالان) شتر فراهم آمده بود، بالا رفت و پس از بیان خطبه ‌یی، علی را با دست بلندکرد و در برابر انبوه مسلمانانی که گرداگردش را فراگرفته بودند، درباره ‌اش گفت: «آن کس که من مولای او هستم، این علی مولای اوست. خدایا دوست بدار کسی را که او را دوست دارد و دشمن بدار آن کس را که با او دشمنی می‌ورزد. یاری کن آن را که او را یاری کند و زبون دار آن را که او را خوار کند»‌ـ («مَن کنتُ مَولاه فَهذا عَلی مَولاه. اَللّهُم وال مَن والاهُ و عاد مَن عاداهُ وَ‌انصُر مَن نَصَرَه و‌اخذُل مَن خَذَلَه»).
 پس از بیان این جملات، این آیه را برای حاضران خواند:«اَلیوم اَکمَلتُ لَکم دینَکم و اَتمَمتُ عَلیکم نعمَتی و رَضیتُ لَکمُ الاسلام دیناً» («امروز دینتان را برای شما تکمیل کردم و نعمتم را بر شما تمام ساختم و رضا دادم که دین شما، اسلام باشد»‌ـ سوره مائده، آیه ۳). 

رسول خدا چند هفته پس از بازگشت از سفر حج، در ماه پایانی زندگیش، به جبران ناکامی سپاهیان اسلام در جنگ «موته» با روم شرقی، سپاه انبوهی بسیج کرد و فرماندهیش را به اُسامة بن زید، فرزند زید‌ بن حارثه، فرمانده شهید جنگ موته، سپرد. 

  در جنگ «موته» ـ‌ که در جُمادی ‌الاّول سال ۸هجری (سپتامبر ۶۲۹م) در پیرامون دهکده «موته»، از روستاهای شهر بَلقا، از تَوابع دمشق، روی داده بود‌ ـ سه هزار رزمنده مسلمان در برابر صد‌هزار رومی و صدهزارتن از قبایل عرب ـ‌ که به آنها پیوسته و سرسپرده رومیها بودند ‌ـ جنگیدند.

فرمانده مسلمانان زید‌بن حارثه، پسرخوانده پیامبر، بود و فرمانده سپاه روم هراکلیوس، امپراتور روم شرقی، یا برادرش تئودور.  در این جنگ نابرابر، زید، «که پرچم پیامبر را به دوش داشت»، دلیرانه، جنگید و به شهادت رسید. پس از او، جعفر‌بن ابی‌طالب (جعفر طَیار)، پسر عموی پیامبر و برادر حضرت علی، پرچم را برافراشت و به قلب دشمن تاخت. سپاه دشمن از هر‌سو به او یورش بردند تا پرچم را به خاک افکنند. «چون جنگ سخت شد، از اسب پایین آمد و آن را پی‌کرد (=رگ و پی پای اسب را برید) و بجنگید تا کشته شد».

گویند در این هجوم همه‌ سویه، وقتی دشمنان دست راست جعفر را با ضربه شمشیر جدا کردند، پرچم را، با چابکی، به دست چپ گرفت. هنگامی که دست چپش را بریدند، پرچم را به دو بازو به اهتزاز درآورد. سرانجام، این مجاهد پاکباز را از میانه شقّه کردند.

   عبداللّه‌بن رَواحه، «مرد شعر و شمشیر»، فرمانده جانشین جعفر، نیز با چیره‌ دستی پرچم را برافراشت و مانند شَهاب به قلب دشمن تاخت. او نیز در راه «جانان» جان باخت. 

پس از شهادت عبداللّه‌ بن رَواحه، رزمندگان مسلمان «درباره خالد‌بن ولید [پهلوان نامدار عرب]، همسخن شدند» و او را به فرماندهی برگزیدند (طبری، ج۳، ص۱۱۷۱).

   چون خالد پرچم را به ‌دست گرفت، ادامه نبرد را به صلاح ندید و با هوشمندی، سپاه را از مَعرکه بیرون برد تا در فرصت مناسب ‌تری بر دشمن بتازند، چرا که در آن رویارویی نابرابر بیم آن بود که آن سه هزار مجاهد ـ‌ که همه نیروی نظامی اسلام را تشکیل می‌دادند ‌ـ از میان بروند. 

پیامبر دو سال و چندماه پس از جنگ موته، که در اوج قدرت سیاسی و نظامی بود، سپاه انبوهی آراست تا به جنگ روم شرقی (=بیزانس) ـ‌ که حکومت نوپای اسلام همواره از آن‌سو مورد تهدید قرار داشت ‌ـ روانه کند. فرمانده این سپاه انبوه، اُسامه، پسر ۱۸ساله زید‌بن حارثه بود. 

بسیاری از سران مهاجر و انصار، از جمله، ابوبکر و عمر، نیز می ‌بایست در این «جهاد»، که یک جوان ۱۸ساله فرماندهیش را به عهده داشت، به‌عنوان «سرباز» پیکار کنند. تن‌دادن به فرماندهی یک نوجوان ۱۸ساله برای بسیاری از سران مهاجر و انصار، با آن‌ همه «سابقه» و «خدمت» و گذشت در راه رشد و گسترش آیین اسلام، بسیار ناگوار بود.

   اُسامه و سپاهیانش در نزدیکی مدینه در محلّی به نام جُرُف اردو زدند و چشم به راه پیوستن «سابقه ‌داران» شدند که پافشاریهای پیاپی پیامبر را برای حرکت هرچه‌ سریع‌ تر سپاه به ‌هیچ می‌گرفتند. پیامبر اصرار داشت که هرچه زودتر سپاه به مرزهای روم روانه شود و از این که در این راه کارشکنی می‌شود، برآشفته بود، امّا، پافشاریهای او، که در بستر بیماری بود و بسیاری از سران مهاجر و انصار رحلَتش را نزدیک می‌دیدند، کارساز نبود. سپاه اُسامه تخته ‌بند شده بود و از جای نمی‌جنبید.

  پیامبر روزگار تیره‌ یی را که در انتظار حکومت نوپای اسلام بود، به روشنی حس می‌کرد.

  شبی در اواخر صَفَر یا اوایل ربیع الاوّل (اواخر ماه مه ۶۳۲م)، حدود دو هفته پیش از درگذشتش، با ابومُوَیهبَه، غلام آزادشده‌ یی که با او می‌زیست، به قبرستان بَقیع، در شرق مدینه، رفت تا برای آرمیدگان بقیع آمرزش بطلبد.

قبرهای خاموش به سخنان «حبیب خدا»، که تا یکی دو هفته دیگر به آنها می پیوست، گوش سپردند: «سلام بر شما ای ساکنان گورستان! خوش بیارامید که روزگارتان آسوده‌تر از روزگار این مردم است. فتنه ‌ها هم‌چون شب تیره پیش ‌آمده‌ اند‌…»

   پیامبر فردای آن روز در حالی که از شدت تب و سردرد بی‌تاب بود، به مسجد رفت تا با یارانش برای آخرین بار دیدار کند و برایشان سخن بگوید. غم و بی‌تابی دلها را بی‌قرار کرده بود. همه احساس می‌کردند که روز جدایی نزدیک است.

   پیامبر، باردیگر، از مأموریتی که به اُسامه سپرده بود، سخن گفت: «ای مردم، در انجام مأموریت اُسامه اقدام کنید. به‌ جانم سوگند که آن‌چه را که در فرماندهی اُسامه گفته‌ اید پیش از آن در فرماندهی پدرش نیز گفتید، درصورتی که اسامه شایسته فرماندهی است، چنان که پدرش نیز شایسته آن بود».  کلمات، به دشواری، از زبانش جاری می‌شد. تبش هرلحظه بالاتر می‌رفت. به سخن ادامه داد: «ای مردم، من در برابر شما خدایی را، که جز او خدایی نیست، می‌ستایم. هرکه در میان شما حقّی دارد، اینک من. اگر بر پشت کسی تازیانه ‌یی زده ‌ام، این پشت من، بیاید و به جای آن تازیانه بزند، اگر کسی را دشنام داده‌ ام، بیاید دشنامم بدهد. زنهار که بیدادگری و خودکامگی در سرشت و شأن من نیست». این سخن را دوبار تکرار کرد.

  او هرگز کسی را نیازرده بود. تنها یک‌بار که یک بَدَوی خشن، تنگاتنگ او اسب می‌راند و اسبش به اسب او می‌سایید و پای پیامبر را به سختی به درد آورده بود، خشمگین شد و تازیانه‌ یی را که در دست داشت بر او نواخت و با خشم گفت «فاصله بگیر». وقتی به مدینه رسیدند، او را فراخواند و خود را به پرداخت فدیه آن تازیانه، محکوم کرد.

   در همان حال که پیامبر از حاضران در مسجد می‌خواست که اگر کسی را آزار داده است، بیاید و تلافی کند، مردی برخاست و هیجان‌ زده و لرزان گفت: «ای رسول خدا، یک‌بار در فلان جنگ، به شکم من تازیانه زدی».

  دلها از غم لبریزتر شد و سراسر مسجد در خاموشی و اضطراب فرورفت. پیامبر، آرام و غمگسار، پیراهنش را، که از عرق خیس بود، بالا زد و به او گفت: «بیا و قصاص کن».

   مرد برخاست و روان شد. سرها از اضطراب در سینه‌ ها فرورفت. او، دیوانه ‌وار، خود را بر شکم پیامبر افکند و در حالی که شیون‌ می‌زد و می‌گریست، شکم پیامبر را بوسه ‌باران کرد.

  در آخرین روزهای زندگی پیامبر، سپاهی که او آن‌ همه برای روانه‌ شدنش به سوی مرزهای روم پافشاری می‌کرد، به مدینه بازگشت. گویی دیگر «سران قوم» از پیامبر فرمان نمی‌بردند. اُسامه چاره‌ یی جز بازگشت نداشت.  حضرت محمّد در آخرین روز حیاتش دوباره به مسجد رفت و در حالی که در آتش تب می‌سوخت، برای پیروانش سخن گفت: «ای مردم، آتش، دیوانه‌ وار، برافروخته شد و فتنه‌ ها هم‌چون پاره‌ های شب تیره روی آورده ‌اند. به خدا سوگندتان می‌دهم که بر من چیزی نبندید که من جز آن‌چه را قرآن بر شما حلال کرده است، حلال نکرده ‌ام و جز آن‌چه را قرآن بر شما حرام کرده است، حرام نکرده ‌ام». و ادامه داد: «خدا لعنت کند قومی را که قبر پیامبرانشان را عبادتگاه سازند».

  پیامبر اکرم، مظهر رحمت و رهایی و آزادگی، در ظهر روز ۱۲ رَبیعُ‌ الاّول سال ۱۱ هجری قمری (۶ژوئن ۶۳۲م) در سنّ ۶۳سالگی (به‌سال قمری) درگذشت.

   سران انصار و مهاجر، که گویی در انتظار درگذشت او بودند، باشتاب، در محل سقف‌داری به‌نام «سَقیفه» گردآمدند تا خلیفه و جانشینی از میان خود برگزینند. بر پیکر پاک پیامبر تنها حضرت علی ـ‌ همراه و همدل و همدرد جدایی‌ ناپذیر او ‌ـ و چندتن از خاندان و نزدیکانش ماندند. آنها پیکر پیامبر را شستند و برای تدفین آماده کردند.

  رسول خدا مانند نخستین روزهای آغاز پیامبریش تنها و غریب مانده بود. 

  خلافت ابوبکر

  پس از درگذشت پیامبر، مهاجران و انصار در «سَقیفه» گردآمدند تا خلیفه ‌یی برگزینند که پیشوایی مسلمانان را به عهده گیرد.

اَنصار ـ‌ که ساکنان اصلی شهر یثرب (مَدینةُ‌ النّبی) بودند ‌ـ سَعد‌بن عُباده، ‌رئیس قبیله خَزرَج، را که از بزرگان دوران جاهلیت و اسلام بود، برای خلافت درنظرگرفتند، امّا، سران مهاجران، خلافت را حقّ و سَهم خود می‌دانستند، به‌ این دلیل که از «سابقین» بودند و در راه پیشبرد هدفهای اسلام آزارهای بسیار دیده و از خان‌ و مان و همه‌ چیز خود دست شسته و همه را نثار این راه کرده بودند.   سرانجام عُمَر‌ بن‌ خَطّاب، از سران مهاجران، به ابوبکر‌ بن ‌اَبی ‌قُحافه، بیعت کرد و دیگر مهاجران و انصار حاضر در سقیفه از او پیروی کردند و ابوبکر را به خلافت برگزیدند. 

  ابوبکر از نخستین گروندگان به آیین اسلام بود. او همه ثروتش را در این راه بخشیده بود.‌ هم او بود که با پیامبر از مکه به مدینه هجرت کرد.‌ در جنگهای بَدر،‌اُحُد، خندق و دیگر غزوه‌ ها، به همراه حضرت محمّد، شرکت داشت. دخترش عایشه همسر حضرت محمّد بود. از این رو، خویشاوند سَبَبی پیامبر به شمار می‌رفت.

  حضرت علی (۳۳ساله)، که خود را وصّی‌ به‌ حق پیامبر می‌دانست و شایسته‌ ترین فرد برای جانشینی او بود،‌ به این گزینش تن درنداد. «علی را که نظر مخالف ابراز کرده بود برای بیعت کردن به مسجد فراخواندند ولی او از آمدن سر‌باززد» و «شش ماه بعد بیعت کرد» و به هنگام بیعت گفت:‌ «ما را در این کار حقّی بود که شما آن را نادیده گرفتید» (تاریخ طبری، جلد چهارم، ص۱۳۳۵).‌ 

ابوبکر پس از دو سال و دو ماه و نیم خلافت، در ۲۲ جمادی‌الآخَر سال ۱۳ هجری (۲۲اوت۶۳۴م) در سنّ ۶۳سالگی (به‌ سال قمری) درگذشت.

   در زمان خلافت ابوبکر مسلمانان شهرهای ایرانی حیره (در نزدیکی محل کنونی کوفه) و اَنبار (از شهرهای آباد دوره ساسانی که خرابه‌ هایش در ۶۰کیلومتری غرب بغداد به‌ جامانده است) را به تصرف درآوردند و خالد بن ولید در فلسطین سپاهیان روم را شکست داد.‌  پس از درگذشت ابوبکر، عُمَر ‌بن خَطّاب خلیفه مسلمانان شد.‌ عمر از پهلوانان و جنگاوران معروف قریش در دوران جاهلیت بود.‌ گرویدنش در هشتمین سال بعثت پیامبر باعث تقویب مسلمانان ـ‌ که در آن زمان شمارشان اندک بود ‌ـ شد. دخترش حَفصه، همسر پیامبر بود و از این ‌رو، خویشاوند سَبَبی پیامبر به شمار می رفت.

  در زمان عمر مسلمانان شام، مدائن، عراق، مصر و الجزیره را تسخیر کردند. ‌ایران در دوره خلافت عمر به تصرّف مسلمانان درآمد.   خلافت عُمَر  وقتی ابوبکر، خلیفه اول، در ۲۲ جُمادی الآخَر سال ۱۳هجری (۲۲اوت ۶۳۴م) درگذشت، عمر، خلیفه دوم، همان شب مرگ ابوبکر و چند روز پس از آن، که مردم برای بیعت با او گردآمده بودند، پیوسته آنها را به «جهاد» با پارسیان (فُرس) فرامی‌خواند. به همه عاملان ولایتها و سران قبایل مسلمان عرب نیز نامه نوشت و از آنها همین درخواست را کرد. امّا، مسلمانان برای چنین جنگی شوقی از خود نشان نمی‌ دادند که کاری بس دشوار می‌نمود. 

سرانجام، عمر سپاهی در حدود ۱۰هزار تن گردآورد و به فرماندهی ابوعُبید‌ بن مسعود به سوی مرزهای ایران روانه کرد. 

دو ماه پس از درگذشت ابوبکر در ۲۲شعبان ۱۳هجری (۲۰اکتبر ۶۳۴م) جنگی بین مسلمانان و ایرانیان در ساحل فرات روی داد. در این جنگ ـ که به جنگ پُل معروف است ـ مسلمانان شکست خوردند و ابوعبید و چهار هزار تن از سپاهیانش کشته شدند. بیشتر این کشتگان به ‌هنگام گریز در رود فرات غرق شدند.

   خلیفه دوم پس از خبردارشدن از شکست سپاه مسلمانان در جنگ پل و کشته شدن ابوعبید، در روز اول محرّم سال ۱۴ هجری (۲۴فوریه ۶۳۵م) از مدینه بیرون رفت و در نزدیکی آن شهر در کنار چاه آبی به نام صرار که بر سر راه عراق بود، فرود آمد و همگی مسلمانان مدینه و پیرامون آن را فراخواند و از آنها در جنگ با «فُرس» یاری خواست.

   او در اندک‌مدتی ۴هزار تن برای جنگ با سپاه ایران گردآورد و سعدبن ابی ‌وَقّاص را به فرماندهی آنان برگماشت. ۳هزار تن از این سپاه از مردم یمن بودند که با خانواده‌ هایشان به سوی شام می‌ رفتند و درخواست خلیفه را برای شرکت در این جنگ پذیرفتند (طبری، ج۴، ص۱۶۳۶).

  سپاه سعد، به تدریج، با پیوستن قبایل عرب مدینه به آن، افزایش یافت. باقیماندگان جنگ پل نیز به سپاه او پیوستند و به بیش از ۳۰هزار تن رسید. این سپاه انبوه عازم عراق شدند.

  یکی از فرماندهان سپاه سعد با گروهی که همراهش بود، در راه مدینه به عراق، اندکی پیش از فرودآمدن در قادسیه (۱۵فرسنگی شهر فعلی کوفه)، در محلی به نام عَذیب، به کاروان عروس خواهر آزادمرد، پسر آزادبه، مرزبان حیره، یورش برد و شیرزاد، پسر آزادبه، را کشت و قوای او را تار و مار کرد و «بار و بُنه را با دختر آزادبه، با سیصد زن از دهقانان و یک صد کس از خَدَمه بگرفت با چندان چیز که کس قیمت آن ندانست» (طبری، ج۴،ص۱۶۴۷). 

سعد آن غَنائم را میان سپاهیان مسلمان تقسیم کرد.

   جنگ قادسیه‌

وقتی سپاه سعد در قادسیه اردو زد، حکومت ساسانی دوران نا به ‌سامانی را از سر می‌گذراند. یک پادشاه نوجوان بی ‌تجربه ـ‌ یزدگرد سوم ‌ـ بر تخت شاهی تکیه زده بود که خود در پنجه قدرت اشراف و مقامات مذهبی گرفتار بود و از توان چندانی برخوردار نبود.  رستم فرخ هرمز (فرخزاد)، سپهسالار ایران، نیز تمایلی به گردآوری سپاه برای مقابله با سپاهیان مسلمان نداشت، با این که مردم نواحی حیره از وجود سپاهیان انبوه سعد در آزار بودند و به یزدگرد شکایت می‌کردند.

  سرانجام پافشاریهای شاه جوان و تهدید به این که اگر تو نروی من خود به جنگ خواهم رفت، باعث شد که رستم فرخ هرمز، سپاهی گردآورد و در محرّم سال ۱۴هـ (فوریه ۶۳۵م) در دیرُ الاَعور(در جنوب کربلای فعلی)، رو‌ به‌ روی سپاه سعد، اردو زد، امّا، جنگ را آغاز نکرد و در تلاش بود که این لشکرکشی را با صلح و آشتی پایان دهد. او از پریشانی وضع دربار و ناخوشنودی و بینوایی مردم و بی ‌انگیزگی سپاه برای شرکت در جنگی که غنیمتی در آن نبود، به خوبی آگاه بود و از قدرت و توانمندی روحی سپاهیان اسلام، که مردمانی امیدوار و با انگیزه و قانع و سختکوش و با ایمان بودند، خبر داشت و به روشنی می‌دانست که این جنگ پایانی جز شکست سپاه ایران ندارد. 

حدود ۵ ماه دو سپاه در برابر هم صف کشیده بودند و باب مذاکره باز بود. سعد به رستم فرخ ‌هرمز (فرخزاد) پیغام می‌داد که یا به اسلام روآور یا به جزیه (=مالیات سرانه که پیروان دینهای پذیرفته شده دیگر ـ‌ اهل کتاب ‌ـ دربرابر حفظ دینشان، به دولت اسلامی می‌پرداختند) راضی شو یا بجنگ. امّا، رستم نه حاضر بود به جزیه تن بدهد، نه مسلمان شود و نه بجنگد. 

سرانجام در روز ۱۴جُمادی‌الاوّل سال ۱۴هجری(۵‌ژوییه ۶۳۵ م) ـ‌ که ۳سال از پادشاهی لرزان یزدگرد جوان (۲۴ساله) می‌گذشت ‌ـ جنگ در قادسیه آغاز شد. این جنگ سه روز به طول انجامید. در روز سوم در میان توفان شن ـ ‌که از رو به‌ رو بر چهره سپاهیان رستم می‌وزید ‌ـ و گرمای طاقت‌سوز هوای تابستانی بیابان، رستم فرخزاد کشته شد. 

«هنگام نیمروز‌… بادی سخت وزیدن گرفت و سایبان رستم از تخت وی کنده شد و در [رود] عَتیق افتاد‌… رستم وقتی باد سایبان را کنده بود، از آن‌جا، به پناه استرانی رفته بود که آن ‌روز، باری آورده بودند و همان‌جا، توقّف کرده بود و درسایه یک اَستر و بار آن بود». یکی از سپاهیان سعد (هلال ‌بن عُلَّفه) او را دید و از لباسهای شاهانه ‌اش دریافت که رستم است. پیش تاخت و با شمشیر بند بار اَستر را برید و بار استر ـ‌ که صندوق سنگینی بود ‌ـ بر پشت رستم افتاد و پشتش شکست. رستم که به ‌شدّت زخمی بود، خود را به آب عَتیق ـ‌‌ که آب آن به رود فُرات می ریخت ‌ـ افکند. هلال در آب پرید و پای رستم را چسبید و او را از آب بیرون کشید و آن‌ قدر با شمشیر به پیشانیش زد تا جان داد. «هلال ساز و برگ وی را برگرفت و چیزی به تنش نگذاشت». 

با کشته شدن رستم سپاه ساسانی از‌ هم‌ پاشید و سعد بن ابی ‌وقّاص و لشکر تحت فرمان او پیروز شدند.

  در سومین روز جنگ قادسیه، «ده هزار کس از پارسیان کشته شد، به جز آنها که روزهای پیش کشته شده بودند». «پیش از لَیلةُ‌ الهَریر [سومین شب جنگ]، دو هزار و پانصد کس از مسلمانان کشته شد و در لَیلةُ‌ الهَریر و روز قادسیه شش هزار از آنها کشته شد» (طبری، ج۵، ص۱۷۳۹). 

  سعد به‌ علّت چند دُمَل چرکینی که بر رانش روییده بود «قدرت سواری و نشستن نداشت» «به رو درافتاده بود و مُتّکایی زیر سینه داشت» به همان حال جنگ را فرماندهی می‌کرد (طبری، ج۵، ص۱۷۰۶).

   فتح تیسفون

  سَعد‌ بن اَبی ‌وَقّاص، فرمانده سپاه مسلمانان، اندکی پس از پیروزی بر سپاه رستم فرخزاد در جنگ قادسیه، به تیسفون، پایتخت ساسانیان، یورش برد و آن را به محاصره درآورد. این محاصره که ماهها به طول انجامید، قحطی شدیدی در آن شهر نیمه‌ ویرانه پدید آورد، به ‌گونه ‌یی که مردم، از روی ناچاری، گوشت سگ و گربه می‌ خوردند. 

  یزدگرد سوّم، آخرین پادشاه ساسانی، اندکی پیش از آن که تیسفون، پایتخت ساسانیان،‌ به زانو درآید، با جمعی از اشراف و درباریان و مؤبدان و دبیران و حَرَم و بخشی از خزانه شاهی و محافظان و چند هزارتن دیگر، شامل غلامان، کنیزان، خُنیاگران (= نوازندگان و آوازخوانان)، خوالیگران (=آشپزها) و‌… به شهر حُلوان که در یک فرسنگی قصرشیرین قرارداشت،‌ گریخت و از آن‌جا روانه عمق ایران شد. 

اندکی پس از خروج یزدگرد از تیسفون، پایتخت ساسانی به زانو درآمد و این شهر دیرینه ‌سال، با کاخها و گنجهای چهارصدساله ‌اش در ماه صَفَر سال ۱۶هجری (مارس ۶۳۷م) به دست مسلمانان افتاد. 

با تسخیر تیسفون غَنایم بسیاری به دست سپاهیان اسلام افتاد. از‌جمله، قالی بسیار گرانبهایی که «بهار کسری» نام داشت «شصت ذراع (=هر ذراع به اندازه دست انسان معمولی، از آرنج تا سرانگشتان بود) در شصت ذراع بود. یک‌پارچه، به‌ اندازه یک جَریب (=مساحتی از زمین برابر ده هزار متر مربع) که در آن راههای مصوّر بود و آب‌نماها چون نهرها، لا به‌ لای آن همانند مروارید بود و حاشیه ‌ها چون کشتزار و سبزه‌ زار بهاران بود، از حَریر (=ابریشم) بر پودهای طلا که گلهای طلا و نقره و اَمثال آن داشت». فرش را به مدینه بردند. عُمر «فرش را پاره کرد و میان کسان تقسیم کرد» (طبری، ج۵، ص۱۸۲۵).. 

  سعد مدائن را، که شامل چند شهر به ‌هم‌ پیوسته بود، اردوگاه خود قرار داد. به فرمان او، در بخش بسیار کهن شهر تیسفون (کهَندز) که «کاخ سفید»، از بناهای دوران اشکانیان، در آن قرار داشت، مسجدی بناکردند.

از آن پس در تیسفون، که مرکز روحانیان (مؤبدان و ُمغان) زرتشتی بود، آتش آتشگاه و زمزمه ‌های اهوراپرستان خاموش شد و به جای آن بانگ اذان و نیایشهای مسلمانان نشست.

  سعد و سپاهیانش یک سال و دو ماه در مداین ماندند. امّا، زیستن در شهر با طبع سپاهیان او، که بیابان پرورده بودند، سازگار نبود و آنها به زندگی در بیابان شوق بیشتری داشتند.

   سعد، ‌در آغاز محرّم سال ۱۷هـ‌ (اواخر ژانویه ۶۳۸م) به فرمان عمر، خلیفه دوم مسلمانان، شهر کوفه را، در نزدیکی قادسیه، بر کناره بیابان پی ‌نهاد و سپاهیانش را به آن شهر کوچ داد. چندی بعد، بنای شهر بصره نیز، به فرمان خلیفه، آغاز شد.‌
  جنگ جَلولا  حدود ۹ماه پس از سقوط تیسفون، سپاهیان یزدگرد، به فرماندهی مهران رازی و لشکریان مسلمانان به فرماندهی سعد‌ بن ابی ‌وقّاص، در اوایل ذی‌ قَعده سال ۱۶هجری (اواخر نوامبر ۶۳۷م) در منطقه «جَلولا» رویاروی شدند.

   پیش از این رویارویی، سپاه ایران در دشتی در محل کنونی شهر جلولای عراق، اردو زدند و به دور اردو خندق کندند و در پیرامون خندق، به ‌جز راه آمد‌ و رفتشان، خارهای چوبی و سپس خارهای آهنی ریختند که به هنگام حمله مسلمانان به پای اسبهایشان فرورود و امکان پیشروی را از آنها سَلب کند.

  سپاه ایران، به‌ هنگام رویارویی با سپاهیان مسلمان، در گذرگاه خندق «سخت بجنگیدند که هرگز نظیر آن رخ نداده بود، مگر در لیلة الهَریر. امّا، این جنگ سریعتر و مُجدّانه‌ تر بود‌… جنگی سخت شد که هرگز مسلمانان نظیر آن را ندیده بودند. تیرها را تمام کردند، نیزه‌ ها شکسته شد و به شمشیرها و تَبَرزینها متوسّل شدند‌…»

  سرانجام، مسلمانان به پیروزی رسیدند و سپاه ایران «پیاده، گریزان شدند و مسلمانان تعقیبشان کردند و جز معدودی ناچیز از آنها جان‌ به ‌در نبردند».

   سپاه خلیفه «در آن ‌روز یک‌صد هزار از آنها را بکشت و کشتگان، همه عرصه را پوشانده بود، به این جهت جلولا نام گرفت، از بس کشته که دشت را پوشانده بود» (طبری، ج۵، ص۱۸۲۹)

   در جنگ جَلولا، سپاه مسلمانان ۱۲هزار تن بودند. قَعقاع‌ بن عَمرو طَلایه ‌دار سپاه سعد بود و در این جنگ دلاوریهای بسیار نشان داد.   وقتی سپاه ایران در جنگ جلولا شکست خورد و به سوی عمق ایران عقب نشست، «قَعقاع‌ بن عمرو با سپاهی از پراکندگان قبایل و عَجمان به تعقیب پارسیان تا خانقین رفت و اسیر گرفت و از مردان جنگی هرچه به‌ دست آورد، بکشت. مهران کشته شد و فیروزان جان به دربرد‌… قعقاع پیش رفت تا به قصر شیرین رسید که یک فرسخی حُلوان بود‌… مسلمانان بر حُلوان تسلّط یافتند» (طبری، ج۵، ص۱۸۳۷).  قَعقاع‌ بن عَمرو تَمیمی «یکی از دلاوران و قهرمانان عرب از دوره جاهلیت و اسلام و از صَحابیان و شاعران بود. وی در بیشتر جنگهای مسلمانان و ایرانیان حضور داشت» (لغت‌نامه دهخدا). 

  در این جنگ شمار زیادی زن و دختر ایرانی به اسارت لشکریان خلیفه درآمدند و به ‌عنوان بَرده به مدینه برده شدند و غَنایم بسیار زیادی نصیب جنگجویان مسلمان شد.

    فتح نهاوند 

سپاهیان شکست‌خورده یزدگرد، باردیگر، در نهاوند گردآمدند و به فرماندهی فیروزان، سردار کهنسال ایرانی، آماده نبرد با لشکریان مسلمان شدند.   سپاهیان ایران در جنگی که در نهاوند در محرّم سال۱۹هجری (ژانویه ۶۴۰م) رخ داد، نزدیک به صد و پنجاه هزار تن بودند.

در سوّمین روز جنگ «دو گروه با شمشیرها چنان سخت بجنگیدند که کس جنگی از آن سخت‌تر نشنیده بود و از هنگام زَوال (=پس از نیمه روز، که خورشید از وسط آسمان به سمت مغرب می‌رود) تا شبانگاه چندان از پارسیان بکشتند که عرصه نبرد پرخون شد و مرد و چهارپا بر آن می ‌لغزید و کسانی از سواران مسلمان از لغزیدن در خون آسیب دیدند».

یکی از این آسیب ‌دیدگان نُعمان بن مُقرن، فرمانده سپاهیان مسلمان، بود. «اسب نعمان در خون لغزید و او را بینداخت و نعمان به هنگام لغزیدن اسب آسیب دید و جان داد. نَعیم ‌بن مُقرن [برادر نعمان] پرچم [فرماندهی] را پیش از آن که بیفتد، بگرفت و جامه ‌یی روی نعمان کشید [و مرگ او را نهان داشت].جنگ دوام داشت تا شب درآمد». 

مسلمانان چیرگی یافتند و ایرانیان «هزیمت شدند و برفتند. مسلمانان، مُصرّانه، تعقیبشان کردند و آنها که مقصد خویش گم کرده بودند، سوی درّه‌ یی گریختند و‌… در آن ریختند‌… یک ‌صد هزار کس یا بیشتر از آنها از سقوط به درّه کشته شد، به ‌جز آنها که در نبردگاه به قتل رسیدند و معادل آن بودند و جز معدودی جان نبردند‌… فیروزان از میان کشتگان نبردگاه جان برد و با معدود فراریان سوی همدان گریخت … قَعقاع [در پی او تاخت] و از پس مقاومت، او را بر تپّه [همدان] بکشت‌… مسلمانان وارد شهر نهاوند شدند و هرچه را در شهر و اطراف بود، تصرّف کردند و ساز‌ و برگ و اثاث را پیش سائب‌ بن اَفرَع، که عهده ‌دار ضبط بود، فراهم آوردند‌… مسلمانان فتح نهاوند را فتح ‌الفتوح نام داده بودند».

   «وقتی اسیران نهاوند را به مدینه آوردند، ابولؤلؤ فیروز [نهاوندی]، غلام [مسیحی] مُغیرة بن شُعبه، هر کس از آنها را، از کوچک و بزرگ می‌دید، دست به سرش می‌کشید و می‌گریست و می‌گفت: عُمَر جگرم را خورد» (طبری، ج۵، ص۱۹۵۴).‌‌   قتل خلیفه دوم  چندسال پس از فتح نهاوند، ابولؤلؤ فیروز نهاوندی، از اسیران مسیحی جنگ جَلولا، به انتقام کشتار و اسارتهای ایرانیان در شهر نهاوند در بامداد روز چهارشنبه ۲۶ ذی‌حَجّه سال ۲۳ قمری (۲نوامبر ۶۴۴م) عُمَر،‌ خلیفه دوّم، را در محراب مسجد مدینه با کارد ضربتهایی زد که در اثر آن ضربه‌ ها، چند روز بعد، درگذشت. ابولؤلؤ نیز در حال گریز کشته شد.

   عُبیداللّه، بزرگترین فرزند عمر، به انتقام خون پدر، هُرمزان، سردار ایرانی نومسلمان ـ‌ که به دست عباس ‌بن عبدالمطّلب مسلمان شد و در خانه او می‌زیست‌ ـ ‌و غلام مسیحی سعد بن ابی‌وقّاص را کشت. سعد به هنگام قتل غلامش، موی بلند و فروهشته عُبیداللّه را به چنگ آورد و او را دستگیر کرد. حضرت علی اصرارداشت که عُبیداللّه باید ‌به جرم قتل هُرمزان ‌قصاص شود، امّا، ‌عُثمان، خلیفه سوّم، به پیشنهاد عَمر و عاص، و به این بهانه که خانواده خلیفه دوم تاب تحمّل دو قتل را ندارد، عبیداللّه را آزاد کرد.

   (عبیداللّه پس از آزادی به شام نزد معاویه رفت و بعدها، در جنگ صفّین، به همراه لشکریان معاویه، با حضرت علی جنگید و در همان جنگ کشته شد.)

  عمر، ده سال و ۶ماه و ۴روز (به سال قمری) خلافت کرد.

    خلافت عُثمان

  عُمَر، خلیفه دوّم مسلمانان، پس از ضَربت خوردن از ابولؤلؤ، ۶ تن را تعیین کرد که طی سه روز، از میان خود، یکی را به خلافت برگزینند. ‌درصورت اختلاف، آن جانبی که عبدالرّحمان ‌بن عوف در آن بود،‌ خلیفه را برگزیند.
 آن ۶تن اینهابودند: علی بن ابیطالب، عثمان ‌بن عَفّان، ‌عبدالرّحمان‌ بن عوف، سَعد ‌بن اَبی ‌وَقّاص، زُبیر ‌بن عَوّام و طَلحة ‌بن ‌عُبیداللّه.‌  به ‌جز حضرت علی، که ثروت و اندوخته‌ یی نداشت و زندگیش در «عقیده» و «جهاد» در راه آن، خلاصه می‌شد، ۵تن دیگر از اشراف و ثروتمندان قریش بودند. 

  در مکه وقتی ابوبکر ـ ‌که از نامداران و توانگران قبیله قریش بود‌ ـ به اسلام گروید، با تلاش او، این ۵تن نیز مسلمان شدند: «ابوبکر مردم‌ دار بود‌… و مردی بازرگان و نیکخوی بود و مردم قومش به ‌سبب علم و تجارت و نیک ‌مَحضری، پیش وی می‌ شدند (=می‌رفتند) و کسانی را که به آنها اطمینان داشت به اسلام دعوت می‌کرد و عثمان ‌بن عَفّان و زُبیر ‌بن عَوّام و عبدالرّحمان‌ بن عوف و سَعد ‌بن اَبی‌ وَقّاص و طَلحة‌ بن عُبیداللّه به دست وی مسلمان شدند» (طبری، ج۳، ص۸۶۲).  آنها، همگی، مالدار و ثروتمند بودند و به‌ هنگام مرگ هزاران برده، صدها هکتار زمین زراعی، هزاران اسب و شتر و بز و خانه‌ های مجلّل از آنها به‌ جا ماند.

  علّامه دهخدا، در «لغت‌نامه»، به نقل از کتابهای معتبر تاریخ اسلام، دارایی برخی از اینها، یا بذل و بخششهایشان را ذکر کرده است. از ‌جمله:   ـ‌«شغل عبدالرّحمان‌ بن عوف تجارت و خرید و فروش بود و از این‌راه ثروت بسیاری اندوخت. وصیت کرد که پس از مرگش هزار اسب و پنجاه هزار دینار (=سکه طلا) در راه خدا بدهند».

   ـ‌«عثمان مردی ثروتمند و از اشراف مکه بود. از کارهای بزرگ او مجهّز کردن نیمی از جَیشُ ‌العُسرَه (=لشکر دشواری و تنگدستی ـ‌ لشکر پیامبر در جنگ تَبوک گرفتار سرمای سخت و طاقت ‌فرسا شد، از این ‌رو، آن را به این نام نامیدند) است. وی سیصد شتر و هزار دینار در این راه داد».  ـ‌«سعد ‌بن ابی ‌وقّاص در کوفه خانه ‌های بسیار بناکرد. به‌ مدینه، در قصر خود، که عَقیق نام داشت، درگذشت».   ـ‌«طَلحه مالی وافر داشت، حاصل آن روزی هزار درَم (=سکه نقره). چون وفات یافت، چهار زن داشت و از رُبع (= چهار یک) و ثُمن (=هشت ‌یک) [آن مال]، هریک را هشتاد هزار [درم] رسید».
ـ‌«زُبیر مردی مالدار و تجارتر‌پیشه بود. املاک فراوان از خود به‌ جاگذارد که به‌ بهایی در حدود چهل میلیون درهم فروخته شد».  ۴تن از آنها با‌ هم پیوند و بستگی سَبَبی یا قبیلگی یا دوستی داشتند:  ـ‌ عبدالرّحمان‌ بن عوف، داماد عثمان بود (همسرش اُمّ ‌کلثوم، دختر عُقبه، خواهر مادری عثمان بود).‌

ـ‌‌ سعد‌بن ابی وَقّاص و عبدالرّحمان ‌بن عوف خویشاوند بودند و هر دو از قبیله زُهره، که با حضرت علی به‌ علّت کشته شدن بستگانشان به دست او، دشمنی داشتند.

  ـ‌‌ طلحه از دوستان عثمان بود و از قبیله بَنی ‌تمَیم که با بنی‌ هاشم بر سر خلافت ابوبکر اختلاف داشتند. ـ زُبیر بن ‌عَوّام، پسر عمّه پیامبر، بود. خانواده زبیر شاخه‌ یی از قبیله قریش بودند که با بنی ‌امیه دشمنی داشتند.

   نتیجه رایزنی سه‌ روزه، از پیش، معلوم بود. در آن رایزنی، سعد به عبدالرّحمان رأی داد و طَلحه به عثمان. در این جمع زبیر، پسرعمه پیامبر، تنها کسی بود که به حضرت علی رأی داد. 

  عبدالرّحمان از حضرت علی پرسید: «آیا حاضری بر اساس کتاب خدا،‌ سُنّت پیامبر و روش شیخین [=ابوبکر و عمر] حکومت کنی؟» حضرت علی به «روش شیخین» تن نداد، امّا، عثمان آن را پذیرفت و عبدالرّحمان نیز عثمان را برگزید و با او بیعت کـرد و به این ترتیب، عثمان در آخرین روز ماه ذی‌ حَجّه سال ۲۳هجری (۶نوامبر۶۴۴م) به ‌خلافت رسید و سال ۲۴هجری در خلافت وی آغاز شد.

  عثمان ‌از بستگان سَببی پیامبر بود. او پیش از هجرت پیامبر به مدینه با دخترش رُقَیه ازدواج کرد و در مهاجرت به حَبَشه همراه او بود. رُقَیه در سال دوّم هجری (۶۲۳میلادی) درگذشت. عثمان، سپس، با اُمّ ‌کلثوم، دختر دیگر پیامبر، ازدواج کرد. از این ‌رو، به او لقب «ذوالنّورَین» (=دارنده دو نور) داده‌ اند.

   همگام با بنی‌امیه 

وقتی عثمان به خلافت رسید، رسم و راه پیامبر را در امر خلافت به کناری نهاد و طَردشدگان آن دوران را به خود نزدیک کرد و به خویشانش، که از خاندان بنی‌ امیه بودند، حکومت و فرماندهی داد. برادر مادریش وَلید ‌بن عُقبه،‌ را به حکومت کوفه، پسرخاله ‌اش عبداللّه بن‌ عامر، را به حکمرانی بصره نشاند و حکومت شام را به معاویه سپرد که چون خود او، نبیره اُمیه بن ‌عَبد‌شمس، سردودمان خاندان بنی‌امیه، بود.  پیامبر، حَکم، نوه ‌اُمیه، را به‌ علّت ادامه دشمنیش با آیین اسلام، به شهر طائف، در نزدیکی مکه، تبعید کرده بود. ابوبکر و عمر حاضر نشدن

د او را از تبعید بیرون آورند و او هم‌چنان در طائف در تبعید ماند. عثمان نه‌ تنها حَکم را از تبعید بیرون آورد و به مدینه فراخواند، بلکه پسر نوجوانش، مَروان، را مشاور خود کرد.

  عثمان شیوه پیامبر را در تقسیم مساوی بیت ‌المال (=خزانه دولت اسلامی) به مردم، به ‌یک‌ سو نهاد و از بذل و بخشش اموال عمومی به خویشانش، به ویژه بنی ‌امیه، دریغ نکرد و مخالفان این گونه سیاستهای ناروا را به سختی گوشمالی‌داد.
 * اَبوذَر غفاری، از یاران نزدیک پیامبر، سرسخت ‌ترین مخالف معاویه و عثمان بود. ابوذر وقتی می‌دید که عثمان به خویشانش، از بیت ‌المال مسلمانان بذل و بخششهای فراوان می‌کند، یا معاویه و دیگر نزدیکان عثمان در راه گردآوری مال و دارایی، از دست زدن به هر عمل ناروایی رویگردان نیستند، آنها را به باد انتقاد می‌گرفت و خطاب به آنها این آیه را می‌خواند: «الّذین یکنزونَ الذَّهَبَ و الفضّةَ و لاینفقونَها فی سبیل اللّه فَبَشّرهُم بعَذابٍ اَلیم» ـ («کسانی را که زر و سیم (=طلا و نقره) می ‌اندوزند و آن را در راه خدا نمی ‌بخشند، به عذابی دردناک بشارت ده») ـ (سوره توبه، آیه ۳۴).

  عثمان برای دورکردن ابوذر از مدینه ـ‌ که بسیاری از مردم آن شهر با وی همدل و همزبان بودند ‌ـ او را به شام تبعید کرد. ابوذر در شام هم از بیدادگریهای معاویه، به‌ شدّت، انتقاد می‌کرد.

  معاویه می‌گفت: بیت ‌المال مال خداست و من وکیل او هستم، از این‌رو، پول و اموال بیت ‌المال را، به ‌هرنحوی که دلم بخواهد و در هر راهی که بخواهم، به‌ کار می‌گیرم.  ابوذر می‌گفت: بیت ‌المال از آن مردم است و تو حقّ نداری به ‌هرنحو که بخواهی در آن دَخل و تصرّف کنی.  ابوذر به معاویه می‌گفت: این کاخ باشکوهی را که بناکردی اگر از مال مردم ساخته ‌ای به حقّ آنان بیداد کرده‌ ای و اگر از اموال خودت، اسراف (=ولخرجی، زیاده‌روی) کرده‌ ای.

  سخنان ابوذر بر دل مردم می‌نشست و هر آن بیم آن بود که در شام شورشی برپاشود. معاویه از ابوذر به عثمان شکایت کرد. عثمان فرمان داد او را بر شتر بی ‌پالانی بنشانند و به مدینه بفرستند.

   عثمان ابوذر را ـ‌ که پیامبر درباره‌ اش گفته بود «آسمان سبز سایه نیفکنده و زمین تیره دربرنگرفته، کسی را راستگوتر از ابوذر»‌ـ به بیابانی بی‌آب و گیاه در جنوب مدینه، به نام رَبَذه، تبعید کرد. ابوذر در آن بیابان در تنهایی و تنگدستی درگذشت.
  *‌‌وقتی وَلید ‌بن عُقبه، حاکم کوفه، با عبداللّه ‌بن مسعود، متصدّی بیت ‌المال آن شهر ـ ‌که از یاران نزدیک پیامبر بود ‌ـ درافتاد، عثمان جانب ولید را گرفت و عبداللّه را از کوفه فراخواند.

مردم مدینه به ‌هنگام ورود عبداللّه به شهر، از او، به ‌گونه ‌یی باشکوه، استقبال کردند. این امر بر عثمان، بسیار، گران آمد و به هنگام دیدار عبداللّه، او را به شدّت نکوهش کرد و «جانور زشت» نامید و به غلامش فرمان داد او را از اتاق بیرون بیندازد. غلام عثمان عبداللّه را در آستانه در چنان به زمین کوفت که استخوان پهلویش درهم شکست. حضرت علی او را به خانه‌ اش برد و عثمان را به‌ علّت این عمل ناروا نکوهش کرد.

عبداللّه در اثر آن ضربه چند روز بعد درگذشت. عثمان حاضر نشد بر جنازه ‌اش نماز بخواند و عَمّار یاسر، از یاران و صَحابی نامدار پیامبر، بر او نماز خواند.

   تاخت ‌و تازهای سپاه خلیفه در ‌ایران

  در دوره خلافت عثمان کشورگشایی، هم‌چنان، سیاست اصلی حکومت اسلامی بود. هدف اصلی جنگهای مسلمانان در این دوره، به طور‌ عُمده، تسخیر سرزمینهای تازه،‌ به‌دست‌آوردن هرچه بیشتر غنیمت جنگی و اسیر و گرفتن جزیه (=مالیات سرانه ‌یی که اهل ذمّه =‌اهل کتاب: زرتشتیان، یهودیان، مسیحیان، دربرابر حفظ دینشان به حکمرانان مسلمان می‌پرداختند) و خَراج (=مالیات ارضی) بود. در همین دوره، سراسر ایران، به جز قسمتهایی از شمال، به تصرّف جنگجویان مسلمان درآمد.

   عبداللّه‌ بن عامر، پسر خاله عثمان، شهرهای استخر، مرو، سرخس، نیشابور، بلخ،‌ کابل،‌ هَرات و آمل را به تصرّف درآورد.  این فتوحات آسان به دست نیامد. برخی از شهرها یکی دو بار دست به دست شدند. استخر (=پرسپولیس)، از شهرهای بزرگ فارس، از آن جمله بود.  در اوایل خلافت عثمان مردم همدان و ری، مانند بسیاری از شهرهای ایران، برای رهایی از زیر بار مالیاتهای اجباری، علیه عاملان خلیفه شوریدند.

عثمان، سَعد‌ بن ابی‌وَقّاص را، که در زمان عمر مدّتی خانه ‌نشین شده بود، به حکومت کوفه گماشت و از وی خواست که شورش همدان و ری را فرونشاند. سعد همدان را، دوباره، به دست یکی از فرماندهانش به نام عَلاء‌ بن وَهَب به‌ تصرّف درآورد و مردم آن شهر را به پرداخت جزیه واداشت. شهر ری نیز به زیر فرمان سعد درآمد. امّا، مردم آن‌جا پس از بازگشت سپاهیان سعد، با عامل او جنگیدند و دوباره شهر را آزاد کردند.

   در زمان عثمان، بارها، مردم ری بر عاملان خلیفه شوریدند. آخرین بار شورش مردم ری در زمان حکومت ابوموسی اَشعری بر بصره ـ‌ که ری نیز در حوزه حکومت او بود ‌ـ روی داد و او سپاهی را برای سرکوبی آنها فرستاد و شورش ری را خواباند.  وقتی عثمان وَلید‌ بن عُقبه را به جای سعد ‌بن ابی‌وقّاص به حکومت ری و آذربایجان گماشت، مردم آذربایجان شوریدند. ولید در سال ۲۵ هجری (۶۴۶م) به آن سامان لشکرکشی کرد و آذربایجان را، باردیگر، به‌ تصرّف درآورد و تا ارمنستان پیش تاخت و با اسیران و غنایم بسیار به کوفه بازگشت.  
 

ویرانی شهر استخر فارس
 شهر استخر، مرکز فارس در آن روزگار، از شهرهای بسیار قدیمی و پررونق ایران بود. این شهر در سال ۱۸هجری (۶۳۹م)، در زمان خلافت عمر، پس از جنگی سخت ـ که چندین ماه به درازا کشید‌ ـ به زانو درآمد و مردم آن شهر، به‌ اجبار، پرداخت «جزیه» را پذیرفتند.   چند سال بعد، باردیگر، مردم استخر بر عامل خلیفه شوریدند و عثمان، خلیفه سوم، سپاهی به فرماندهی عثمان بن ابی‌ العاص ثَقَفی برای سرکوبی شورش به آن سامان فرستاد. در سال ۲۷هجری (۶۴۸م) این شهر دوباره با جنگ گشوده شد و مردم آن، به ‌ناگزیر، سر به‌ فرمان عامل خلیفه نهادند.  دو سال بعد، مردم استخر بر عُبیداللّه بن مُعَمّر، عامل خلیفه، قیام کردند و پس از نبردی سخت او را کشتند و لشکریانش را در‌هم‌ شکستند و شهر از زیر بار حکومت تحمیلی آزاد شد. در این زمان حاکم بصره عبداللّه بن عامر ‌بن کرَیز اُمَوی بود و شهر استخر در محدوده حکمرانی او قرار داشت.

  عبداللّه بن عامر، چون معاویه و خود عثمان، نوه عبدشمس و از خاندان امیه بود. عثمان او را به سال ۲۹هجری (۶۵۰م) به جای ابوموسی اشعری به حکومت بصره نشاند. عبداللّه در آن زمان ۲۵سال داشت.  وقتی خبر قتل حاکم استخر به عبداللّه ‌بن عامر رسید، بی ‌درنگ، سپاهی بسیج کرد و به سوی استخر تاخت و پس از یک جنگ خونین، مدافعان شهر را به زانو درآورد و از آن‌جا به سوی دارابگرد، از شهرهای نزدیک استخر، که آن نیز سر از فرمان خلیفه برتافته بود، تاخت و آن شهر را با جنگ به تسلیم واداشت. آن‌گاه به شهر گور (=از شهرهای آباد فارس که اردشیر بابکان بناکرده و آن را اردشیرخُره نامیده بود و بعدها، عَضَد الدّولهٌ دیلمی آن را فیروزآباد نامید)، که در آن زمان یزدگرد سوم در آن پناه گرفته بود، یورش برد. یزدگرد که توان مقابله با سپاه عبداللّه‌بن عامر را در خود نمی‌دید، به سوی کرمان گریخت.   عبداللّه عامر به‌ هنگام محاصره شهر گور شنید که مردم شهر استخر، دوباره، بر حاکم جدیدی که در آن‌جا نشانده بود، شوریده و شهر را از سُلطه او آزاد کرده‌اند.

   عبداللّه ‌بن عامر، باردیگر، به استخر یورش برد و آن شهر را به محاصره درآورد. مردم، دلیرانه، به مقاومت برخاستند و محاصره به‌ درازا کشید. سرانجام، مهاجمان با به ‌کاربردن َمنجنیق و پرتاب سنگهای بزرگ، در حصار شهر رَخنه ایجاد کردند و پس از هجومی سنگین، شهر را به تصرّف درآوردند.

   عبداللّه‌بن عامر بنا به سوگندی که خورده بود که «چندان بکشد از مردم استخر که خون براند»، به قتل ‌عامی فجیع دست زد و «خون همگان مباح گردانید». «عدد کشتگان که نامبردار بودند، چهل هزار کشته بود» («فارسنامه»، ابن‌بلخی، چاپ تهران، ص۱۱۶).  او در این قتل‌عام همگانی مردم استخر، تمامی خاندانهای اصیل و «بزرگان» را از میان‌برد. دامنه این کشتار و ویرانی آن‌ چنان گسترده بود که دیگر هرگز آن شهر باستانی نتوانست از زیر بار این ویرانگری کمر راست کند و به ‌کلّی ازمیان رفت.

 یزدگرد سوم در پایان راه  عبداللّه‌ بن عامر پس از درهم‌شکستن قیام مردم استخر به سوی سیستان تاخت و شورش مردم آن سامان را نیز فرونشاند و در پی یزدگرد ـ‌ که هم‌چنان در حال گریز بود و برای یاری خواستن از خاقان چین به آن سو روان بود‌ ـ شتافت و سبزوار (بیهَق) و نیشابور و باخَرز و چند شهر دیگر خراسان را به تصرّف درآورد و در پی آن بود که یزدگرد را بیابد و آخرین رمق او را از میان ببرد.  یزدگرد سوم پس از شکست نهاوند، آواره و سرگردان با خیل درباریان و حَرَم و خَدَم و حَشَم (=خدمتکاران) به سوی شرق ایران در حال گریز بود و در پی آن که از خاقان چین مدد بخواهد. امّا، از خاقان چین مددی نرسید.  یزدگرد در گیر‌و‌دار گریزهای طولانی، سرانجام، در سال ۳۱هجری (۶۵۲م) پس از جان به‌ دربردن از توطئه ماهوی سوری، مرزبان مَرو، به آسیابی پناه برد و آسیابان به طَمع دستیابی به لباس شاهانه و زر و زیورش او را از‌پای افکند.

   با کشته شدن یزدگرد سوّم شعله تلاش برای بازگرداندن شاهی به خاندان ساسانی، در دل سرداران و خاندانهای درباری کهن خاموش شد و سراسر ایران، به‌ جز بخشهایی از شمال کشور، به دست مسلمانان افتاد. خیزش قارَن، سردار ایرانی، نیز، که یک سال پس از قتل یزدگرد (۳۲هـ ـ ۶۵۳م) در هَرات و قُهستان (= قاین و طَبس) ۴۰هزار تن سپاهی گردآورد و با لشکریان خلیفه سوم جنگید، به‌ جایی نرسید و با کشته شدن او لشکریانش ازهم پاشید. مبارزات مردم نیز که بیشتر برای رهاشدن از زیر بار «جزیه و خَراج و ذمّه» تحمیلی جان می‌گرفت، به ‌تدریج، ازمیان رفت و خاموشی و سکوت بر همه‌ جا سایه گسترد.

    قتل عثمان 

در سالهای پایانی خلافت عثمان، مدینه، مرکز خلافت، با درگیریهای داخلی رو به ‌رو شد، که ناشی از سیاستهای تبعیض ‌آمیز خلیفه وقت بود. عثمان با وجود مخالفتهای گسترده حاضر نشد از سیاستهای تبعیض‌ آمیز و پشتیبانیهایش از خاندان بنی ‌امیه و والیهایی که به مردم بیداد می‌کردند،‌ به ویژه والی مصر (عبداللّه پسر اَبی‌ سَرح، برادر رضاعی و هَمشیر او) دست بکشد.

  دامنه نارضاییها بالاگرفت و سرانجام، ناراضیان خانه ‌اش را به محاصره درآوردند. این محاصره چند هفته به طول انجامید. چون حاضر به تسلیم در برابر خواست شورشیان نشد، مردم ـ‌‌ با وجود تلاشهای بسیار حضرت علی برای جلوگیری از قتل او‌ ـ او را در روز ۱۸ ذی ‌حَجّه ۳۵ هـ‌ (۱۷ ژوئن ۶۵۶م)، ۱۲روز مانده به پایان سال۳۵هـ‌، در خانه ‌اش به قتل رساندند. عثمان نزدیک به ۱۲ سال خلافت کرد و به هنگام مرگ، به سال قمری، ۸۳ ساله بود.‌

   حکومت حضرت علی

   علی (ع) ده سال پیش از بعثَت پیامبر، در خانه کعبه به دنیا آمد. او به هنگام بعثت پیامبر، با این که بیش از ده سال نداشت، پس از خدیجه،‌ همسر بزرگوار پیامبر،‌ نخستین کسی بود که به اسلام گروید. از ده سالگی تا ۲۵ذی‌حَجّه ۳۵هجری (۲۴ژوئن۶۵۶م) ـ‌ که به سن ۵۸ سالگی زمام حکومت سرزمینهای اسلامی را به دست گرفت ‌ـ پیوسته، نزدیک ‌ترین،‌ وفادارترین، پاکبازترین و شجاع‌ ترین یار و همراه پیامبر و شایسته ‌ترین و صالح‌ ترین ادامه‌دهنده راه و آیین او بود.

   پس از قتل عثمان، مردمی که از بیدادگریهای بنی‌امیه و رشد اَشرافیت جدید حاصل از غَنایم جهانگشاییها و درآمد کلان جزیه و خراج سرزمینهای فتح شده در جامعه نوپای مدینه، به تنگ آمده بودند، با پافشاری و اصرار، خلافت را به حضرت علی سپردند تا جامعه اسلامی را به مسیر اصلیش، مانند دوران پیامبر، برگردانَد و از خودکامگیهای معاویه و مروان ‌بن حَکم و دیگر زمامداران و اَیادی بنی ‌امیه ـ‌ که در دوره حکومت عثمان میداندار شده بودند و به نام اسلام تیشه به ریشه اسلام محمّدی می‌زدند ‌ـ جلوگیری کند و مهار کارها را به دست پیروان راستین آیین پیامبر بسپارد و اسلام را که به قول خود او «پوستین وارونه» شده بود،‌به راه واقعیش بازگردانَد.‌

  حضرت علی در خطبه سوم نَهجُ‌البَلاغه (خطبه شقشقیه) جامعه مدینه را پس از درگذشت پیامبر و دوران خلفای بعد از او، چنین توصیف می‌کند:‌ «…به خدا سوگند که فلانی (=ابوبکر) جامه خلافت را به تن کرد درحالی‌که می ‌دانست جایگاه من در خلافت مانند جایگاه محور در سنگ آسیاست… ناچار من از آن چشم پوشیدم در حالی که بر سر دو راهی بودم: یا بایست با دست بریده به پیکار برخیزم یا در میان تیرگی کورکننده ـ‌ که پیران را فرسوده و کودکان را پیر می‌کرد و مؤمن را به چنان رنجی گرفتار می‌کرد که به پروردگارش می‌پیوست‌ ـ بردباری پیش گیرم. ‌دیدم که شکیبابودن در آن دوران ظلمت‌ خیز بر پیکار برتری دارد. با این که می ‌دیدم میراثم را به غارت می ‌برند، مانند کسی که خار در چشمش فرورفته و استخوان در گلویش شکسته شده، خاموشی پیش گرفتم، تا آن نخستین، راهش را پیمود و خلافت را به فلانی (=عُمَر) واگذاشت‌… کار خلافت را به مردی واگذاشت که خوی تند و سرکش داشت و همکاری با او بسیار دشوار بود… من در آن دوران محنت‌ بار، هم‌ چنان، شکیبا ماندم تا روزگار او نیز به سرآمد و خلافت را بین تنی چند مقرّرکرد که به پندار او من هم یکی از آنان بودم.‌ امّا، [از آن چند تن] یکی، گرفتار کینه‌ توزی شد و دیگری، به طرفداری از داماد خود برخاست… باری نوبت به سوّمین آن قوم (=عثمان) رسید که با سری پرباد، بین آخور و آبریزگاه، روزگار می‌گذرانید.‌ فرزندان پدرش [مانند وَلید ‌بن عُقبه که برادر ناتنیش بود و عثمان حکومت کوفه را به او واگذار کرد] نیز با او هَمنوا شدند ‌و مانند شتری که از گیاهان نودمیده بهاری دهان را آکنده سازد، به بلعیدن مال خدا پرداختند. چندان که رشته کارها از دستش بیرون رفت و به کشته شدنش انجامید و شکمبارگی او را از پای درآورد».

   علی (ع) در همین خطبه شقشقیه از هجوم مردم برای سپردن حکومت به او و پذیرش ناگزیر آن، سخن به‌ میان می‌ آورد: «… آن چه مرا بیمناک می‌کرد هجوم پیاپی و انبوه مردمی بود که‌… مانند رمه گوسفند گرداگردم را گرفتند. آن‌چنان هجومی که حسن و حسین زیر پای مردم ماندند و پیراهنم از دو سوی پاره شد‌… سوگند به آن که دانه را از هم می‌شکافد و جان را می‌آفریند، اگر به ‌علّت چنان هجوم برای بیعت و یاری، حُجّت بر من تمام نشده بود، و اگر خداوند از آگاهان پیمان نگرفته بود که بر بیدادگری ستمگر و پایمال شدن حق ستمدیده، آرام ننشینند، بدون تردید، زمام خلافت را بر گردنش رها می‌کردم‌… و از آن چشم فرو می‌بستم، چرا که دنیای شما برای من از آب بینی بز ناچیزتر است…»

   راه علی 

حضرت علی وقتی در ۲۵ذی‌حَجّه سال ۳۵هـ‌ق (۲۴ ژوئن۶۵۶م) به خلافت برگزیده شد، در نخستین سخنرانیش برای مردمی که او را برگزیده بودند، ‌اعلام کرد «…‌مالهایی که در دوره عثمان، به ‌ناروا، از مردم گرفته شده،‌ حتّی، اگر به کابین (=مَهریه) زنان هم رفته باشد، به صاحبان اصلیش برمی ‌گردانم» (خطبه ۱۵، نهج‌البلاغه).

   او، در همین سخنرانی، به مردمی که گرداگردش را گرفته بودند، گفت:‌ «…بدانید که بلا و مصیبت، همان‌گونه که در دوران بعثت پیامبر وجود داشت، دوباره سربرکشیده است.‌ سوگند به خدایی که پیامبر را، به ‌حقّ، برانگیخت، چنان درهم آمیخته خواهید شد، چنان بیخته و غَربالتان خواهم کرد و مانند غذای درون دیگ، زیرو رو خواهید شد که ستمدیده‌ ترین و ناتوان‌ ترینتان برفراز آید و آن که در بالا جایگاه دارد، به زیر کشیده شود.‌ به‌گونه‌ یی که واپس ‌ماندگان روزگار گذشته، ‌پیش افتند و پیش ‌افتادگان به واپس رانده شوند» ‌(خطبه ۱۶، نهج‌البلاغه)

  علی (ع) پس از به ‌دست‌گرفتن زمام حکومت، نخستین اقدامش این بود که بیت ‌المال را، به تساوی، بین مردم تقسیم کرد: ‌«اگر بیت‌ المال، مال شخص من هم بود آن را، به تساوی، بین مردم تقسیم می‌کردم، ‌حال آن که مال خداست» (خطبه ۱۲۹، نهج‌البلاغه).  او در حساب بیت ‌المال آن ‌چنان دقیق و سختگیر بود که وقتی برادر بزرگترش عَقیل، از او درخواست سَهم بیشتر کرد، به‌‌ خلاف عثمان که از بخشیدن اندوخته‌ های خزانه حکومت به خویشانش دریغ نمی‌کرد، حاضر نشد به خواست او تن بدهد.‌  مُغیرة بن ‌شُعبه ـ ‌از سرداران عرب که در جنگ قادسیه و نهاوند حضور داشت و چند‌سالی والی بصره و کوفه بود ‌ـ به حضرت علی پند‌داد که پس از عثمان مدّتی کارگزارانش را ـ که اغلب از خویشان عثمان بودند ‌ـ در همان پستها نگه دارد،‌ نپذیرفت و بسیاری از اختلافها از همین‌جا آغاز شد. 

حضرت علی در دوران کوتاه حکومتش با سه جبهه همسو، روبه‌رو بود:  ـ‌‌ خاندان بنی‌امیه، که معاویه در رأسشان بود؛ ‌ ـ طَلحه و زُبیر، دو صَحابه معروف پیامبر، که از حضرت علی حکومت بصره و کوفه را می‌ طلبیدند و او به این خواست تن‌نداد؛  ـ‌‌ قشریهای تنگ‌ نظر متعَصّب (=خوارج).  هریک از این سه، با نیت و انگیزه ‌یی متفاوت بادیگری، با حضرت علی درافتاد، امّا، هر‌سه، به نام دفاع از اسلام، با او ـ‌ که آگاه ‌ترین، صادق ‌ترین و پاکبازترین رهرو آیین پیشوا و مُقتَدایش، پیامبر، بود‌ ـ جنگیدند و سرانجام، با ‌شهادت «مولای متّقیان»، راه چیرگی خاندان بنی‌امیه بر جامعه اسلامی هموار شد.

    جنگ جَمَل 

در آغاز حکومت حضرت علی، طَلحة‌ بن عُبیداللّه و زُبیر‌ بن عَوّام، اوّلین کسانی بودند که با او بیعت کردند و پس از بیعت، از او حکومت بصره و کوفه را خواستند. امّا، حضرت علی نپذیرفت. آن دو دشمنیش را به دل گرفتند و به بهانه زیارت کعبه به مکه رفتند و عایشه (اُمّ ‌المؤمنین‌= مادر مهمنان)، همسر پیامبر و دختر ابوبکر، را که در مکه بود، با خود همراه کردند.   آن‌دو‌، که به‌ هنگام محاصره خانه عثمان، از محاصره‌ کنندگان خانه عثمان پشتیبانی می‌کردند، با همدستی مروان بن ‌حَکم و یاری معاویه، در جُمادی ‌الآخَر سال ۳۶هـ‌ق (دسامبر ۶۵۶م) جنگ خونین «جَمَل» را به بهانه خونخواهی عثمان، به راه انداختند. با این که حضرت علی، نه ‌تنها با کشندگان عثمان همراهی نکرد، بلکه، برای جلوگیری از این قتل غوغا برانگیز، بسیار هم کوشیده بود.

   علی (ع) در خطبه ۱۳۷ نهج‌ البلاغه در این‌باره می‌گوید: «به خدا سوگند، این دو [طَلحه و زُبیر] از نسبت دادن هیچ امر زشتی به من خودداری نکردند، درحالی که ندیده ‌اند که از من کار زشتی سر‌زده باشد.‌ آن دو میان من و خود انصاف ندادند و حقّی را می‌ طلبیدند که خود آن را ترک کردند و خونخواه خونی بودند که خود آن را ریختند».‌ 

در خطبه ۱۷۴ نیز درباره طَلحه گفت: «به خدا سوگند، از آن ‌روی چون تیغ برهنه در خونخواهی عثمان شتاب ورزید که بیم آن داشت خون عثمان را از او مطالبه کنند، چرا که به او گمان خون ریختن می‌بردند و در قوم او هیچ‌ کس در دشمنی با عثمان از او حَریص ‌تر نبود. پس بر آن شد تا با گردآوری لشکر برای خونخواهی عثمان، شُبهه و تردید ایجاد کند».  حضرت علی پیش از وقوع جنگ جَمَل بسیار کوشید جلو آن را بگیرد،‌ امّا، نتوانست.‌ کسی را با قرآن پیش طلحه و زبیر فرستاد و آنها را به آشتی فراخواند. امّا، آنها فرستاده ‌اش را کشتند. وقتی ناچار شد دست به جنگ بزند، به سپاهیانش اعلام کرد: «تا جنگ را آغاز نکرده ‌اند،‌ دست به جنگ نزنید. گریخته و به جنگ پشت ‌کرده را تعقیب نکنید. مجروح را نکشید و تمام‌ کش نکنید و به هیچ رو، وارد خانه ‌های مردم نشوید».‌ 

در جنگ جمل، که در نزدیکی بصره روی داد، ۸هزار تن از سپاهیان طلحه و زبیر و خود آن ‌دو کشته شدند. کشتگان سپاه حضرت علی در این جنگ هزار تن بودند.

   طلحه در جنگ کشته شد. امّا، زبیر پیش از پایان جنگ، سرخورده و ناامید، میدان را رها کرد و از مَعرَکه (=رزمگاه) بیرون خزید.

او هنگامی که تنها در بیابان راه می‌سپرد، به شمشیر یکی از سپاهیان حضرت علی ‌ـ که به تعقیبش پرداخته بود ‌ـ کشته شد. حضرت علی از کشته شدن زبیر، به ‌هنگام ترک میدان جنگ، بسیار، متاٌثّر و غمگین شد و بر قاتلش ـ‌ که فرمان او را در مورد تعقیب نکردن گریختگان جنگ زیر پا نهاده بود ‌ـ خشم گرفت و او را نکوهش کرد.‌

  وقتی جنگ به ‌پایان رسید، حضرت علی، باردیگر، خطاب به سپاهیانش اعلام کرد:‌ «فراریان را تعقیب نکنید.‌ مجروحان را تمام‌ کش نکنید. مال کسی را نگیرید. کشتگان را برهنه نکنید و لباسها و لوازمشان را ضَبط و مصادره نکنید و به خانه کسی وارد نشوید».   حضرت علی پس از پایان جنگ جَمَل، با عایشه دیدار کرد و او را به برادرش محمّد بن ابوبکر ـ که پسرخوانده حضرت علی بود ـ سپرد که به مدینه ببرد.   حضرت علی پس از جنگ جمل مرکز حکومتش را از مدینه به ‌کوفه منتقل کرد که در زمان عمر، خلیفه دوم، ساخته شده بود و بخشی از ساکنانش ایرانی بودند.

   جنگ صفّین ‌

  پس از جنگ جَمل،‌ حضرت علی معاویه را از حکومت شام برکنار کرد.‌ امّا، او نپذیرفت و حاضر به کناره‌ گیری از حکومت نشد و برای جنگ با حضرت علی به آمادگی و تدارک پرداخت. معاویه پیراهن خون‌ آلود عثمان و چند انگشت نائله، همسر عثمان، را ـ‌ که به هنگام قتل شوهرش قطع شده بود ‌ـ به دمشق برد و در مسجد آن شهر به نمایش گذاشت و از آنها به‌ عنوان وسیله‌ یی برای تَهییج مردم به جنگ با حضرت علی استفاده ‌کرد. با این که علی (ع) در این قتل نه ‌تنها اندک ‌دخالتی نداشت، بلکه در جلوگیری از وُقوع آن بسیار کوشیده بود.  

معاویه حدود ۷ماه پس از جنگ جَمَل به بهانه خونخواهی عثمان در اوّل ماه صَفَر سال ۳۷ هـ‌ق (۱۸ژوییه ۶۵۷م) جنگی را با حضرت علی آغاز کرد که در محلّ صفّین، در مغرب شهر رَقّه، در کناره شرقی رود فرات، روی داد و به جنگ صفّین معروف شد.‌

  حضرت علی پیش از وقوع جنگ، خطاب به لشکریانش گفت: «باآنها نجنگید، مگر وقتی که آنان جنگ را آغاز کنند‌… اگر دشمن شکست خورد و روی به گریز نهاد، گریخته را نکشید، وامانده را زخمی نکنید، زخمی را از‌پای درنیاورید و با آزاردادن به آنان، آنان را به جنگ برنینگیزید، حتّی، اگر به شرافت و بزرگواریتان ناسزا بگویند و به سرداران و بزرگانتان دشنام دهند‌…» (وصیت ۱۴ـ نهج‌البلاغه، ترجمه فیض الاسلام، ص۸۵۸). 

در جنگ صفّین مانند جنگ جَمَل، اسلام محمّدی با اسلام ابوسفیانی، با هم، درآویختند. بسیاری از مسلمانان ساده‌ ذهن نمی ‌توانستند بفهمند کدام ‌یک از این دو جبهه ‌یی که به نام دفاع از اسلام با‌هم می‌جنگند، برحقّ‌ اند.

   در این جنگ عَمّار یاسر، فرزند سُمَیه و یاسر، نخستین شهیدان اسلام محمّدی ـ‌ که کهنسال بودـ بی‌ ذرّه‌یی تردید، همگام با حضرت علی، شمشیر می‌زد. شهادت این شیر پیر بسیاری از ذهنهای گرفتار تردید را از دودلی بیرون آورد، چرا که از پیامبر روایت شده بود عمّار به دست قوم ستمگر به شهادت خواهد رسید.‌

  حضرت علی در جنگ صفّین، پی در پی، فرمان حمله می‌داد و می‌گفت:‌ «به سراپرده معاویه نشانه روید که شیطان در آن‌جا پنهان شده است. با معاویه و همراهانش بجنگید تا حقایق بر شما روشن و آشکار شود» (خطبه ۱۴۹، نهج ‌البلاغه)‌  در شب دهم صفر سال ۳۷ هـ‌ق (۲۷ژوییه۶۵۷م)، که آن را «لَیلةُ الهَریر» نامیدند، تلفات سنگینی بر سپاه معاویه وارد آمد و خود او از ادامه جنگ و پیروزی در آن نومید شد. 

  سپاه حضرت علی در یک قدمی پیروزی بود که سپاه معاویه، با نیرنگ عَمروعاص ـ‌ که پس از گرفتن امتیاز حکومت مصر حاضر شده بود با معاویه در این جنگ همراهی کند ‌ـ قرآنهایی را که با خود داشتند، بر سر نیزه کردند و ندای صلح‌خواهی و دوری از برادرکشی سردادند.  علی(ع،) بی‌ درنگ و تردید، فرمان داد قرآنها را ـ‌ که اینک علیه قرآن و پیروان راستین آن به کار گرفته شده و شکلهایی خالی از محتوا بودند ‌ـ سرنگون سازند. امّا، فرمان حضرت علی را بخشی از لشکریانش نپذیرفتند و در پی این نیرنگ، دودستگی در سپاه او پیش آمد و در نتیجه این دودستگی ادامه جنگ ناممکن شد و حضرت علی، به ‌ناگزیر، به «حَکمیت» (=داوری) تن داد.

   واقعه «حَکمیت» 

کوته ‌نظرانی که به نیرنگ معاویه و عمروعاص فریفته شده بودند،‌ از حضرت علی، به اصرار، می‌خواستند جلو مالک اَشتر، از فرماندهان برجسته سپاه او، و همرزمانش را، که هم‌چنان می‌جنگیدند و با پیروزی فاصله اندکی داشتند، ‌بگیرد و تن به «حَکمیت» بدهد.  حضرت علی درباره این که حَکمیت را، به ‌ناگزیر، پذیرفته است، می‌گوید: ‌«…شما را از این حَکمیت بازداشتم، امّا، مانند پیمان‌ شکنان از فرمان من سربرتافتید و مرا ناگزیر کردید به خواست شما تن دهم، درحالی که شما گروهی سبُکسَر و بی ‌خرَد بودید» (خطبه ۳۶، نهج‌ البلاغه). 

  موضوع حکمیت ارزیابی این مسأله بود که «آیا عثمان مظلوم کشته شد یا نه؟» اگر روشن می‌شد که عثمان، به‌ ناروا، کشته شده، معاویه که از بستگان او بود، به‌ عنوان «ولی دَم» (=صاحب خون) می ‌توانست خون او را خونخواهی کند و خواستار «قصاص» (=مجازات) کشندگانش شود.‌ 

معاویه عمروعاص را، که بسیار حیله ‌گر و نیرنگ ‌باز بود، برای حَکمیت نامزد کرد و حضرت علی، عبداللّه‌ بن عباس و سپس مالک اَشتر را. امّا، کوته ‌اندیشان سپاه و دل ‌به‌ دوجایانی که به‌ ظاهر از حضرت علی فرمان می‌بردند، امّا، در نهان با معاویه و عمروعاص زدوبند داشتند،‌حضرت علی را ناگزیر کردند ابوموسی اَشعَری را، که پیرمردی ساده ‌بین و مقدّس ‌مآب بود، برای حَکمیت نامزد کند.  دیدار عمروعاص با ابوموسی در ماه ربیع‌الاوّل سال ۳۷هـ‌ق (اوت سال۶۵۷م) در شهرک دومَةُ‌ الجَندَل (در صحرای سوریه و در نزدیکی محلّی که غَزوه تَبوک در آن به ‌وقوع پیوست و امروزه به آن جوف می‌ گویند) روی داد.

   در دیداری که بین عمروعاص و ابوموسی پیش آمد، آن دو به این نتیجه رسیدند که عثمان مظلوم کشته شده و معاویه که خویشاوند اوست، حقّ دارد خونخواه او باشد.

   در این دیدار، عمروعاص در‌برابر ابوموسی کرنش کرد و او را بسیار ستود و به او گفت:‌ علی و معاویه هر دو مایه اختلاف هستند و باید کناره گیرند و به جایشان دو تن دیگر برگزیده شوند و از ابوموسی خواست به منبر برود و علی را برکنار کند تا کشندگان عثمان نتوانند در پناه او از قصاص رهایی یابند و جنگ و برادرکشی از میانه مسلمانان برخیزد. ابوموسی چنین کرد. سپس، عمروعاص به منبر رفت و گفت: حال که علی از حکومت برکنار شده، من معاویه را به خلافت نشاندم. 

بدین‌گونه، جنگ صفّین با نیرنگ معاویه و عمروعاص و همدستی ابوموسی اشعری و همانندان او، به سود معاویه پایان یافت.‌  در جنگ صفّین، که ۱۱۰ روز به‌ طول انجامید، ۲۵ هزار تن از سپاهیان حضرت علی به شهادت رسیدند. تعداد کشتگان لشکر معاویه ۴۵هزار تن بود.‌
 

جنگ نَهروان

  پس از جریان «حَکمیت» بخشی از سپاه حضرت علی، که افرادی متعصّب، خشک ‌اندیش و ناآگاه بودند،‌ او را مُرتَد (=برگشته از اسلام) شمردند و خونش را مُباح (=حلال و روا) دانستند و با او و یارانش به دشمنی پرداختند.‌به اینها «خَوارج» (=بیرون‌رفتگان از بیعت حضرت علی) می‌گفتند.

   خوارج به هر که می‌رسیدند نظرش را درباره حضرت علی می‌پرسیدند. اگر پی می ‌بردند هواخواه و دوستدار اوست، ‌‌از او می‌خواستند بر حضرت علی لعنت بفرستد، اگر نمی ‌پذیرفت، او را می‌کشتند. مثلاً، وقتی به عبداللّه ‌بن ‌خُباب برخوردند و فهمیدند از دوستداران حضرت علی است، سرش را بریدند و شکم زن حامله‌ اش را نیز دریدند و جَنین را از شکمش بیرون کشیدند و سر بریدند. سه زن دیگر از قبیله طَی را نیز، به همین جرم، کشتند.

  حضرت علی هنگامی که برای جنگ با معاویه روانه شام بود، در میانه راه، از فتنه خوارج و کشته شدن عبداللّه ‌بن خُباب خبر یافت و از آن بسیار غمگین شد. 

شماری از خوارج به عبداللّه‌ بن خُباب رسیدند که پدرش از یاران پیامبر بود. وقتی او را شناختند، به او گفتند: «"درباره علی، پیش از حَکمیت و پس از آن، چه می‌گویی؟" گفت: "او خدا را بهتر از شما می‌شناسد و در کار دینش محتاط‌ تر است و بَصیرتش بیشتر". گفتند: "تو پیروی هوس می‌کنی و کسان را به‌ سبب نامهایشان دوست داری، نه اَعمالشان. به‌ خدا، طوری بکشیمت که هیچ‌کس را نکشته باشیم".  آن‌گاه وی را بگرفتند و دست ببستند و با زنش که آبستن نزدیک به وَضع (=نزدیک زایمان) بود زیر نَخلی باردار بردند، که خرمایی از آن بیفتاد و یکیشان آن را برگرفت و به دهان نهاد. یکیشان گفت: "به‌ناروا خوردی و بی‌پرداخت بها"، که آن را از دهان بینداخت‌…‌ پس او را بیاوردند و بنشانیدند و سرش را بریدند که خونش در آب ریخت. آن‌گاه، به طرف زن رفتند‌… پس شکمش را بدریدند. سه زن دیگر از قبیله طی را کشتند. اُمّ‌ سَنان صنداوی را [ که از «صَحابهٌ پیامبر» بود] نیز کشتند». 

حضرت علی حارث ‌بن مُرّه عبدی را که «از سرداران و جنگجویان صدر اسلام بود» (لغت‌نامه دهخدا) به سوی کوفه روانه کرد که رفتار خوارج را از نزدیک ببیند و به او خبر دهد. «حارث برفت تا به نهروان رسید که از آنها پرسش کند. امّا، قوم سوی او رفتند و خونش بریختند».

   سپاهیان حضرت علی که خانواده ‌هایشان در کوفه بودند، پس از شنیدن این خبرها، پیش او رفتند و گفتند: «ای امیرمؤمنان، چرا این کسان را پشت سر ما می‌گذاری که بر اموال و عیال ما مسلّط شوند؟ ما را به طرف این قوم ببر و چون از کار آنها فراغت یافتیم، سوی دشمنان شام می‌رویم» (طبری، ج۶، ص۲۶۰۶). 

حضرت علی پذیرفت و به سپاهش فرمان داد که به سوی کوفه حرکت کنند.‌ او پیش از رسیدن به نهروان، «کس پیش خوارج فرستاد که قاتلان یاران ما را تسلیم کنید‌… و کاری با شما نداریم و دست از شما می‌داریم تا با مردم شام تلاقی کنیم.  خوارج کس پیش او فرستادند که همه ما قاتلان آنهاییم و همگی خون آنها و شما را حلال می‌دانیم» (طبری، ج۶، ص۲۶۰۷). حضرت علی وقتی با آنها رویاروی شد، برایشان سخن گفت تا مگر از راهی که در پیش گرفته ‌اند، برگردند. امّا، خوارج نپذیرفتند و به او گفتند: «ما به حَکمیت تن دادیم و چون تن دادیم گناه کردیم و به‌ سبب آن کافر شدیم، سپس، توبه کردیم. اگر تو نیز مانند ما توبه کنی، از تو‌ایم و با توایم و اگر نکنی از ما کناره کن که منصفانه، به تو اعلام جنگ می‌کنیم، که خدا خیانتکاران را دوست ندارد» (طبری، ج۵، ص۲۶۰۹). 

حضرت علی با کار توضیحی پیگیر توانست شماری از خوارج را از جنگ و خونریزی بازدارد، تا به جایی که سران خوارج بیش از آن تاب سخنانش را نیاوردند و «بانگ برداشتند که با اینان سخن مکنید و برای دیدار خدا آماده شوید، به ‌پیش، به ‌پیش به سوی بهشت».

  حضرت علی، به ‌ناگزیر، سپاهش را برای جنگ با این گروه خشک ‌اندیش متعصّب، آرایش جنگی داد، امّا، نخواست آغازکننده جنگ باشد.  علی (ع) پیش از رویارویی، از یکی از یارانش خواست پرچم امانی برافرازد و اعلام کند «هرکس از شما سوی این پرچم آید و کس نکشته باشد و راه نبسته باشد، درامان است. هرکس از شما که سوی کوفه یا مدائن رود و از این جماعت برون شود، در امان است که ما از آن پس که قاتلان برادران خویش را بکشیم، نیازی به ریختن خون شما نداریم».

  پس از برافراشته شدن پرچم امان، شمار دیگری از خوارج میدان را رها کردند و به سوی کوفه یا مدائن رفتند یا به سپاه حضرت علی پیوستند. «همه جمعشان چهارهزار کس بود و آنها که با عبداللّه ‌بن وَهَب [سردسته خوارج] ماندند، دو هزار و هشتصد کس بودند که به طرف علی هجوم بردند»..  ‌یک‌سال پس از جنگ صفّین، بین سپاه حضرت علی و خوارج در منطقه نَهروان ـ در میانه راه بغداد و کوفه ـ در ماه صَفَر سال ۳۸هـ‌ق (ژوییه ۶۵۸م) جنگ درگرفت که به پیروزی سپاه حضرت علی انجامید.

   پس از پایان جنگ، «کسانی را که رَمَقی داشتند، جستجو کردند و چهارصد کس را یافتند. علی بگفت تا آنها را به عَشیره‌ هاشان دادند و گفت: "ببریدشان و علاجشان کنید و چون به شدند (=درمان شدند)، به کوفه بیارید"‌… سلاح و مَرکب و لوازم جنگ را میان مسلمانان تقسیم کرد و دیگر لوازم و غلام و کنیز را به صاحبانش پس داد». ‌(یکی از مجروحان عبدالرّحمان بن ‌مُلجَم مُرادی بود که پس از بهبودی کمر به قتل حضرت علی بست.) 

حضرت علی گریختگان جنگ را، بدون هیچ بازخواستی، اجازه داد به کوفه و بصره برگردند و مانند سایر مردم زندگی کنند و از بیت ‌المال بهره گیرند و سهم ببرند.

‌ او پس از به پایان جنگ به یارانش سفارش کرد:‌«پس از من با خوارج پیکار نکنید و آنها را نکشید. زیرا، کسانی که حقّ را می‌خواهند ولی به اشتباه افتاده ‌اند، مانند کسانی نیستند که باطل را می‌جویند و به آن دست یافته ‌اند»‌(نهج ‌البلاغه ـ خطبه ۶۱)  بعد از جنگ نهروان، وقتی به او گفته شد که خوارج همگی کشته شده‌ اند و دیگر نشانی از آنان نیست، پاسخ داد: «به خدا سوگند، چنین نیست. آنان نطفه ‌هایی هستند در پشت مردان و زهدانهای زنان، که هر زمان شاخی از آنان بیرون می‌خزد و شکسته می‌شود، تا آخرینهایشان که به‌دزدی و راهزنی می ‌افتند» (خطبه ۵۹،‌ نهج‌البلاغه‌، ترجمهٌ فیض‌الاسلام، ص۱۵۰). 

  وقتی حضرت علی از کار خوارج نهروان فراغت یافت «حمد خدا گفت و ثنای او کرد و [به یارانش] گفت: "خدا با شما نیکویی کرد و ظَفر نمایان داد، بی ‌تأخیر، سوی دشمن (=معاویه) روان شوید". گفتند: "ای امیرمؤمنان، تیرهایمان تمام شده و شمشیرهایمان کند شده و سرنیزه ‌ها افتاده، سوی شهر بازگرد که لوازم، بهتر آماده کنیم، شاید امیرمؤمنان جای کشتگان ما را پرکند که به کار دشمن بهتر توانیم پرداخت". کسی که این سخن می‌گفت اَشعَث بن قیس بود. علی بیامد تا به نُخَیله [در نزدیکی کوفه] رسید و کسان را گفت که در اردوگاه خویش بمانند و خویشتن را برای جهاد آماده کنند و پیش زنان و فرزندان خود کمتر روند، تا سوی دشمن حرکت کنند. کسان چندروزی در اردوگاه ببودند، آن ‌گاه، نهانی، برفتند و وارد شهر شدند، به ‌جز تعدادی از سران قوم، و اردوگاه خالی ماند و چون علی این بدید وارد کوفه شد و رأی وی درباره حرکت سوی دشمن بشکست» (طبری، ج۶، ص۲۶۱۵). 

    شهادت حضرت علی‌ 

یکی از خوارج نهروان به نام عبدالرّحمان بن ‌مُلجَم مُرادی، در شب ۱۹ رمضان ۴۰ هـ‌ق (۲۶ژانویه ۶۶۱م) به حضرت علی در محراب مسجد، با شمشیر ضربتی زد که در اثر آن دو روز بعد به شهادت رسید.

   حضرت علی پیش از شهادتش در بستر بیماری به فرزندان و یارانش سفارش کرد:‌ «اگر زنده ماندم خودم صاحب اختیار خون و جانم هستم و اگر ُمردم‌… اگر آن کسی را که به من ضربت زده، ببخشید و از او درگذرید، ‌آن بخشش و گذشت برای من موجب نزدیکی به خدا و برای شما سبب نیکی و ثواب است.‌ پس، از او درگذرید و از گناهش چشم بپوشید.‌ مگر شما دوست ندارید خداوند بر شما ببخشاید و از گناهانتان درگذرد؟ مبادا، بعد از من به جان مردم بیفتید و به این بهانه که امیرالمؤمنین را کشتند، خونریزی به راه بیندازید»‌ (نهج‌ البلاغه، خطبه ۱۴۹).‌  ـ‌«… در برابر قتل من نباید جز قاتلم کشته شود. اگر در اثر این ضربت مُردم، پس به او ضربه‌ یی در برابر ضربه ‌یی که به من زده بزنید:‌ النّفس بالنّفس ـ یکی در برابر یکی و نه بیشتر.‌ و ایاکم وَ‌المُثله: مبادا قاتلم را مُثله و شکنجه کنید، که از رسول خدا شنیدم که می‌گفت:‌ از مُثله کردن و شکنجه بپرهیزید، حتی درباره سگ هار و درنّده»‌(نهج‌البلاغه، نامهٌ ۴۷)

   حضرت علی در روز ۲۱ رمضان سال۴۰ هـ (۲۸ژانویه ۶۶۱م) به شهادت رسید. او رهبر و پیشوایی بود که از خانه‌ یی گلین بر سرزمینهای پهناور نظام اسلامی حکومت کرد. کسی که در نخلستانها کار می‌کرد و از دسترنج خود روزگار می‌گذراند و همواره یاور فرودستان و رنجدیدگان بود.

  پس از او حکومت بر سرزمینهای اسلامی به دست بیدادگران ریاپیشه ‌یی افتاد که از قصرهای باشکوه شام بر سرزمینهای اسلامی فرمان می ‌راندند و بی ‌آن‌ که به اسلام محمّدی اندک اعتقادی داشته باشد،‌ به نام اسلام،‌ به هر جنایتی دست می ‌زدند.‌    خلافت معاویه  بنی‌امیه از نسل اُمَیة ‌بن عبد‌شمس، از سران قبیله قریش، بودند. حَرب، پدر ابوسفیان، و ابی ‌العاص، پدر عَفّان (=پدر عثمان)، و حَکم (پدر مروان، سرسلسله آل مروان)، از فرزندان امیه بودند. به‌ علّت همین خویشاوندی بود که عثمان، خلیفه سوّم، عمده کارگزارانش را در سرزمینهای اسلامی از وابستگان به خاندان بنی ‌امیه برمی‌گزید.

  عُمَر، خلیفه دوّم مسلمانان، ‌معاویه را به حکومت شام منصوب کرد. حضرت علی پس از جنگ جَمَل، معاویه را، به ‌علّت پشتیبانیهایش از طَلحه و زُبیر و برانگیختن مردم مسلمان سرزمینهای اسلامی به جنگ با حکومت او، از حکومت شام برکنار کرد،‌ امّا، معاویه نپذیرفت و به بهانه مطالبه خون پسرعمویش، عثمان، از حضرت علی ـ‌ که او را به ‌ناحق در این قتل سهیم می‌شمرد‌ ـ در ماه صَفَر ۳۷هـ‌ق (ژوییه ۶۵۷م) با او در ناحیه صفّین (در ساحل فرات) جنگید و از آن پس نیز به دشمنیش با حضرت علی ادامه داد.

  پس از شهادت حضرت علی در ۲۱رمضان ۴۰هـ‌ق (۲۸ژانویه۶۶۱م )، معاویه در سراسر زمینهای اسلامی یکه ‌تاز شد و ایران نیز به دست او افتاد و سلسله اموی را پی‌نهاد. 

  دوره امام حسن
 امام حسن در ۱۵ رمضان سال سوّم هـ‌ق (۲۸فوریه ۶۲۵م) به دنیا‌آمد. تا ۷سالگی در دامان سراسر عُطوفت پیامبر اسلام و دخترش فاطمه، «کوثر» جاودانه خاندان پیامبر، و علی (ع)، مظهر و پرچمدار همیشه‌ ماندگار راه محمد(ص) پرورده شد. به‌ هنگام حکومت پدرش، حضرت علی، همواره در جنگها و دشواریهای هولناک آن دوران، یار و مددکارش بود.‌ 

امام حسن در ۲۱رمضان سال ۴۰ هـ‌ق (۲۸ژانویه ۶۶۱م )، پس از شهادت حضرت علی، زمام حکومت اسلامی را به دست گرفت. در این زمان ۳۷ساله بود. او هم مانند پدرش، جنگ با معاویه را، به‌ عنوان هدف مُقَدّم حکومت خود، برگزید چرا که تا این دشمن اصلی حکومت اسلامی از پای نمی‌افتاد، انحرافی که از چند دهه پیش در جامعه اسلامی بروز کرده بود،‌ به‌سامان نمی ‌رسید و مناسبات دادجویانه دوران حضرت محمّد، دوباره، برقرار نمی‌شد. 

   تدارک جنگ با معاویه 

امام حسن در ۶ ماه اوّل حکومتش بسیار کوشید تا جنگ با معاویه را ـ‌ که بر شام حکومت می‌کرد و همواره در پی ضربه زدن به حکومت نوپای او بود ‌ـ تدارک ببیند. امّا، تبلیغات گسترده معاویه آن‌چنان فریبنده بود که مردم ناآگاه آن دوران قادر نبودند سَره (=پسندیده) را از ناسَره (=ناپسند) تشخیص دهند و دریابند که معاویه اسلام را وسیله ‌یی برای حفظ قدرتش قرار داده است و به نام اسلام می‌خواهد تیشه به ریشه اسلام محمّدی بزند. تلاشهای آگاهی‌بخش امام حسن قادر نبود ابر عظیم تردید و تَوَهُّمی را که معاویه می‌پراکند، کنار بزند.

   معاویه از سال ۲۰ هجری (۶۴۱م) در شام حکومت می‌کرد و با تکیه بر پولهای هَنگفت و نیرو و امکانات بسیار و تهدید و تطمیع، و ریا و تزویر بی‌مانند، توانسته بود جای پای استواری به ‌دست آورد و بسیاری از سرشناسان آن دوره را با پول یا مقام یا نیرنگ به سوی خود جلب کند. از جمله، او زیاد بن اَبیه (۴۰ساله)، والی کاردان و شجاع و سخنور حضرت علی در فارس، را به شام فراخواند و خواهرش را نزد او فرستاد تا حجابش را در‌برابرش بردارد و بگوید «تو برادر من هستی، این را پدرم ابوسفیان به من خبرداد».

   زیاد پسر یک کنیز روسپی به نام سُمَیه بود. چون پدرش معلوم نبود، او را زیاد بن‌ اَبیه (=زیاد پسر پدرش)می‌نامیدند. معاویه زیاد را برادر خود خواند و آن را بر منبر نیز اعلام کرد و با این نیرنگ او را به خدمت خاندان اموی درآورد. 

  امام حسن یکی از فرماندهان خود به نام حَکم کندی را با ۴هزار سوار، به‌ عنوان جلودار سپاه در حمله به شام، به شهر اَنبار (در ۶۰ کیلومتری غرب محل کنونی بغداد) فرستاد. امّا، معاویه او را با پول و وعده حکومت یکی از شهرهای شام فریفت و وی شبانه با شماری از لشکریانش به معاویه پیوست. معاویه دو تن دیگر از فرماندهان سپاه امام حسن را، به‌ همان‌گونه، با پول و وعده حکومت فریب داد و به زیر پرچم خود کشاند. 

امام حسن پس از خیانت آن دو تن، قیس، فرزند دلاور سَعد‌بن عُباده، رئیس قبیله خَزرَج ‌در مدینه و یکی از یاران وفادار پیامبر، را فرمانده جلودار سپاه خود در جنگ با معاویه کرد. ‌او در جنگ صفّین نیز فرمانده جلودار سپاه حضرت علی بود. 

قیس سازمانده ارزنده ‌یی بود که ازهم ‌پاشیدگی سپاه امام حسن را، که پس از فرار فرماندهان پیشین پدید آمده بود، سامان داد و آماده رزم با نیروی جلودار سپاه معاویه ـ‌ که ۲۰هزار تن بودند‌ ـ شد.

  معاویه با تهدید و تطمیع خواست قیس را نیز مانند آن سه تن دیگر به سوی خود جلب کند. امّا، قیس پاکباز فقط یک جمله در پاسخش نوشت: «هرگز مرا ملاقات نخواهی کرد، مگر آن که بین ما نیزه باشد».

    دوران وادادگیها

  روزگار تلخی بود. پاکبازان جسوری چون قیس در سپاه امام حسن اندک بودند و شاید جز خود قیس نمونه دیگری در آن سپاه یافت نمی‌شد. بسیاری از نامداران پیشین کناره گزیده بودند.  سعدبن ابی‌ وَقّاص، فاتح عراق و مدائن، در قصرش «عَقیق» در مدینه می‌زیست و تن به پیکار با معاویه نمی داد. او در زمان حضرت علی نیز حاضر نشد با معاویه بجنگد و در پاسخ حضرت علی‌ گفته بود: «تا زمانی که شمشیرم لب به سخن نگشاید و نگوید حق با کیست، نمی ‌آیم».

   مُغیره بن‌ شُعبه، یکی دیگر از سرداران دوران پیش، که در فتوحات بسیاری در شام و ایران شرکت داشت، در زمان حضرت علی حاضر نشد با معاویه بجنگد و در روزگار امام حسن نیز تن به این کار نداد. معاویه نیز به پاداش این رویگردانی از یاری حضرت علی و امام حسن، او را والی کوفه کرد و تا سال ۵۱ هـ‌ق (۶۷۱م) که درگذشت، زمامدار کوفه بود.   کسانی مانند ابوهُریره، از همراهان پیامبر و از راویان معروف اَحادیث نَبَوی نیز ـ‌ که در این زمان ۷۰ ساله بود‌ ـ چشم به راه هَدایای معاویه بودند و حاضر به یاری امام حسن نشدند. معاویه او را نیز به پاداش این سرسپردگی مدتی به والیگری مدینه گماشت. 

  ترور امام حسن

  معاویه در نامه ‌یی که آن را برای همه اَعیان و اشراف و رئیسان قبایل فرستاد، اعلام کرد هرکس حسن ‌بن علی را بکشد ۲۰۰هزار درهَم (=سکه نقره) پاداش خواهد گرفت و دخترش را نیز به پیوند همسری او درخواهد آورد. 

  امام حسن در حین تدارک نیرو برای جنگ با معاویه بود که در ساباط (=شهری از هفت شهر مدائن) یکی از اَیادی معاویه از کمینگاه بیرون جست و «اللّه اکبر»‌گویان، خنجری را بر پیکر امام حسن فرود آورد، ‌درحالی که فریاد می‌زد: «پدرت مُشرک بود، تو هم مشرک شدی».‌ امام حسن، به شدّت، مجروح شد. او را با همان حال به مدائن بردند و او برای سپاهیانش، که در آن‌جا مستقَر بودند، سخنرانی کرد و سوگند خورد که از جنگ با معاویه دست نخواهد کشید. در همین سخنرانی از گریه و زاری برخی از سپاهیانش بر کشتگان جنگ صفّین و نَهروان، ‌برآشفت و خطاب به آنها گفت: «کسی که بگرید و به جنگ برنخیزد، درمانده و شکست‌خورده خواهد ماند».

    قرارداد «صلح» 

سرانجام، تلاشهای پیگیر امام حسن در کار بسیج نیرو برای جنگیدن با معاویه ناکام ماند. زمانه برای اجرای چنین جنگی آمادگی نشان نداد. نه آگاهی لازم وجود داشت و نه توانمندی نظامی بایسته. از شعله مبارزه با سرسخت ‌ترین دشمن آیین پیامبر و مردم ـ معاویه ـ جز کورسویی نمانده بود. معاویه بر ذهن و بازوی بسیاری از مسلمانان چیره شده بود. حتّی، زمانه برای انجام عملی عاشوراگونه علیه معاویه نیز آمادگی نداشت. اگر چنین عملی صورت می‌گرفت، در غوغای تبلیغاتی‌یی که معاویه به راه انداخته بود، گم می‌شد و نتیجه ‌یی را که ۲۰سال بعد عاشورای حسینی در کربلا به ‌بارآورد و جنبش اسلام محمّدی را برای همیشه ماندگار کرد،‌ به بار نمی‌آورد.

   در زمان امام حسن هنوز شرایط عینی تحقّق عاشورا فراهم نشده بود. از این رو، امام حسن، برای حفظ آیینی که در معرض نابود شدن بود، از حکومت گذشت و به قرارداد «صلح» با معاویه تن داد. 

قرارداد «متارکه جنگ» بین امام حسن و معاویه در ماه رَبیع ‌الآخَر سال ۴۱ هـ‌ق (اوت۶۶۱م) در محلّی به نام مَسکن، در نزدیکی بغداد، بسته شد.  طبق این قرارداد، معاویه متعهّد شد به کتاب خدا،‌ سنّت رسول و روش خلفا عمل کند، از سَب‌ّ و لَعن (=ناسزاگفتن) علی و آزار آل ‌علی و شیعیان دست بردارد و حق تعیین جانشین برای خود را هم نداشته باشد. معاویه پذیرفت که امام حسن حقّ دارد او را «امیرالمؤمنین» خطاب نکند و در نزد او برای شهادت حاضر نشود، که معنیش این بود که امام حسن حکومت معاویه را به رسمیت نمی‌شناسد. هم‌چنین، معاویه پذیرفت که ۵میلیون درهَم بیت ‌المال کوفه زیر نظر امام حسن باشد و یک میلیون درهم مالیات شهر دارابگرد فارس در اختیار بازماندگان شهیدان جنگهای جَمَل و صفّین قرار گیرد.‌

  از فردای بسته‌شدن پیمان «صلح»، معاویه در سراسر سرزمینهای اسلامی یکه ‌تاز شد و به ‌ویژه در کوفه، مرکز حکومت حضرت علی و امام حسن، به آزار شیعیان خاندان حضرت علی پرداخت. اَیادی معاویه هر که را از یاران خاندان پیامبر و دوستداران حضرت علی می‌یافتند، خانه ‌اش را ویران می‌کردند و او را در زیر آزار و شکنجه می‌کشتند.

   معاویه در سال ۵۰هـ‌ق (۶۷۰م)، امام حسن، پیشوا و راهبر امام حسین، و آگاهترین و پاکبازترین پیرو راه پیامبر و علی را توسّط همسرش اَسما، دختر اَشعث بن‌ قیس کندی،‌با وعده ازدواج با یزید و دادن ده هزار درهم به ‌وی، مسموم کرد و او را به سن ۴۶سالگی به شهادت رساند.   معاویه پس از شهادت امام حسن ده هزار درهم برای اَسما فرستاد، امّا، از ازدواج او با یزید سخنی به میان نیاورد.  قیس بن سَعد ‌بن عُباده، فرمانده سپاه امام حسن، روی پنهان کرد و به تفلیس (مرکز گرجستان) گریخت و تا پایان زندگیش، در سال ۶۰هـ (۶۸۰م)، در همان‌جا به آوارگی زیست.
  گام به گام تا عاشورا
 امام حسین در روز سوّم شعبان سال ۴هـ‌ق (۷ژانویه ۶۲۶م) در مدینه به دنیا آمد. مادرش فاطمه، دختر پیامبر، و پدرش علی‌ پسر ابو‌طالب بود. تا ۶سالگی در دامان پرمهر فاطمه، گرامی ‌ترین زن آیین اسلام، بالید. از آن پس نیز تا سال ۴۰ هـ‌ق (۶۶۱م) در مکتب پدرش، علی، درس فدا و صداقت آموخت و در سختیهای آن دوران همواره یار و پشتیبان او بود.

  معاویه در اوّل رَجَب سال ۶۰ هـ‌ق (۶آوریل۶۸۰م) در دمشق درگذشت و پسرش یزید، که ۳۵ساله بود، جانشینش شد. 

  یزید پس از تکیه زدن بر تخت خلافت، بر آن شد که از امام حسین و دو ‌تن دیگر از مخالفان سرسخت حکومتش، به ‌اجبار، بیعت بگیرد. به وَلید‌، نوه ابوسفیان،‌ حاکم مدینه،‌ نوشت: «‌…حسین [بن علی] و عبداللّه‌ بن عُمر و عبداللّه‌ بن زُبیر را، سخت و بی ‌امان، به بیعت وادارکن تا بیعت کنند‌…   ولید، نخست، امام حسین را به «خانه حکومت» (دارُالحُکومه) مدینه فراخواند و از او خواست با یزید بیعت کند. مروان‌ بن‌ حَکم (از نوادگان امیّة بن عبدشمس) هم حاضر بود.

  امام حسین حاضر نشد بایزید بیعت کند و خواست از «خانه حکومت» بیرون برود، ولید مانعش نشد. امّا، مروان به ولید گفت: «اگر اینک برود و بیعت نکند، هرگز چنین فرصتی به‌ دست نیاری تا میان شما و او کشته بسیار شود. این مرد را بدار و از پیش تو نرود تا بیعت کند یا گردنش را بزنی».  امام حسین به او نَهیب زد و گفت: «ای پسر زن کبود چشم! تو مرا می ‌کشی یا او؟ به خدا، نادرست گفتی و خطا کردی». این را گفت و از «خانه حکومت» بیرون رفت.  
 

در «دو راهی انتخاب»
 یزید امام حسین را در «دوراهی انتخاب» قرار داده بود: یا بایست تسلیم می ‌شد و با او بیعت می ‌کرد، یا پرچم نبرد با حکومتش را برمی ‌افراشت. اگر امام حسین با یزید ـ‌ که مانند پدرش معاویه، برای حفظ خلافتش، به نام اسلام، به هر جنایتی دست می ‌زد‌ ـ بیعت می ‌کرد و او را به‌ عنوان رهبر و پیشوای مسلمانان به رسمیت می‌ شناخت، از آیین رهایی بخش جدّش پیامبر چه به‌ جا می ‌ماند؟  در آن روزها میدان مبارزه با اسلام خاندان بنی ‌امیه خالی بود. فریاد ابوذر غفاری ‌ها،‌ عبداللّه‌ بن مسعودها،‌ عمّار یاسرها،‌ حُجر‌ بن عَدی‌ ها و‌ صدها مجاهد پاکباز دیگر، به‌ کلّی، خاموش شده بود و از هیچ روزنی نور امیدی نمی ‌تابید.‌ آیین محمّد در آن لحظه از تاریخ به حسین چشم دوخته بود و «انتخاب» او می ‌توانست در سرنوشت آینده این آیین تأثیری حیاتی داشته باشد.‌

  ـ او نمی ‌توانست شاهد پژمرده‌ شدن نهالی باشد که با خون پدر، برادر و هزاران شهید بَدر، اُحُد، خَندق، جَمَل، صفّین، نَهروان و … آبیاری شده و با پژمردن آن، چشمه امید به پیروزی در دل مردم دردمند و ستم‌کشیده می ‌خشکید.   ـ او نمی‌توانست فریاد رنجدیدگان دادخواه را بشنود و به گوشه ‌یی بخزد و از بیم جان دَم برنیاورد.

   ـ او نمی‌توانست بیدادگریها، تجاوزها و حق‌کشیها و حق ‌پوشیها را ببیند و خاموش باشد.  ‌ ـ او از جدّ، پدر و برادر و هزاران شهیدی که در راه به ‌ثمرنشاندن آیین محمّد به شهادت رسیده‌ بودند، آموخته بود که باید با بیداد و بیدادگر جنگید و شهادت را در این راه با جان و دل پذیرفت.   ‌بیعت با یزید برای او محال بود و نتیجه تن ندادن به بیعت نیز جز مرگ نبود.  
 

سفر بی بازگشت
 «آن شب دست از حسین بداشتند و با وی اصرار نکردند. حسین با فرزندان و برادران و برادرزادگان و بیشتر مردم خاندان خود، در پناه شب برون شد [و از راه اصلی راه مکّه را درپیش گرفت]. این شب دو روز مانده از رَجب سال شصتم (= ۳مه ۶۸۰م) بود» (طبری، ج۷، ص۲۹۰۹) و نزدیک به یک ماه پس از به خلافت رسیدن یزید.
‌ اندرزگویان هشدار دادند که در راه اصلی خطر در کمین است و از او خواستند از بیراهه برود. امّا، نپذیرفت. چرا که می‌ دانست در دورانی که بیدادگر میداندار است و هر فریادی را در گلو خفه می‌ کند و بیم و واهمه بر جانها چیرگی دارد، عملی شورآفرین ‌تر و واهمه‌ سوزتر از جسارتی نیست که شمشیر خونریز جلّاد را به هیچ می ‌گیرد و بی ‌هراس و بیم، پای به میدان نبرد رویاروی می ‌نهد.‌  
 

امام حسین در مکّه
 حسین (ع) و همراهانش، در شب جمعه سوّم شَعبان سال ۶۰هـ‌ (۸مه۶۸۰م)، به مکه رسیدند و تا ۸ذی‌حَجّه ۶۰هـ (۷سپتامبر ۶۸۰ م)، به‌مدّت چهار ماه و چند روز در مکه ماندند.  در نخستین ماه اقامت امام حسین در مکه، عمرو بن سعید حاکم آن شهر بود. در ماه رمضان آن سال، هم‌زمان با دومین ماه اقامت حسین (ع) در مکه، یزید، ولید‌، حاکم مدینه را به‌ علّت کوتاهیش در دستگیری امام حسین و عبداللّه‌ بن زبیر از حکومت آن شهر برکنار کرد و عمرو‌ بن سعید، حاکم مکه، را، به جای او به حکومت مدینه نیز گماشت. عمرو در همان ماه رمضان به مدینه رفت و حکومت آن شهر را به دست گرفت و مکه از حکمران اموی خالی ماند.

   حسین (ع) در مدّت اقامتش در مکه با سران بسیاری از قبایل عرب دیدار و گفتگو کرد. هزار تن از مُسلمانان صاحب ‌نام را با نامه به مکه فراخواند و آنها را گردآورد و برایشان از نکبتی که با حکومت بنی‌امیه دامنگیر آیین اسلام شده بود، سخن گفت و از آنان خواست برای برکندن ریشه بیداد امویان با او همگام شوند.

  همزمان با اقامت امام حسین در مکه، نُعمان‌ بن بَشیر، از خطیبان و شاعران توانای آن دوره، حاکم کوفه بود. او در دشمنی با خاندان حضرت علی و دوستدارانش سرسختی نشان نمی‌ داد.  
 

سفیران مردم کوفه
 وقتی دوستداران خاندان حضرت علی در کوفه، خبر رفتن امام حسین به مکه را شنیدند، در منزل سلیمان ‌بن صُرَد خُزاعی گردآمدند. سلیمان به آنان گفت: «معاویه هَلاک شد و حسین از بیعت این قوم (=بنی‌امیه) خودداری کرده و سوی مکه رفته. شما شیعیان اویید و شیعیان پدرش. اگر می‌ دانید که یاری وی می ‌کنید و با دشمنش پیکار می ‌کنید، به او بنویسید و اگر بیم سستی و ضعف دارید، این مرد را فریب مدهید که جانش به خطر افتد». گفتند: «بادشمنش پیکار می‌ کنیم و خویشتن را برای حفظ وی به کشتن می‌ دهیم».
 سلیمان وقتی پابرجایی آنها را دید، از آنها ـ‌ که حبیب ‌بن مَظاهر هم در بینشان بود ‌ـ خواست به امام حسین نامه بنویسند. آنها، همگی، در نامه‌ یی چنین نوشتند: «…‌حَمد خدای که دشمن جَبّار سخت ‌سر ترا نابود کرد. دشمنی که بر این امّت تاخت و خلافت آن را، به ناحق، گرفت… و به ناحق، بر آن حکومت کرد و نیکانشان را کشت و اَشرارشان را به جا نهاد و مال خدا را دستخوش جبّاران و توانگران امّت کرد. لعنت خدا بر او باد… اینک ما را امام نیست. بیا، شاید خدا به‌‌ وسیله تو ما را بر حق همدل کند. نُعمان‌ بن بَشیر در قصر حکومت است. ما به نماز جمعه او نمی ‌رویم و به نماز عیدش حاضر نمی‌ شویم و اگر خبر یابیم که سوی ما روان شده‌ ای بیرونش می‌ کنیم و به شامش می ‌فرستیم‌…» 

  دوستداران امام حسین نامه را به دو تن از یارانشان سپردند و آن‌ دو را روانه مکه کردند. دو روز بعد، سه تن را، که یکی از آنها قَیس‌ بن مُسهر صَیداوی بود، با ۵۳نامه دیگر، «که هر نامه از یک یا دو یا سه کس بود»، به مکه فرستادند.   دو پیک نخستین در روز دهم ماه رمضان سال ۶۰هـ (۱۳ژوئن ۶۸۰م) نامه را در مکه به حسین (ع) سپردند (طبری، ج۷، ص۲۹۲۳). پیکهای دیگری هم، اندکی بعد، به مکه رسیدند.  

 نامه و پیک امام حسین
 امام حسین «نامه‌ های مردم کوفه را خواند و از فرستادگان درباره مردم پرسش کرد. آن ‌گاه، به آن نامه ‌ها پاسخ نوشت و مُسلم‌ بن عَقیل، پسر عمو و شوهر خواهرش رُقَیه، را به همراه یک تن دیگر، به نمایندگی، به کوفه فرستاد.

  نامه امام حسین چنین بود: «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم. از حسین ‌بن علی به جمع مؤمنان و مسلمانان. امّا بعد، هانی و سعید با نامه ‌های شما پیش من آمدند. همه آن چه حکایت کرده بودید، دانستم. گفته بیشترتان این بود که امام نداریم، بیا. شاید به سبب تو خدا ما را بر حق هدایت کند. اینک، برادر و پسرعمو و معتمَد و اهل خاندانم را سوی شما فرستادم. به او گفتم از حال و کار و رأی شما به من بنویسد. اگر نوشت که رأی جماعت و اهل فضیلت و خرَد چنان است که فرستادگانتان به من گفته ‌اند و در نامه ‌هایتان خوانده ‌ام، به ‌زودی، پیش شما می ‌آیم ان‌ شاءاللّه. به جان خودم که امام جز آن نیست که به کتاب (=قرآن) عمل کند و انصاف گیرد و مُجری حق باشد و خویشتن را خاص خدا کند» (طبری، ج۷، ص۲۹۲۴).  مُسلم و همراهانش در روز ۱۵رمضان سال۶۰هـ‌ (۱۸ژوئن ۶۸۰م)، از مکه به سوی مدینه روانه شدند. وقتی به مدینه رسیدند، به‌ همراه دو راه‌ بَلد از مردم قبیله قَیس، از راه کویر، روانه کوفه شدند. در کویر راه را گم کردند و به تشنگی افتادند و آن دو راه‌ بلد از تشنگی مردند و مسلم و همراهش با آخرین رَمَق توانستند خود را به آب برسانند. آن‌دو ۲۰روز بعد از حرکت از مکه، در روز ۵ شوّال (۷ژوییه) به کوفه رسیدند و در خانه مُختار‌ ثَقَفی فرود آمدند.

 مسلم بن عقیل در کوفه 

دوستداران خاندان حضرت علی در کوفه، گروه گروه، به خانه‌ یی که مُسلم و همراهش در آن فرود آمده بودند، رفتند. مسلم نامه امام حسین را برایشان خواند «که گریستن آغاز کردند». کسانی از مردم در آن دیدار وفاداریشان را به راه خاندان علی (ع) به زبان آوردند. 

در همان دیدارهای نخستین «دوازده هزار کس با مسلم بیعت کردند» (طبری، ج۷، ص۲۹۲۷). 

  مُسلم در مسجد کوفه نماز برپا کرد و بیعت‌ کنندگان با او نماز خواندند. نُعمان‌ بن بَشیر،‌ حاکم کوفه، از این کار جلوگیری نکرد. یکی از آنها که «دل با یزید‌بن معاویه داشت، پیش نعمان‌ بن بشیر رفت» و از نرمش او نسبت به مسلم و یارانش انتقاد کرد و گفت: «تو ضعیفی یا ضعیف‌ نما، که ولایت را به تباهی داده ‌ای».

نعمان که «مردی بردبار و زاهد بود و دوستدار سلامت»، به او گفت: «این که ضعیف باشم، امّا، مطیع خدا، بهتر از آن است که در کار معصیت خدا نیرومند باشم. من کسی نیستم که پرده‌ یی را که خدا پوشانیده، بدَرم».  آن کس گفته نعمان و نرمش او را نسبت به مسلم و یارانش، برای یزید نوشت. چند تن دیگر، از جمله عُمَر‌ پسر سَعد‌ ابی ‌وَقّاص نیز چنین نامه‌ هایی برای یزید فرستادند.

 ابن زیاد، حاکم کوفه 

یزید که در اندیشه سرکوبی یاری ‌دهندگان به امام حسین بود، نُعمان را برکنار کرد و به جایش عُبیداللّه پسر زیاد، والی بصره، را ـ‌‌ که از نزدیکان و سرسپردگانش بود‌ ـ به حکومت کوفه هم نشاند و به او نوشت: «پیش مردم کوفه رو و ابن‌عَقیل را بجوی، تا وی را بیابی و به بند کنی یا بکشی یا تبعید کنی» (طبری، ج۷، ص۲۹۲۹).

  عُبیداللّه‌ پیش از حرکت از بصره به کوفه، فرمان داد پیکی را که نامه‌ های امام حسین را برای «هر یک از سران پنج ناحیه بصره و بزرگان آن‌ جا»، به‌ همراه خود داشت و دستگیر شده بود، پیشش آوردند و او «گردنش را بزد». سپس، بر منبر رفت و برای ترساندن مردم و جلوگیری از یاری رساندنشان به امام حسین، گفت: «…‌ای مردم بصره، امیرمؤمنان (=یزید) مرا ولایتدار کوفه کرده و من فردا صبح آن ‌جا می‌ روم.

عثمان‌ بن زیاد‌ (=برادر عبیداللّه‌بن زیاد) را بر شما جانشین کرده ‌ام. از مخالفت و شایعه‌ سازی بپرهیزید. قسم به آن کس که خدایی جز او نیست، اگر بشنوم کسی سر مخالفت دارد، او را و سردسته ‌اش را و دوستش را می ‌کشم. نزدیک را به گناه دور می‌ گیرم تا مطیع من شوید و میان شما مخالف و منازعه‌ گر نمانَد‌…» (طبری، ج۷، ص۲۹۳۱).

  عبیداللّه از بیم خشم مردم کوفه، روی ‌پوشیده و پنهانی، به شهر وارد شد و به «خانه حکومت» رفت. او از همان آغاز ورودش به کوفه، برای پراکندن و ازمیان بردن دوستداران خاندان حضرت علی به چاره ‌اندیشی پرداخت. سران قبایل را، با تهدید یا تطمیع، به سازش کشاند و در هر قبیله ‌یی دوستداران خاندان علی را شناسایی و دستگیر کرد.‌  
 

هانی، میزبان پاکباز
 مُسلم به هنگام ورود ابن‌زیاد به کوفه، هم‌ چنان، در خانه مختار‌ ثَقَفی بود. امّا، هنگامی که از «سخنانی که [ابن‌زیاد] گفته بود و سختی‌ یی که با سردسته‌ ها (=سران قبایل) و مردم کرده بود، خبر یافت»، از آن‌ خانه، که بیعت ‌کنندگان او را در آن‌ جا دیده بودند، به خانه یکی دیگر از دوستداران خاندان علی به نام هانی ‌بن عُروَه،‌که از سرشناسان کوفه بود، رفت و در آن‌جا پنهان شد.
 هانی به بهانه بیماری به مجلس ابن زیاد نرفت. امّا، به‌ فرمان ابن‌ زیاد، او را به رفتن به «خانه حکومت» ناگزیر کردند و ابن ‌زیاد که می ‌دانست او دلبسته خاندان علی است، از او خواست پنهانگاه مُسلم را نشانش دهد و به او گفت: «به خدا، باید او را بیاری و‌ گر‌نه گردنت را می‌ زنم».  هانی با ابن ‌زیاد با درشتی سخن گفت و او از سخنانش برآشفت و «با چوبدستی به صورتش زدن گرفت و چندان به بینی و پیشانی و گونه ‌های او زد که بینیش بشکست و خون بر چانه وی روان شد و گوشت دوگونه و پیشانیش بر ریشش ریخت و چوب بشکست. هانی دست به طرف شمشیر یکی از نگهبانان برد، امّا، نگهبان او را فروکشید و مانع شد».

   ابن‌زیاد به او گفت: «‌… خویشتن را مُستوجب عُقوبت کردی. کشتنت بر ما حَلال شد». سپس، خطاب به نگهبانان قصرش فریاد زد: «بگیریدش و در یکی از اتاقهای خانه بیندازید و در بر او ببندید و مراقب نهید». آنها «چنین کردند» (طبری، ج۷، ص۲۹۴۳). 

رویارویی ناگزیر
 پس از دستگیری هانی، مُسلم بیش از آن پنهان ماندن را به صَلاح ندید و روز سه‌شنبه ۸ ذی ‌حَجّه (=روز تَرویه) سال ۶۰هـ (۷سپتامبر ۶۸۰ م)، همان روزی که امام حسین از مکه به سوی کوفه روان شد، یارانش را به قیام علیه حکومت یزید و عامل او در کوفه، عُبیداللّه‌ بن زیاد، فراخواند. «خانه ‌های اطراف وی از آنها پر بود. هیجده هزار کس با او بیعت کرده بودند و چهار هزار کس در خانه‌ ها بود».   بانگ‌زن شعار رمز «یا منصور امّت» (=شعار پیامبر در جنگ بَدر)‌ را ندا داد و‌ در اندک زمانی ۴ هزار مرد گرد‌آمدند و به همراه مُسلم به قصر ابن زیاد یورش بردند و آن را به محاصره درآوردند. «چون ابن‌زیاد از آمدن وی خبر یافت، به قصر پناه برد و درها را بست» (طبری، ج۷، ص۲۹۴۵).

  مردم، گروه‌گروه، به مسلم و یارانش پیوستند. «چیزی نگذشت که مسجد از کسان پر شد و بازار نیز. و هم ‌چنان تا شب می‌ آمدند. کار بر عُبیداللّه تنگ شد. حفظ در قصر مشکل بود، زیرا به ‌جز سی نگهبان و بیست کس از سران قوم و خاندان و غلامانش با وی نبود. آنها که در قصر بودند، از بالا جماعت را می ‌نگریستند و بیم داشتند با سنگ بزنندشان و ناسزا گویند و [آنها] عُبیداللّه و پدرش را دشنام گویند» (طبری، ج۷، ص۲۹۴۶).  
 

همگامان ابن زیاد
 عُبیداللّه «کس پیش سران [قبایل] فرستاد و فراهمشان آورد و گفت: "از بالا بر مردم نمودار شوید و به مطیعان وعده فزونی و حُرمت دهید و عاصیان را از حرمان (=بی‌ روزی شدن) و عُقوبت بترسانید و بگویید که سپاه از شام به مقابله ایشان حرکت کرده است‌…"   چون کسان گفتارشان را شنیدند، پراکندگی گرفتند و رفتن آغاز کردند. زن بود که پیش فرزند یا برادر خویش می ‌آمد و می‌ گفت: "بیا برویم، آنها که می ‌مانند، بَسَند". مرد بود که پیش فرزند یا برادر خویش می ‌آمد و می ‌گفت: "فردا سپاه شام می‌ رسد، از جنگ و شرّ چه می‌ خواهی؟ بیا، برویم". و او را می‌ برد. و هم ‌چنان، پراکنده می‌ شدند و از جای می ‌رفتند، چنان که هنگام شب سی کس با ابن ‌عقیل در مسجد نبود. و چون نماز مغرب بکرد، تنها سی کس با وی نماز کردند.

 مُسلم غریب و تنها  [مسلم] چون دید که جز آن گروه کسی با وی نمانده، برون شد. سوی کوچه‌ های کنده (=از قبایلی که از یمن به کوفه کوچیده بودند) رفت و چون به کوچه ‌ها رسید، ده کس با وی بود و چون از کوچه درآمد، هیچ کس با وی نبود و چون، نیک، نظر کرد، کس را نیافت که راه را به او بنماید یا سوی منزلش راهبَر شود یا اگر دشمنی پیش آید حفاظ وی شود. پس هم‌ چنان در کوچه‌ های کوفه، سرگردان، می ‌رفت و نمی‌ دانست کجا می رود ... تا به دَر زنی رسید طوعه‌ نام‌…» که به انتظار پسرش، بَلال، بر درگاه خانه‌ اش ایستاده بود.

   مسلم که از گرمای شدید نیمه شهریورماه کوفه، سخت، تشنه بود، از او آب خواست. زن او را سیراب کرد و از نام و نشانش پرسید و چون دریافت مسلم‌ بن عقیل است، «او را به خانه خویش به اتاقی برد، جز اتاقی که خودش در آن ‌جا بود، و فرشی برای وی گسترد و گفت شام بخورَد ـ‌ که نخورد».  وقتی پسرش بَلال‌ ... که «از اوباش بود»، به خانه وارد شد و رفت ‌‌و‌ آمدهای مادر را به آن اتاق دید، به شک افتاد و از مادر علّت آن را پرسید. مادر او را سوگند داد و آن راز را برایش آشکار کرد.

  بامداد فردای آن شب، بَلال‌ به درگاه ابن‌ زیاد رفت و یکی از نزدیکان ابن زیاد خبر داد که مسلم در خانه آنها پنهان شده است. او نیز به ابن زیاد خبرداد. ابن‌زیاد به نایبش، عَمرو‌‌ بن حُرَیث، فرمان داد که «شصت یا هفتادکس» برای دستگیری مسلم روانه پنهانگاه او کند.
 
 نبرد نابرابر
 وقتی مسلم «صدای سُم اسبان و صوت مردان شنید بدانست که سوی وی آمده‌ اند و با شمشیر سوی آنها رفت. مهاجمان به خانه ریختند. مسلم با شمشیر حمله برد و ضربت زد تا از خانه بیرونشان کرد. آن‌ گاه، بازآمدند و باز حمله برد. یکی از مهاجمان ضربتی به دهان مسلم زد که لب بالای وی را قطع کرد و شمشیر در لب پایین نشست و دو دندان جلو را شکست. مسلم نیز ضربتی سخت به سر وی زد و ضربتی دیگر زیر شانه ‌اش، که نزدیک بود به شکمش فرورود. چون چنان دیدند بالای اتاق رفتند و او را سنگباران کردند. دسته ‌های نی را آتش می ‌زدند و از بالای اتاق بر او می ‌افکندند. چون چنین دید با شمشیر کشیده به کوچه آمد و با آنها جنگید».

   در این جنگ و گریزها، سرانجام، مسلم که پس از چندساعت رویارویی و شمشیرزدن و زخمهایی که بر پیکر داشت، نیمه‌ جان بود و «تاب جنگ نداشت، نفسش گرفت و پشت به دیوار خانه‌ یی داد». فرمانده مهاجمان او را دستگیر کرد و به قصر عُبیداللّه ‌بن زیاد برد. مسلم «سلام امارت به او نگفت».
 
 مسلم و هانی، دلیر و پاکباز تا آخرین نفس
 ابن‌زیاد به مسلم گفت: «ای ابن‌ عقیل، کار مردم فراهم بود و همسخن بودند، آمدی که پراکنده‌ شان کنی و اختلاف در میان آری و آنها را مقابل هم واداری».

  ‌ ـ گفت: «ابداً، من نیامدم، مردم شهر می‌ گفتند: پدر تو نیکانشان را کشته و خونهایشان را ریخته و رفتار خسرو و قیصر پیش گرفته و ما آمدیم که عدالت کنیم و به حُکم کتاب (=قرآن) دعوت کنیم».

‌‌ ـ گفت: «ای فاسق، ترا با این، چه‌ کار؟ مگر وقتی تو در مدینه شراب می‌ خوردی عمل ما با مردم چنین نبود؟»  ‌‌ ـ گفت: «من شراب می‌ خوردم؟ به خدا، خدا می داند که تو راستگو نه ‌ای و این سخن را ندانسته گفتی و من چنان نیستم که می‌ گویی. آن که خون مردم می ‌خورَد و انسانی را که کشتنش حرام است، می‌ کشد و در آن حال به لَهو و لَعب (=بازی و شوخی) اشتغال دارد، گویی اصلاً کار ناروایی نکرده، چنین کسی بیشتر از من درخور عنوان میخواره است».

  ـ ابن زیاد ضمن سخنانش به مسلم گفت: «گویی، گمان داری که در خلافت حقّی داری».

  ‌ ـ گفت: «گمان نیست، یقین است».

  ‌‌ ـ گفت: «خدایم بکشد اگر ترا به وضعی نکشم که به دوران اسلام هیچ‌ کس را چنان نکشته باشند».

  ‌ ـ گفت: «تو بیش از همه درخور آنی که در اسلام چیزهای بی‌ سابقه پدیدآوری، که کشتار نامردانه و اعضا‌بریدن ناروا و رفتار خَبیثانه و تسلّط رَذیلانه کار توست و هیچ‌ کس بیشتر از تو درخور آن نیست».

  ـ ابن‌زیاد از سخنان تند و بی‌ پروای مسلم، بسیار، برآشفت و «به او و حسین و علی و عقیل، ناسزاگفتن آغاز کرد» و به یکی از فرماندهان مهاجمان گفت: او را به بام قصر ببر و «گردنش را بزن». 

  مسلم پاکباز را ـ‌ که امام حسین او را «ثقه» (=امین و مورداعتماد) خوانده بود و تا آخرین نفس به آرمانهای رهایی‌ بخش پیشوایش حسین‌ بن علی وفادار بود‌ ـ بر بام قصر بردند و «گردنش را بزدند و پیکرش را از پی سرش پایین افکندند» (طبری، ج۷، ص۲۹۵۹).  ابن‌زیاد فرمان داد که هانی بن عُروه را «به بازار ببرید و گردنش را بزنید».

   هانی دلاور را «به بازار بردند، جایی که گوسفند می ‌فروختند. دستهایش بسته بود». هانی از مردم یاری خواست. «چون دید کسی یاری نمی‌ کند. دست خویش را کشید و از بند درآورد و گفت: "عصا یا کارد یا سنگ یا استخوانی نیست که یکی با آن از جان خویش دفاع کند؟" به طرف وی جَستند و او را محکم ببستند. آن ‌گاه، گفتند "گردنت را پیش بیار". گفت: "چنین بخشنده و سَخاوَتمند نیستم و شما را برضدّ خودم کمک نمی‌ کنم".  غلام ترک ابن‌زیاد، به نام رشید، وی را با شمشیر بزد، که شمشیر او کاری نساخت. غلام ترک ضربت دیگر زد و او را بکشت» (طبری، ج۷، ص۲۹۶۱).  ابن‌زیاد بسیاری دیگر از یاران وفادار خاندان حضرت علی را، بی ‌رحمانه، سربرید و شماری را، مانند مُختار‌ ثقفی، زندانی کرد. او، هم‌ چنین، سرهای بریده مسلم و هانی را به دمشق پیش یزید فرستاد.

  مسلم در روز ۱۱ذی‌ قعده سال ۶۰هـ (۱۲اوت ۶۸۰م) ـ‌‌ بیست و هفت روز پیش از شهادتش‌ ـ در نامه‌ یی به امام حسین نوشت: «‌… پیشتاز به کسان خود دروغ نمی ‌گوید. جماعت مردم کوفه با تو‌اَند. وقتی نامه مرا خواندی، بیا. درود بر تو باد» (طبری، ج۷، ص۲۹۸۲).
 
 سفر از مکّه به «عاشورا»

  امام حسین در روز سه‌شنبه ۸ ذی‌ حجّه (=روز تَرویه، دو روز پیش از عید قُربان)، ۲۲ روز مانده به پایان سال۶۰هـ‌ق (۷ سپتامبر۶۸۰م) در همان‌ روزی که مسلم‌ بن عقیل در کوفه پرچم قیام را برافراشت‌ـ حجّ را ناتمام رهاکرد و با تمامی خاندان و گروهی از دوستدارانش روانه کوفه شد. ‌

از این روز تا روز عاشورا‌ (=دهم محرّم سال ۶۱هـ‌‌ـ ۹اکتبر ۶۸۰م)، که او با جملگی یارانش به شهادت رسیدند‌، ۳۲روز به طول انجامید.   امام حسین در محلّی در نزدیکی مکه به نام «شَیب وادی‌الّرُمّه» به نامه مسلم‌بن عَقیل پاسخ داد که در آن خطاب به «مؤمنان و مسلمانان» کوفه، از‌جمله، چنین نوشته بود: «‌… نامه مسلم‌ بن عقیل به من رسید که از حُسن عقیدت و فراهم آمدن جمع شما به ‌یاری ما و مطالبهٌ حقّمان خبر می ‌داد. از خدا خواستم که با ما نیکی کند و شما را بر این کار پاداش بزرگ دهد. از مکه به روز سه‌ شنبه، هشت روز رفته از ذی‌حَجّة، روز تَرویه، سوی شما روان شده‌ ام. وقتی این فرستاده من پیش شما می ‌رسد، کار خویش فراهم کنید و بکوشید، که من همین روزها پیش شما می‌ رسم. سلام بر شما با رحمت و بَرَکات خدای» (طبری، ج۷، ص۲۹۸۲).

  امام حسین نامه‌ را به قیس‌بن مُسهر، که خود پیک مردم کوفه بود و نامه‌ هایشان را آورده بود، سپرد که به کوفه ببرد. 

عُبیداللّه‌بن زیاد، حاکم کوفه و بصره، که از روانه شدن امام حسین به سوی کوفه باخبر شده بود، «حُصَین‌بن نَمیر، سالار نگهبانان» را مأمور کرد که راههای مکه به کوفه را زیرنظر بگیرد و هرکه را که از آن سو بگذرد، دستگیر کند.   
 

دو جان شیفته دیگر
 حُصین‌بن نَمیر، قیس بن مُسهر را در قادسیه دستگیر کرد و او را نزد ابن ‌زیاد برد. ابن ‌زیاد پس از آزار و شکنجه قیس، به او گفت: بالای بام قصر برو و در‌برابر جمعیت انبوهی که در پشت دیوار قصر گردآمده ‌اند «دروغگو، پسر دروغگو را لعن کن» و به او ناسزا بگو.  قیس پاکباز، به ‌ظاهر، پذیرفت. بر بام قصر بالا رفت و رو به مردمی که در کنار دیوار قصر به او چشم دوخته بودند، گفت: «"ای مردم، اینک، حسین‌ بن علی، بهترین خلق خدا، پسر فاطمه دختر پیامبر خدا، می ‌رسد و من فرستاده او سوی شمایم. وی را پذیرا شوید". آن‌ گاه، عُبیداللّه و پدرش را لعنت کرد و برای علی‌ بن ابی‌ طالب آمرزش خواست.   عُبیداللّه‌بن زیاد بگفت تا او را از فراز قصر به زیر افکنند، که بیفکندند و درهم شکست و بمرد» (طبری، ج۷، ص۲۹۸۲).
 ابن زیاد ده روز پیش از ورود امام حسین به سرزمین عراق، میثَم تَمّار را زندانی کرد و این شیفته قهرمان راه علی (ع) را به زیر شکنجه و آزار کشید تا از یاری امام حسین دست بردارد. میثم سر فرود نیاورد و از راه و آرمان پیشوایش، جانانه، دفاع کرد. ابن‌ زیاد «او را بر چوبی به صَلیب کشید و او در آن حال شروع به بیان فَضائل بنی ‌هاشم کرد». «چون خبر آن را به ابن ‌زیاد دادند و بدو گفتند که این برده شما را مُفتَضَح (=رسوا) ساخت، امرکرد که او را لجام (=دَهَنه، افسار) نهادند. این نخستین بار بود که در تاریخ اسلام کسی را لجام می ‌زدند. سپس با نیزه‌ یی او را به قتل رساندند» (لغت‌نامه دهخدا).  میثَم تَمّار از موالی (=ایرانیان) ساکن کوفه، برده زنی از قبیله بَنی ‌اَسَد بود که حضرت علی او را خرید و آزاد کرد. میثم از آن پس همواره یار و همراه علی (ع) بود و پس از شهادتش نیز در کوفه ماند و از راه و آرمان او دفاع کرد. 

  خبرهای اندوهبار
در منزلگاه ثَعلَبیه، در سه منزلی کوفه، مردی از قبیلهٌ بنی ‌اَسَد، که از کوفه به مکه می‌ رفت، خبر داد که مسلم‌ بن عقیل و هانی ‌بن عُروَه به شهادت رسیده‌ اند. او گفت: «در کوفه بودم که مسلم‌ بن عقیل و هانی ‌بن عُروَه کشته شدند. دیدمشان که پایشان را گرفته بودند و در بازار می ‌کشیدند».
 امام حسین وقتی این خبر اندوهبار را شنید، گفت: «انّا للّه وَ انّا الیه راجعون. و این را مکرّر همی ‌کرد» (طبری، ج۷، ص۲۹۸۵).
 حسین (ع) در منزلگاه بعد از ثَعلَبیه ـ‌ که زُبالَه نام داشت‌ـ خبر دردناک دیگری را شنید و «از کشته شدن برادر شیری ‌اش، عبداللّه‌ بن بُقطُر، خبر یافت.

  عبداللّه را از راه به سوی مسلم‌ بن عقیل فرستاده بود، که هنوز از کشته شدن وی خبر نداشت. سواران حُصَین‌ بن نَمیر [سالار نگهبانان عُبیداللّه‌ بن زیاد] در قادسیه او را [مانند قیس‌بن مُسهر صَیداوی] گرفتند و پیش عُبیداللّه‌ فرستادند که بدو گفت: "بالای قصر برو و دروغگو، پسر دروغگو، را لعنت گوی. آن‌ گاه فرودآی تا در کار تو بنگرم".  پس او بالا رفت و چون به مردم نمودار شد، گفت: "ای مردم، من فرستاده حسین، پسر فاطمه، دختر پیامبر خدایم، او را یاری دهید و برضدّ پسر مَرجانه، پسر سُمَیهٌ معروفه (= مادربزرگ عُبیداللّه سُمَیه نام داشت که روسپی بود. زیاد، پدر عُبیداللّه، را زیاد‌ بن اَبیه ـ‌ زیاد، پسر پدرش ـ می‌ خواندند، از آن ‌رو که پدرش معلوم نبود که کیست) از او پشتیبانی کنید". 

  عُبیداللّه بگفت تا وی را از بالای قصر به زیر انداختند که استخوانهایش درهم شکست. هنوز رَمَقی داشت. یکی به‌ نام عبدالملک‌... سوی وی آمد و سرش را برید» (طبری، ج۷، ص۲۹۸۶).

    اتمام حجّت با یاران و همرزمان
 امام حسین، وقتی از شهادت مُسلم و هانی و عبداللّه خبریافت، در همان منزلگاه زُبالَه، یارانش را گردآورد و آنها را از شهادت آن سه سردار وفادار آگاه کرد و گفت: «…‌خبری فجیع آمده، کشته شدن مسلم‌ بن عقیل و هانی ‌بن عُروه و عبداللّه‌ بن بُقطُر. شیعیانمان ما را بی ‌یاور گذاشته‌ اند. هرکس از شما می‌ خواهد بازگردد، بازگردد که حقّی بر او نداریم…»
‌ پس از پایان سخنان امام حسین، «مردم یک ‌باره از دور وی پراکنده شدند و راه راست و چپ را گرفتند و او ماند و یارانش که از مدینه با وی برون آمده‌ بودند.  این کار را از آن‌ رو کرد که گمان داشت بَدَویان (=بیابان ‌نشینان) از پی او آمده‌ اند به این پندار که سوی شهری می‌ رود که مردمش به اطاعت وی استوارند، و نخواست با وی بیایند و ندانند کجا می ‌روند که می ‌دانست وقتی معلومشان کند، جز آنها که می‌ خواهند جانبازی کنند و با وی بمیرند، همراهش نمی‌ روند» (طبری، ج۷، ص۲۹۸۷).
 این اتمام ‌حُجتّها که تا روز عاشورا، بارها، تکرار شد، صفوف یاران امام حسین را از تردیدداران، عافیت‌ جویان و «دل ‌به‌ دوجایان» پالود و سرانجام، تنها، آنهایی ماندند که قلبشان از یقین به درستی راهی که در پیش داشتند، سرشار بود و در پیمانی که با امامشان بسته بودند، همانند پولاد، استوار بودند و در دلهاشان از ‌بیم و تردید نشانی نبود و حاضر نبودند «پاره جگر فاطمه» را در چنگ دشمن خونخوار رها کنند و راه عافیت پیش گیرند و بروند.

 حرّ بن یزید، رویارو با امام حسین  امام حسین در سحرگاه روز اوّل محرّم سال ۶۱هـ (۳۰ سپتامبر ۶۸۰م)، فردای روزی که در منزلگاه زُبالَه برای یارانش سخن گفت و با آنان اتمام‌حجّت کرد، از آنان خواست که آبگیری کردند. آنها، همگی، مَشکهایشان را از آب پرکردند. آن ‌گاه، فرمان حرکت داد.  اندکی پس از گذشتن از منزلگاه «شَراف»، در نزدیکیهای قادسیه، به هنگام گرمای نیمروز با دیدن سیاهی سپاهی از دور، در پناهگاهی فرود آمد که در آن می ‌توانست «با قوم از یک سَمت مقابله کند» و دشمن از سَمتهای دیگر نمی ‌توانست به یاران او بتازد.

   فرمانده آن سپاه، که هزار تن از مردم کوفه بودند، حُرّ‌ بن یزید ریاحی، پیشوای قبیله تمَیم بود که عُبیداللّه‌ بن زیاد او را مأمور کرده بود راه را بر امام حسین ببندد و از رفتنش به سوی کوفه جلوگیری کند.

   حُرّ‌ بن یزید سپاهش را در نزدیکی اردوگاه یاران امام حسین فرودآورد. «او و سپاهش در گرمای نیمروز مقابل حسین ایستادند. حُرّ‌ و یارانش عَمّامه داشتند و شمشیر آویخته بودند».

  امام حسین به یارانش گفت: «آب به این جَماعت دهید و سیرابشان کنید. اسبان را نیز سیراب کنید».   یاران حسین اسبان و «همه سپاه را سیراب کردند».

   «علی ‌بن طَعّان مُحاربی گوید: با حُرّ‌ بن یزید بودم. با آخرین دسته از یاران وی رسیدم و چون حسین دید که من و اسبم تشنه‌ ایم، گفت: "برادرزاده، شتر را بخوابان". و من شتر را خوابانیدم. گفت: "آب بنوش". و من نوشیدن آغاز کردم و چون می‌ نوشیدم آب از مَشک بیرون می‌ ریخت. حسین گفت: "مَشک را بپیچ". و من ندانستم چه کنم. حسین بیامد و مَشک را کج کرد و من آب نوشیدم و اسبم را آب دادم» (طبری، ج۷، ص۲۹۹۰).
 «حُرّ، هم‌چنان، درمقابل حسین بود تا وقت نماز رسید‌، نماز ظهر.‌ حسین، حَجّاج‌ بن مَسروق... را گفت که اَذان بگوید و او بگفت و چون وقت اقامه گفتن رسید، حسین [از خیمه] برون آمد، ردایی داشت و عبایی با نَعلین. حَمد خدای گفت و ثَنای او کرد، آن‌ گاه [خطاب به حُرّ و همراهانش] گفت: "ای مردم، مرا به پیش خدا، عَز‌ّوَجَلّ، و شما این عُذر هست که پیش شما نیامدم تا نامه‌های شما به من رسید و فرستادگانتان آمدند که سوی ما بیا که امام نداریم، شاید خدا به‌ وسیله تو ما را بر هدایت فراهم آرد. اگر بر این قرارید، آمده‌ ام، اگر عهد و پیمانی کنید که اطمینان یابم به شهر شما آیم و اگر نکنید و آمدن مرا خوش ندارید، از پیش شما بازمی‌ گردم و به‌ همان جا می‌ روم که از آن سوی شما آمده‌ ام".  درمقابل وی خاموش ماندند و مُوٌذّن (=اَذان‌گو) را گفتند اقامه بگوی و او اقامه نماز بگفت. حسین، عَلیه‌ السّلام، به حُرّ گفت: می ‌خواهی با یاران خویش نماز کنی؟ گفت: نه، تو نماز می‌ کنی و ما نیز به تو اقتدا می‌ کنیم. پس حسین پیشوای نماز آنها شد. آن ‌گاه، به درون رفت».

  به هنگام «نماز پَسین» (=عصر) نیز حُرّ و همراهانش به امام حسین اقتداکردند (=پشت سر او نمازگزاردند) و او پس از آن که «سلام نماز بگفت» (=نماز را به پایان برد)، رو به جماعت کرد و گفت: «… ای‌مردم، اگر پرهیزگار باشید و حق را برای صاحب حق بشناسید، بیشتر مایه رضای خداست. ما اهل‌بیت (=خاندان پیامبر) به کار خلافت شما، از این مدّعیان ناحق، که با شما رفتار ظالمانه دارند، شایسته‌ تریم. اگر ما را خوش ندارید و حقّ مارا نمی ‌شناسید و رأی شما جز آن است که در نامه ‌هاتان به من رسیده و فرستادگانتان به نزد من آورده‌ اند، از پیش شما بازمی ‌گردم» (طبری، ج۷، ص۲۹۹۲).

  «حُرّ‌ بن یزید گفت: "به‌ خدا، ما نمی‌ دانیم این نامه‌ها چیست؟"   حسین گفت: "أی ‌عُقبَه، پسر سَمعان، خُرجینی را که نامه‌ های آنها در آن است، بیار". عُقبه خُرجینی پر از نامه بیاورد و پیش روی آنها فروریخت.   حُرّ‌ گفت: "ما جزء این گروه که به تو نامه نوشته ‌اند، نیستیم. به ما دستور داده‌ اند وقتی به تو رسیدیم از تو جدا نشویم تا پیش عُبیداللّه‌ بن زیادَت ببریم".

   حسین گفت: "مرگ از این‌کار به من نزدیکتر است". 

  آن‌گاه، حسین به یاران خویش گفت: "برخیزید و سوار شوید". پس یاران وی سوار شدند و منتظر ماندند زنانشان نیز سوار شدند، و به یاران خود گفت: "برویم". چون خواستند بروند، جَماعت از رفتنشان مانع شدند.  حسین به حرّ گفت: "مادرت عزادارت شود، چه می‌ خواهی؟" گفت: "به‌ خدا، اگر جز تو کسی از عَرَبان این سخن را به من گفته بود و در این وضع بود که تو هستی، از تذکار (=یادآوری) عزاداری مادرش ـ‌ هرکه بود‌ ـ دریغ نمی‌ کردم. امّا، به‌ خدا، از مادر تو سخن‌ گفتن نیارَم (=نمی‌ توانم) مگر به نیکوترین وضعی که توان گفت".  حسین گفت: "چه می‌ خواهی؟"  گفت: "به‌ خدا، می‌ خواهم ترا پیش عُبیداللّه‌ بن زیاد ببرم".  حسین گفت: "در این صورت، به‌ خدا، با تو نمی آیم".

  حرّ گفت: "در این صورت، به‌ خدا، ترا وانمی ‌گذارم". و این سخن سه ‌بار، از دو سوی، تکرار شد.  چون سخن در میانه بسیار شد، حرّ گفت: "مرا دستور جنگ با تو نداده‌ اند. دستور داده‌ اند از تو جدا نشوم تا به کوفه‌ ات برسانم. اگر دریغ داری (=نمی ‌پذیری)، راهی بگیر که ترا به کوفه نرساند و سوی مدینه پس نبرد که میان من و تو انصاف باشد تا به ابن ‌زیاد بنویسم"‌… آن‌ گاه گفت: "پس، از این راه برو و از راه عَذیب و قادسیه به طرف چپ گرای"» (طبری، ج۷، ص۲۹۹۳).
 حرّ امام حسین را به رفتن به سوی وادی عَذیب فراخواند که در نزدیکی قادسیه بود. حسین (ع) به راه افتاد. حُرّ نیز با سپاهش با وی همراه شد.  در بین راه حُرّ‌ بن یزید به امام حسین گفت:«"ای حسین، ترا به خدا در اندیشه خودت باش. صَریح می‌ گویم که، به ‌نظر من، اگر جنگ کنی حتماً کشته می ‌شوی".   حسین گفت: "مرا از مرگ می‌ ترسانی. مگر بیشتر از این چیزی هست که مرا بکشید؟ نمی ‌دانم با تو چه بگویم. شعر آن مرد اَوسی را، که به پسر عموی خویش گفت، با تو می‌ گویم که وقتی به یاری پیامبر خدا می‌ رفت، به او گفته بود،کجا می روی که کشته می ‌شوی؟ و به پاسخ گفته بود:   می‌ روم که مرگ برای مرد،  اگر نیت پاک دارد،   و مسلمان است و پیکار می ‌کند،  و به جان، از مردان پارسا پشتیبانی می‌ کند،  عار نیست".

   چون حرّ این سخن بشنید، از او کناره گرفت. وی و یارانش از یک‌ سو می‌ رفت و حسین از سوی دیگر می‌ رفت» (طبری، ج۷، ص۲۹۹۵).
 

«تجدید پیمان» با یاران

  امام حسین و یارانش، در منزلگاهی که در میان زُبالَه و واقصَه قرار داشت و به آن بَیضَه می‌ گفتند، فرود آمدند. امام برای یاران خود و یاران حرّ سخن گفت. با «حَمد و ثَنای (=ستایش و شکر) خداوند» آغاز کرد و چنین ادامه داد: «…ای‌مردم، پیامبر خدای، صَلّی ‌اللّه عَلیه و سَلّم، فرموده هرکه حاکم ستمگری را ببیند که مُحَرَّمات (=حَرام‌ شده‌ ها) خدا را حَلال شمارد و پیمان خدا را بشکند و به ‌خلاف سُنّت (=روش) پیامبر خدا رود و میان بندگان خدا با گناه و تَعَدّی (=ستمگری) عمل کند و به کردار یا به گفتار، عیب او نگوید، بر خدا فرض باشد که او را به جایی که باید، ببرد. بدانید که اینان (=یزید و همدستانش) به اطاعت شیطان درآمده‌ اند و اطاعت رَحمان (=خدا) را رهاکرده ‌اند. تباهی آورده‌ اند و حُدود را مُعَوّق نهاده‌ اند (=رهاکرده ‌اند) و غنیمت را خاص خویش کرده‌ اند، حرام خدا را حلال دانسته ‌اند و حَلال خدا را حرام شمرده ‌اند‌…

   مگر نمی‌ بینید که به حق عمل نمی‌ کنند و از باطل نمی ‌مانند؟ حقّا که مؤمن باید به دیدار خدای راغب (=مایل) باشد، که به نظر من، مرگ، سعادت است و زندگی با ستمگران مایه رنج» (طبری، ج۷، ۲۹۹۴).  یاران حسین (ع)، یکایک، به پاخاستند و سخن گفتند و با شور و اشتیاق اعلام کردند بر پیمانی که با او بسته ‌اند، هم‌ چنان، استوار و پایدارند.
 
 قربانگاه «کربلا»
 امام حسین و یارانش در بامداد روز دوم محرّم سال ۶۱ هـ (اوّل اکتبر۶۸۰م) به نزدیکی دهکده «نینَوا»، که در کناره رود فُرات قرارداشت، رسیدند. حُرّ و سپاهیانش نیز با آنها همراه بودند. در آن ‌جا، «سواری بر اسبی اصیل پدیدار شد که مُسلّح بود و کمانی به شانه داشت و از کوفه می آمد. همگی بایستادند و منتظر وی بودند. چون به آنها رسید، به حُرّ‌ بن یزید و یارانش سلام گفت، امّا، به حسین، عَلیه ‌السّلام، و یارانش سلام نگفت. آن‌ گاه، نامه‌ یی به حُرّ داد که از ابن‌ زیاد بود و چنین نوشته بود: وقتی نامه من به تو رسید و فرستاده‌ ام بیامد، حسین را بدار در زمین باز بی ‌حصار و آب. به فرستاده‌ ام دستور داده‌ ام با تو باشد و از تو جدا نشود تا خبر بیارد که دستور مرا اجرا کرده‌ ای.  حُرّ جماعت را وادار کرد در همان‌ جا فرودآیند، بی ‌آب و آبادی».   امام حسین و یارانش، به‌ ناگزیر، در همان بیابان «بی ‌آب و آبادی»، که کربَلا نام گرفت، فرودآمدند.  همزمان با ورود امام حسین به «کربلا» عبیداللّه‌ بن زیاد، از عُمَر‌ پسر سَعد‌ اَبی ‌وقّاص (=فاتح نخستین جنگ مسلمانان با ایرانیان در قادسیّه در ۷ژوییه ۶۳۵م ـ ۱۶جمادی الاول سال ۱۴هـ ق) خواست که با «چهار هزار کس» از کوفه به جنگ حسین (ع) برود.
 روز سوّم محرّم سال ۶۱ هـ‌ (۲ اکتبر۶۸۰م)، سپاه عُمر ‌بن سَعد ـ‌ که بیش از ۴هزار تن بودند ‌ـ در برابر سپاه هفتاد و چند نفره امام حسین صف ‌آرایی کردند.

   عُمَر ‌بن سَعد‌ پس از فرودآمدن در بیابان نزدیک «نینوا»، به هریک از «سرانی که به حسین نامه نوشته بودند»، گفت: «پیش وی برو و بپرس برای چه آمده و چه می خواهد؟ امّا، همگی، دریغ کردند و نپذیرفتند» (طبری، ج۷، ص۳۰۰۳). 

سرانجام، یکی از افراد قبیله بَنی ‌تمَیم را پیش امام حسین فرستاد که علّت آمدنش را به کوفه بپرسد.   «حسین بدو گفت: مردم شهرتان به من نوشته‌ اند که بیا. اگر نمی ‌خواهند بازمی‌ گردم».   برگشت و به ابن‌سعد خبرداد.  ابن‌سعد گفت: «امیدوارم خدا مرا از پیکار وی معاف بدارد». سپس، آن ‌چه را که پیک خبر داده بود، برای ابن زیاد نوشت. ابن‌ زیاد وقتی نامه ابن‌ سعد را خواند، این شعر را زیر لب زمزمه کرد:  «اکنون که پنجه‌ های ما به او بندشده، امید رهایی دارد، امّا، دیگر مَفَرّی (=گریزگاهی) نیست».  ابن‌زیاد در پاسخ نامه ابن‌ سَعد به او نوشت «…‌به حسین بگو، او و همه یارانش با یزید‌ بن معاویه بیعت کنند. چون چنین کرد، رأی خویش را بگوییم» (طبری، ج۷، ص۳۰۰۵).  وقتی نامه به ابن‌سعد رسید، گفت: «حدس می ‌زدم که ابن‌ زیاد سلامت را نمی‌ پذیرد».

     بستن آب فرات
 چند روز بعد نامه دیگری از عُبیداللّه‌ بن زیاد به ابن‌ سعد رسید که از او خواسته بود «میان حسین و یاران وی و آب [رود فُرات] حایل شو که یک قطره از آن ننوشند». 

پس از رسیدن این نامه، «ابن‌سعد، عَمرو‌ بن حَجّاج را با پانصد سوار فرستاد که آبگاه [فرات] را گرفتند و میان حسین و یاران وی و آب حایل شدند و نگذاشتند یک قطره آب بنوشند. و این، سه روز پیش از کشته شدن حسین بود» (طبری، ج۷، ص۳۰۰۶).  محافظان بر کناره رود فرات به نگهبانی پرداختند. شمار آنها آن ‌چنان زیاد بود که نزدیک شدن به رود فرات ناممکن می‌ نمود.  «وقتی تشنگی بر حسین و یارانش سخت شد، [حسین] عباس ‌بن علی ‌بن ابی‌طالب، برادر خویش، را پیش خواند و با سی سوار و بیست پیاده فرستاد و بیست مَشک همراهشان کرد که شبانگاه برفتند و نزدیک آب رسیدند. نافع بن هلال جَمَلی با پرچم پیشاپیش می رفت».

  وقتی به آب رسیدند، هیچ ‌یک از آنها از آب فرات ننوشید و با شتاب مَشکها را پرکردند. «عَمرو‌ بن حَجّاج و یارانش پیش دویدند. عباس‌ بن ‌علی ‌بن ابی‌طالب و نافع‌ بن هلال به آنها حمله کردند و پَسَشان زدند که به جای خویش بازگشتند… یاران حسین با مَشکها بیامدند و آب را پیش وی بردند» (طبری، ج۷، ص۳۰۰۷).  

 ابن سعد، فرمانده سپاه یزید
 روز نهم محرّم، شمر ‌بن ذی ‌الجوشَن، از نزدیکان عُبیداللّه ‌بن زیاد، نامه او را برای عُمَر‌ بن سَعد برد که مضمون آن چنین بود: «ترا سوی حسین نفرستادم که دست از او بداری، یا وقت بگذرانی یا امید سلامت و بقا بدو بدهی، یا بمانی و پیش من از او وَساطَت (=میانجیگری) کنی. بنگر، اگر حسین و یارانش گردن نهادند و تسلیم شدند، آنها را به مُسالمت سوی من فرست. اگر دریغ کردند، به آنها حمله بَر و خونشان بریز و اعضاشان را ببُر که استحقاق این کار دارند. اگر حسین کشته شد، اسب بر سینه و پشت وی بتاز که ناسپاس است و مخالف و حق ‌‌ناشناس و ستمگر‌… اگر به‌ دستور ما عمل کردی، پاداش شنوای مطیع به تو می‌ دهیم و اگر نکردی، از عمل ما و سپاه ما کناره کن و شمر ذی ‌الجوشَن را با سپاه واگذار که دستور خویش را به او داده‌ ایم» (طبری، ج۷، ص۳۰۱۰).  ابن ‌زیاد نامه را به شمر داد. وقتی شمر نامه ابن‌زیاد را به عُمر‌بن سعد داد و او آن را خواند، از او پرسید: «چه‌ خواهی کرد؟ فرمان امیرت را اجرا می‌ کنی و دشمن او را می‌ کشی؟ اگر‌نه، سپاه و اردو را با من واگذار. گفت: نه، خودم این کار را عهده می‌ کنم» (طبری، ج۷، ص۳۰۱۱).   عمر ‌بن سعد در «شامگاه پنجشنبه، نه روز از محرّم [سال۶۱هـ] رفته»، از «پس نماز پسینگاه (=نماز عصر)» «باکسان سوار شد و سوی آنها حمله برد».   امام حسین شماری از یارانش را فرستاد که از قصدشان آگاه شود. گفتند: «دستور امیر آمده که به شما بگوییم به حکم امیر تسلیم شوید، یا ما با شما جنگ می ‌کنیم».  
 

شب عاشورا
 حسین (ع) وقتی از قصدشان آگاه شد، برادرش، عباس، را فرستاد تا یک شب از عمر‌ بن سعد مهلت بخواهد. «عباس‌بن علی به تاخت بیامد و به آنها رسید و گفت: "ای حاضران، ابوعبداللّه از شما می‌ خواهد که امشب بروید تا در این کار بنگریم که میان شما و او در این باب سخن نرفته بود و چون صبح شود، همدیگر را ببینیم، ان‌ شاءَ اللّه. یا رضایت آورده ‌ایم و کاری را که می‌ خواهید و تحمیل می‌ کنید، انجام می ‌دهیم و اگر نخواهیم، آن را رد می‌ کنیم". حسین می‌ خواست آن شب آنها را پس بَرد تا دستور خویش را بگوید و با کسانش وصیت کند» (طبری، ج۷، ص۳۰۱۳).   عمر‌بن سعد پذیرفت و بازگشت.
 وقتی عمر‌بن سعد و سپاهش بازگشتند، حسین (ع) یاران خود را گردآورد و پس از ستایش خداوند، به آنان گفت: «"…یارانی شایسته‌ تر و بهتر از یارانم نمی‌ شناسم و خاندانی از خاندان خودم نکوتر و خویش‌ دوست ‌تر. خدا همه‌ تان را از جانب من پاداش نیک دهد. بدانید که می‌ دانم فردا روزمان با این دشمنان چه‌ خواهد شد. بدانید که من اجازه ‌تان می ‌دهم با رضایت من، هَمَگیتان بروید که حقّی بر شما ندارم. اینک، شب به بَرَتان گرفته، آن را وسیله رفتن کنید. هر‌یک از شما دست یکی از خاندان مرا بگیرد و در روستاها و شهرهایتان پراکنده شوید تا خدا گشایش دهد، که این قوم مرا می‌ خواهند، وقتی بر من دست یافتند، از دیگران غافل می‌ مانند".  برادرانش و پسرانش و برادرزادگانش و دو پسر عبداللّه‌ بن جعفر [عون و محمّد] گفتند: چرا چنین کنیم؟ برای آن که پس از تو بمانیم؟ خدا هرگز چنین روزی را نیارد. نخست، [برادرش] عباس این سخن گفت. سپس آنها این سخن و اَمثال آن را به زبان آوردند» (طبری، ج۷، ص۳۰۱۵).  «حسین، علیه ‌السلام، گفت: "ای پسران عَقیل [جعفر، عبدالرّحمان و عبداللّه]، کشته شدن مُسلم شما را بس، بروید که اجازه‌ تان دادم".  گفتند: "نه، به‌ خدا، نمی‌ کنیم. جان و مال و کسانمان را فدایت می‌ کنیم و همراه تو می‌ جنگیم تا شریک سرانجامت شویم. خدا، زندگی از پس ترا روسیاه کند".  پس مُسلم‌ بن عَوسَجه اَسَدی برخاست و گفت: "ترا رها کنیم و خدا بداند که در کار اَدای حق تو نکوشیده‌ ایم؟ نه به خدا، باید نیزه‌ ام را در سینه‌ هاشان بشکنم و با شمشیرم، چندان ‌که دسته آن به‌ دستم باشد، ضَربتشان بزنم. از تو جدا نمی‌ شوم. اگر سلاح برای جنگشان نداشته باشم، به دفاع از تو، چندان سنگشان می ‌زنم که با تو بمیرم".  سعید‌بن ‌عبداللّه حَنَفی، [یکی از پیکهایی که نامه ‌های مردم کوفه به امام حسین را به مکه برده و در آن‌ جا به یاران حسین (ع) پیوسته بود]، برخاست و گفت: "… به خدا، اگر بدانم کشته می‌ شوم،‌ سپس زنده می‌ شوم، آن‌ گاه زنده سوخته می ‌شوم و خاکسترم به باد می‌رود و هفتاد بار چنینم می ‌کنند، از تو جدا نشوم تا پیش رویت بمیرم‌…"   زُهیر بن قَین [بَجَلی، که در میانه راه به حسین پیوسته بود] گفت: "به خدا دوست دارم کشته شوم و زنده شوم و باز کشته شوم و، به همین ‌صورت، هزاربار کشته شوم و خدا با کشته شدن من بَلیه (=مصیبت) را از جان تو و جان این جوانان خاندان تو دور کند".  همه یاران وی سخنانی گفتند که همانند یکدیگر بود و از‌ یک‌ روی. می‌ گفتند: "به‌ خدا، از تو جدا نمی‌ شویم. جانهای ما به‌ فدایت. با سینه و صورت و دست، ترا حفظ می ‌کنیم…"» (طبری، ج۷، ص۳۰۱۶).
 

در شب عاشورا «حسین و یاران وی، همه ‌شب، بیدار بودند، نماز می‌ کردند و آمرزش می‌ خواستند و دعا می ‌کردند و زاری». سواران دشمن بر آنها می ‌گذشتند و مراقبشان بودند.  

بامداد روز عاشورا
 بامداد روز عاشورا، امام حسین با خاندان و یاران خویش «نماز صبح بکرد». آن ‌گاه، برای آنان سخن گفت. با این که می‌ دانست تا چند ساعت دیگر خود و همرزمانش به خون خواهند غلتید، ذرّه‌ یی تردید و بیم در کلامش نبود.‌ عَزمش برای پیکار با دشمن اسلام محمّدی و مردم، جَزم بود. در نهایت سخنوری و شیوایی سخن می ‌گفت، با روحی سرشار از یقین و آرامش. همرزمانش نیز مانند خود او در راه نبرد با دشمن بیدادگر، عَزمی جَزم داشتند و با این که همگی گرسنه و تشنه بودند، بی‌ شکوه، چشم به راه فرمان جهاد پیشوایشان، لحظه‌ شماری می‌ کردند. فضا رُعب ‌آور می ‌نمود، امّا، در دلهای یاران حسین (ع) تنها جسارت و جرأت و ایمان بود و از بیم در آنها نشانی نبود.
 «حسین یاران خویش را بیاراست. سی سوار با وی بودند و چهل پیاده.
 زُهَیر‌ بن قَین [بَجَلی] را به پهلوی راست یاران خود نهاد و حبیب‌ بن مَظاهر را به پهلوی چپ یاران خود نهاد. پرچم خویش را به عباس بن علی، برادرش، داد. خیمه ‌ها را پشت سر نهاد و بگفت تا مقداری هیزم و نی را که پشت خیمه‌ ها بود، آتش زدند که بیم داشت دشمن از پشت سر بیاید» (طبری، ج۷، ص۳۰۲۰).
 شمر که «سلاح تمام داشت، بر اسبی به تاخت آمد و بر خیمه ‌ها گذشت و جز هیزم مشتعل چیزی ندید. به صدای بلند بانگ زد که ای حسین، در این دنیا، پیش از روز رستاخیز، آتش را، به ‌شتاب، خواستی؟»  مُسلم‌ بن عوسَجَه به حسین (ع) گفت: «"ای پسر پیامبر خدا، فدایت شوم، تیری به او بیندازم که در تیررس است و تیرم خطا نمی‌ کند. این فاسق از جَبّاران بزرگ است".  حسین گفت: "تیرش نزن که نمی‌ خواهم من آغاز کرده باشم"» (طبری، ج۷، ص۳۰۲۲).
 وقتی سپاه عبیداللّه‌ بن زیاد به اردوی امام حسین نزدیک شدند، حسین‌(ع) بر اسب خویش نشست و خطاب به سپاه دشمن، لب به سخن گشود: ـ «به ‌خدا، هرگز، چه پیش از آن و چه بعد، نشنیدم که گوینده‌ یی بلیغ‌ تر از او سخن کند»‌ـ و «با صدای بلند، که بیشتر کسان می‌ شنیدند» گفت: «ای مردم، سخن مرا بشنوید و در کار من شتاب مکنید تا درباره حقّی که بر شما دارم سخن آرم و بگویم که به ‌چه‌ سبب به سوی شما آمده‌ ام. اگر گفتار مرا پذیرفتید و سخنم را باور کردید و انصاف دادید، نیکروز می‌ شوید که برضدّ من دستاویزی ندارید، و اگر نپذیرفتید و انصاف ندادید، شما و شریکان (عبادت)تان یکدل شوید که منظورتان نهان نباشد و درباره من هرچه خواهید کنید و مهلتم ندهید. یاور من خدایی است که این کتاب (=قرآن) را نازل کرده و هم او دوستدار شایستگان است».  سپس، گفت: «نَسَب مرا به ‌یادآرید و بنگرید من کیستم، آن‌ گاه، به خویشتن بازروید و خودتان را ملامت کنید و بیندیشید که آیا رواست مرا بکشید و حُرمتم را بشکنید؟ مگر من پسر دختر پیامبرتان و پسر وَصی وی و عموزاده ‌اش [=علی‌ بن ابی‌ طالب] نیستم که پیش از همه به خدا ایمان آورد و پیامبر را درمورد چیزی که از پیش پروردگارش آورده بود، تصدیق کرد؟» 

  آن‌ گاه، در ادامه سخنانش گفت: «آیا به‌ عوض کسی که کشته‌ ام یا مالی که تلف کرده‌ ام یا قصاص زخمی که زده ‌ام، از پی منید؟»  آنها «خاموش ماندند و با وی سخن نکردند».   حسین (ع)، سپس، به چند تن از سران قبایل کوفه که به وی نامه نوشته و به شهرشان فراخوانده بودند، «بانگ زد»: «"ای شَبت ‌بن رَبَعی، ای حَجّار ‌بن اَبجَر، ای قَیس ‌بن اَشعَث، ای یزید‌ بن حارث! مگر به من ننوشتید که میوه‌ ها رسیده و باغستانها سرسبز شده و چاهها پرآب شده و پیش سپاه آماده خویش می ‌آیی، بیا"؟  گفتند: "ما ننوشتیم".   گفت: "سُبحانَ‌ اللّه، به‌ خدا، نوشتید".  آن ‌گاه، گفت: "ای مردم، اگر نمی‌ خواهید، بگذاریدم از پیش شما به سرزمین اَمانگاه خویش روم".  قیس‌بن اَشعث گفت: "چرا به حُکم عموزادگانت تسلیم نمی‌ شوی؟ به‌ خدا، با تو رفتاری ناخوشایند نمی‌ کنند و از آنها بدی به تو نمی ‌رسد".  حسین بدو گفت: "… نه به‌ خدا، مانند ذَلیلان تسلیم نمی ‌شوم و مانند بردگان گردن نمی‌ نهم. ای بندگان خدا، من از این که سنگسارم کنید، به پروردگار خویش و پروردگار شما پناه می‌ برم. از شرّ متکبّرانی که به روز حساب (=روز قیامت) ایمان ندارند، به پروردگار خودم و پروردگار شما پناه می برم"» (طبری، ج۷، ص۳۰۲۵).  زُهیر‌ بن قین بَجَلی «بر اسب خویش که دُمی پرموی داشت، بیامد» و خطاب به سپاه ابن‌ زیاد گفت: «"ای مردم کوفه،… خدا ما و شما را به باقیماندگان پیامبر خویش امتحان می ‌کند تا ببیند ما و شما چگونه عمل می‌ کنیم. ما شما را دعوت می‌ کنیم که آنها را یاری کنید و از پشتیبانی عبیداللّه بن زیاد طغیانگر بازمانید که در ایام سُلطه آنها جز بد نخواهید دید. چشمانتان را میل می‌ کشند، دستها و پاهایتان را می ‌بُرند، اعضایتان را می ‌بُرند و بر تنه‌ های خرما بالا می‌ برند و پارسایان و قاریان شما، اَمثال حُجر‌ بن ‌عَدی و یارانش و هانی ‌بن عُروه و نظایر او را می ‌کشند".   شمر‌بن ذی ‌الجوشن تیری به او انداخت و گفت: "خاموش باش که خدا صدایت را خاموش کند که از پرگوییت خسته ‌مان کردی".  زُهیر گفت: "ای پسر کسی که به پاشنه‌ هایش می ‌شاشید، روی سخنم با تو نیست که تو حیوانی بیش نیستی. به ‌خدا، گمان ندارم دو آیه از کتاب خدا را بدانی…"  شمر گفت: "خدا، هم ‌اکنون، تو و یارت را می‌ کشد".  گفت: "مرا از مرگ می‌ ترسانی! به ‌خدا، مرگ با وی را از جاوید بودن با شما خوشتر دارم"» (طبری، ج۷، ص۳۵۲۶).

 اراده تردیدسوز «حرّ بن یزید» 

  حُر‌ّ بن یزید ریاحی، فرمانده نیروهای تمَیم و هَمدان (از قبایل یمن) در سپاه عُمَر‌ بن سَعد ـ‌ که راه را بر امام حسین بسته بود و او را ناگزیر کرده بود در بیابان «بی‌ آب و آبادی» کربلا فرود آید ‌ـ وقتی دریافت که وُقوع جنگ حتمی است، «کم‌ کم به حسین نزدیک شد. یکی از قوم وی، به نام مُهاجر، پسر اَوس، گفت: "ای پسر یزید، چه می‌ خواهی؟ می‌ خواهی حمله کنی؟"  او خاموش ماند و لرزش سراپایش را گرفت.   مهاجر گفت: "به خدا، کار تو شگفتی‌ آور است. هرگز به‌ هنگام جنگ ترا چنین ندیده بودم که اکنون می ‌بینم. اگر به من می ‌گفتند: دلیرترین مردم کوفه کیست، از تو نمی ‌گذشتم. این چیست که می ‌بینم؟"  گفت: "به ‌خدا، خودم را میان بهشت و جهنّم مُرَدّد می ‌بینم. به خدا، اگر پاره‌ پاره‌ ام کنند و بسوزانند،‌چیزی را بر بهشت نمی‌ گزینم".
 آن ‌گاه، اسب خویش را بزد و به حسین (ع) پیوست و گفت: "خدایم فدایت کند. من همانم که ترا از بازگشت بداشتم و همراه تو شدم و در این مکان فرودت آوردم. به‌ خدایی که جز او خدایی نیست، گمان نداشتم این قوم آن‌ چه را گفته بودی، نپذیرند و کار ما به این‌جا بکشد. به خویش می ‌گفتم که قسمتی از دستور این قوم را اطاعت می‌ کنم که نگویند از اطاعتشان برون شده‌ ام، ولی، آنها این چیزها را که حسین می ‌گوید، می‌ پذیرند. به‌ خدا، اگر می دانستم که نمی ‌پذیرند، چنان نمی ‌کردم. اینک، پیش تو آمده ‌ام و از آن‌ چه کرده‌ ام به پیشگاه پروردگارم توبه می‌ برم. ترا، به جان، یاری می‌ کنم تا پیش رویت بمیرم. آیا این توبه را می ‌پذیری؟"  گفت: "آری، خدا توبه ‌ات را می ‌پذیرد و ترا می ‌بخشد. نام تو چیست؟"  گفت: "من حُرّم، پسر، یزید".  گفت: "تو چنان که مادرت نامت داد حُرّی. ان‌ شاء‌اللّه، در دنیا و آخرت حُرّی. فرودآی".  گفت: "من به حال سواری از پیاده بهترم. بر اسبم مدّتی با آنها می جنگم و آخر کارم به فرودآمدن می‌ کشد".  گفت: "خدا رحمتت کناد. هرچه به ‌نظرت می ‌رسد، بکن"» (طبری، ج۷، ص۳۰۲۸). 

حرّ‌بن یزید به سوی سپاه عبیداللّه ‌بن زیاد رفت و خطاب به آنها گفت: «"ای مردم کوفه، مادرتان عزادارتان شود و بگرید که او را دعوت کردید و چون بیامد تسلیمش کردید. می‌ گفتید خویشتن را برای دفاع از او به کشتن می‌ دهید. امّا، بر او تاخته‌ اید که خونش را بریزید. خودش را بداشته ‌اید، گلویش را گرفته‌ اید و از همه ‌سو درمیانش گرفته‌ اید و نمی ‌گذارید در دیار وسیع خدا برود تا ایمن شود و خاندانش نیز ایمن شوند. به دست شما چون اسیر مانده که برای خویش نه سودی تواند گرفت و نه دفع ضرری تواند کرد. وی را با زنانش و کودکان خُردسالش و یارانش از آب رود فرات، که یهودی و مَجوسی (=زرتشتی) و نَصرانی (=مسیحی) می‌ نوشند، و خوکها و سگان روستا در آن می ‌غلتند، ممنوع داشته‌ اید که هم‌ اکنون از تشنگی ازپادرآمده‌ اند. چه رفتار بدی با باقیماندگان محمّد پیش گرفته‌اید…"  پیادگان قوم سوی او حمله بردند و تیر انداختند که برفت تا پیش روی حسین بایستاد» (طبری، ج۷، ص۳۰۲۹).
 
 نخستین شهید پاکباز عاشورا  عُمَر‌ بن سَعد‌، سپهسالار سپاه عُبید‌اللّه ‌بن زیاد، «تیری در دل کمان نهاد و بینداخت و گفت: "شاهد باشید که من نخستین کسَم که تیر انداخت"».   با تیری که ابن ‌سعد به سوی اردوی امام حسین افکند، جنگ آغاز شد.   عَمرو بن حَجّاج زُبَیدی، فرمانده پهلوی راست سپاه عمر‌ بن سعد، از سوی رود فرات به اردوی امام حسین یورش برد. مُسلم‌ بن عَوسَجه با مهاجمان درآویخت و دلیرانه جنگید. او «نخستین کس از یاران حسین» بود که جان باخت.   «حسین سوی او رفت. هنوز رَمَقی داشت. و بدو گفت: "ای مسلم، پسر عَوسَجه، پروردگارت رحمتت کند. بعضی از ایشان تعهّد خویش را به‌سربرده و شهادت یافته و بعضی از ایشان منتظرند و به‌هیچ‌ وجه تغییری نیافته‌اند"» («فَمنهُم مَن قَضی نَحبَه وَ منهُم مَن ینتَظر وَ ما بَدّلوا تَبدیلاً» ـ‌قرآن، سوره اَحزاب، آیهٌ۲۳).   حبیب ‌بن مَظاهر نیز به مسلم‌ بن عوسجه نزدیک شد و گفت: «ای مسلم، مرگ تو بر من گران است. ترا مژده بهشت».  مسلم «با صدای نارسا بدو گفت: "خدایت مژده خیر دهاد"».  حبیب‌بن مظاهر گفت: «اگر نبود که می ‌دانم که از پی تواَم و همین‌ دَم به تو می‌ رسم، دوست داشتم هرچه را می‌ خواهی به من وصیت کنی تا به انجام آن پردازم، به‌سبب آن‌که دینداری و خویشاوند».  گفت: «خدایت رحمت کند. وصیت من همین است (و با دست به حسین اشاره کرد) که پیش روی او بمیری».  گفت: «به‌ پروردگار کعبه، چنین می ‌کنم».   «چیزی نگذشت که در دست آنها بمرد» (طبری، ج۷، ص۳۰۳۷).

 دو همرزم دلاور و پاکباخته  شمر ‌بن ذی ‌الجوشن‌، فرمانده پهلوی چپ سپاه عمر‌ بن سعد، به پهلوی چپ اردوی امام حسین، که فرماندهیش را حبیب ‌بن مَظاهر به ‌عهده داشت، یورش برد «که در‌مقابل وی استوار ماندند و او و یارانش را نیزه زدند».
 در این پیکار، عبداللّه‌ بن عُمیر کلبی، که او و همسرش اُمّ وَهَب، از کوفه به یاری امام حسین شتافته بودند، «سخت جنگید».
 «چون عمر‌ بن سعد به نزدیک حسین آمد و تیر انداخت. کسان نیز تیر انداختند. یسار، آزادشده زیاد ‌بن ابی‌سفیان و سالم، آزادشده عبیداللّه ‌بن زیاد، برون آمدند و گفتند: "هَماوَردی هست که سوی ما آید؟"
در این هنگام عبداللّه‌ بن عُمَیر کلبی ... پیش تاخت و آن دو را با ضربت شمشیر از‌ پای افکند» (طبری، ج۷، ص۳۰۳۱).  در این هنگام، «به حسین و یارانش، از هرسوی، حمله شد‌… یاران حسین سخت بجنگیدند. سوارانشان حمله آغاز کردند. همگی سی و دو سوار بودند و از هر طرف که به سپاه کوفه حمله می‌ بردند، آن را عقب می ‌زدند».   عبداللّه‌ بن عُمَیر کلبی «از پس دو کس اول، دو کس دیگر را نیز کشت» و خود «کشته شد». «و این کشته دوم از یاران حسین بود» (طبری، ج۷، ص۳۰۳۸).
 اُمّ‌ وَهَب «به طرف شوهر خویش رفت و بر سر وی بنشست و خاک از آن پاک می ‌کرد و می گفت: "بهشت، ترا خوش باد". شمر ‌بن ذی ‌الجوشن به غلامی رُستم‌ نام گفت: "سرش را با چماق بزن. و رستم سر او (= اُمّ‌ وَهَب) را بزد و بشکست و در‌ جا بمرد».  
 

ناتوانی دشمن در نبرد رویاروی
 «در آن اَثنا که کسان به جنگ بودند و جَولان می‌ دادند و حُرّ [بن یزید ریاحی] به جماعت حمله آورده بود و گوش و ابروی اسبش زخمدار بود و خون از آن روان بود»، زید‌ بن سفیان «با حُر هَماوَردی کرد، گویی جانش در کفَش بود. وقتی رو به ‌رو شدند، حُر مهلتش نداد و خونش بریخت».
 «چون عَزرَة‌ بن قَیس، که سالار سواران اهل کوفه بود، دید که سواران وی از هر سوی عقب می ‌روند»، یکی را «پیش عمر‌ بن سعد فرستاد و گفت: "مگر نمی‌ بینی سواران من در اوّل روز از این گروه اندک چه می‌ کشند؟ پیادگان و تیراندازان را به مقابله آنها فرست"».  عمر‌ بن سعد، از شَبث‌ بن رَبَعی، که «سر پیادگان» سپاهش بود، خواست که با «تیراندازان» به جنگ حسین (ع) برود. «شَبث [که] پیکار با حسین را خوش نداشت»، گفت: «سُبحانَ اللّه، می‌ خواهی پیر [قبیله] مُضَر و همه مردم شهر [کوفه] را با تیراندازان بفرستی؟ کسی جز من نیافتی که برای این کار بفرستی؟».   شَبث حاضر نشد فرماندهی تیراندازان را به‌ عهده گیرد و خود در این کار شرکت نکرد.   عمر‌ بن سعد، حُصَین ‌بن تَمیم، «سالار نگهبانان و سالار سوارانی که اسبشان زره داشت»، را پیش خواند و «سوارانی را که اسبانشان زره داشت با پانصد تیرانداز با وی فرستاد که بیامدند و چون نزدیک حسین و یاران وی رسیدند، تیربارانشان کردند و چیزی نگذشت که اسبانشان را پی کردند (=رگ و پی پای اسبان را با تیر از میان بردند) و همگی پیاده ماندند».  بعدها، اَیوب‌ بن مُشَرّح، یکی از سپاهیان ابن‌ سعد، می ‌گفت: «به‌ خدا، اسب حُرّ [بن یزید ریاحی] را من کشتم. تیری به شکمش زدم. اسب بلرزید و به خود پیچید و بیفتاد. حُرّ از آن پایین جست، گویی شیری بود و شمشیر به دست داشت. به‌ خدا، هیچ‌ کس را ندیدم که بهتر از او ضربت بزند» (طبری، ج۷، ص۳۰۳۹).    آتش زدن خیمه گاه حسین
 «تا نیمروز، سخت ‌ترین جنگی که خدا آفریده بود، با آنها کردند و چنان بود که نمی‌ توانستند جز از یک‌سوی به آنها حمله کنند که خیمه‌ ها فرا‌هم بود (=به‌ هم چسبیده بود) و راست و چپ به ‌هم پیوسته بود.
 چون عمر‌ بن سعد چنین دید، کسانی را فرستاد که خیمه ‌ها را از پای درآرند که آنها را (=‌امام حسین و یارانش را) درمیان گیرند. یاران حسین سه و چهار، میان خیمه‌ ها می‌رفتند و به هرکه خیمه را ازپای درمی آورد و غارت می ‌کرد، حمله می‌ بردند و می‌کشتند و از نزدیک تیر می‌ زدند و ازپای می ‌انداختند.  در این وقت، عمر‌ بن سعد گفت: "خیمه ‌ها را آتش بزنند و وارد آن شوند و ازپای بیندازند". آتش بیاوردند و سوزانیدن آغاز کردند.  حسین گفت: "بگذارید بسوزانند که چون آتش در آن افتاد نمی‌ توانند از آن‌ جا به شما دست یابند". و چنین شد و نمی‌ توانستند جز از یک‌ سوی با آنها جنگ کنند.  شمر‌بن ذی‌ الجوشن حمله برد و نیزه در خیمه حسین فروبرد و بانگ زد: "آتش بیارید تا این خیمه را بر سر ساکنانش آتش بزنم".  زنان فریاد زدند و از خیمه برون شدند».  زُهَیر‌ بن قَین بَجَلی «با گروهی از یاران خویش، که ده کس بودند، حمله برد و به شمر و یارانش تاخت و آنها را از خیمه‌ ها عقب راند، که از آن‌ جا دور شدند».
 

شهادت حبیب بن مَظاهر
 جنگ مغلوبه شد و از دو‌ سو شماری کشته شدند. «حُصَین‌ بن تَمیم حمله آورد و حبیب‌ بن مَظاهر به مقابله وی رفت و چهره اسب وی را با شمشیر بزد که روی پا بلند شد و سوار از آن بیفتاد و یارانش او را ببردند و نجات دادند».  حبیب قهرمان «جنگی سخت بکرد. آن‌ گاه یکی از بنی ‌تمیم بدو حمله برد، که با شمشیر به سرش زد و خونش بریخت. آن‌ گاه، یکی دیگر از بنی‌ تمیم بدو حمله آورد و با نیزه بزد که بیفتاد. خواست برخیزد. حُصَین‌ بن تمیم با شمشیر بر وی زد که بیفتاد. مرد تمیمی پیاده شد و سرش را برید».  مرگ حبیب پاکباز برای امام حسین بسیار سنگین و دردناک بود. «وقتی حبیب‌ بن مظاهر کشته شد، حسین در خود شکست و گفت: خودم را و محافظ یارانم را پیش خدا ذخیره می‌ نهم» (طبری، ج۷، ص۳۰۴۴).

 ارتش پاکبازان  در این هنگام که آتش جنگ شعله می‌ کشید و یاران حسین (ع)، سرشار از شور و شیفتگی، از هر سو به قلب دشمن هجوم می ‌بردند.  «حُرّ و زُهَیر‌ بن قَین جنگی سخت کردند و چون یکیشان حمله می ‌برد و فرومی‌ ماند، دیگری حمله می‌ برد و او را نجات می‌ داد. عاقبت، پیادگان به حُرّ حمله بردند که کشته شد…»
 وقتی جنگ نابرابر و پرشوری که از بامداد عاشورا آغاز شده بود، به نیمروز داغ کربلا رسید، حسین و یارانش «نماز ظهر کردند. حسین با آنها نماز خوف کرد. بعد از ظهر بجنگیدند و جنگ سخت شد و پیش حسین رسید.   زُهَیر‌ بن قین، سخت، می جنگید و می‌گفت:   من زُهَیرم پسر قَین که دشمن را با شمشیر از حسین می‌رانم کثیر‌بن عبداللّه شَعبی [از قبیله هَمدان] و مهاجرین اَوس بدو حمله بردند و خونش بریختند.  نافع‌ بن هلال جَمَلی، که «از اشراف و شجاعان عرب» بود، «نام خویش را به پیکان تیرهایش نوشته بود و تیرها را، که زهرآگین بود، می ‌انداخت و می‌ گفت: من جَمَلیم، که پیرو دین عَلیم. دوازده کس از یاران عمر‌بن سعد را کشت، جز آنها که زخمدارشان کرد».  نافع در این رویارویی «چندان ضربت خورد که دو بازویش شکست و اسیر شد. شمر‌بن ذی‌ الجوشن او را گرفت و یارانش او را سوی عمر ‌بن سعد کشیدند… خون بر ریشش روان بود و می ‌گفت: "دوازده کس از شما را کشتم، به جز آنها که زخمدارشان کردم، و خویشتن را از این تلاش ملامت نمی ‌کنم. اگر ساق و بازو داشتم، اسیرم نمی‌ کردید".  شمر به عمر گفت: "خدایت قرین صَلاح بدارد، او را بکش".   گفت: "تو او را آورده‌ ای، اگر می خواهی خونش بریز".  شمر شمشیر خویش را کشید و نافع بدو گفت: "اگر از مسلمانان بودی چنین بی ‌باک نبودی که با خون ما به پیشگاه خدای رَوی. حَمد خدای را که مرگ ما را به دست بدترین مخلوق نهاد". پس شمر او را بکشت» (طبری، ج۷، ص۳۰۴۶).
 شمر و سپاهیانش به یاران باقیمانده حسین (ع) یورش بردند.

   «چون یاران حسین دیدند که آنها بسیار شده ‌اند و نمی ‌توانند از خودشان و از حسین دفاع کنند، به ‌هم‌ چشمی برخاستند که پیش روی او کشته شوند. 

  «عابس ‌بن ابی ‌شَبیب [خطاب به امام حسین] گفت: "ای ابوعبداللّه به‌ خدا، بر پشت زمین، از نزدیک و دور، کسی را عزیزتر و محبوب ‌تر از تو ندارم. اگر می ‌توانستم با چیزی عزیزتر از جانم و خونم ظلم و کشته شدن را از تو بردارم، برمی ‌داشتم. ای ابوعبداللّه، درود بر تو، شهادت می‌ دهم که بر هدایت تو‌اَم و هدایت پدرت". آن‌ گاه، با شمشیر کشیده سوی آنها رفت و زخمی بر پیشانی داشت.  رَبیع‌ بن تمیم عبدی هَمدانی، [از سپاه ابن‌زیاد] گوید: "وقتی دیدمش که می ‌آمد، شناختمش که در جنگها دیده بودمش که از همه دلیرتر بود. گفتم: ای مردم، این شیر شیران، این پسر ابی‌ شبیب است، هیچ‌ کس از شما سوی وی نرود.  او ندا می‌داد که "مگر مردی نیست که با مردی مقابله کند؟"   عمر‌بن سعد گفت: "سنگبارانش کنید".

   از هر سو سنگ به طرف وی انداختند. چون چنین دید زره و زره سر خویش (=کلاه خود) را بینداخت. آن‌ گاه، به کسان حمله کرد. به خدا، دیدمش که بیشتر از دویست کس را دنبال می ‌کرد. آن‌ گاه، از هر طرف به او تاختند» (طبری، ج۷، ص۳۰۵۰).  سپاهیان عمر‌ بن سعد که توان رویارویی مستقیم با عابس پاکباز و دلاور را ـ‌ که بی ‌ترس و باک، چون شیر غُرّان، به هر سو می تاخت و از عشق وصل «جانان»، سراز پا نمی‌ شناخت‌ ـ نداشتند، به‌ یکباره، به او تاختند. عابس، بی‌ خود و زره، جانانه، جنگید و تنی‌چند از مهاجمان را از پای افکند و خود از پای درافتاد.
 یاران حسین (ع)، یک به یک، از او اذن (=اجازه) جهاد می ‌طلبیدند و به میدان می ‌شتافتند و پس از نبردی جانانه در خون داغ و جوشانشان پرپر می ‌شدند. هر سرو تناوری که به خاک می‌ غلتید، یاران بی ‌قرارش، این آیه را زمزمه می ‌کردند: «فَمنهُم مَن قَضی نَحبَه وَ منهُم مَن ینتَظر وَ ما بَدّلوا تَبدیلاً» (قرآن، سوره اَحزاب، آیه ۲۳) «ازمیانشان، یکی که نذر و تعهّدی به‌ گردن داشت، آن را اداکرد و دیگری در انتظار ادای دَینی است که به گردن دارد، و هیچ دگرگونی در آن راه ندارد».
 هرچه آتش نبرد شعله ‌ورتر می‌ شد، یاران حسین شیفته‌ تر و بی ‌قرارتر می‌ شدند.‌ خورشید جسارت و رزمندگی، سایه‌ های لرزان ترس را، به‌ کلّی، محو کرده بود.   سرانجام، «یاران حسین [همگی] کشته شدند و نوبت وی و خاندانش رسید».

پرچمداران «فدا و صداقت»
 «نخستین‌ کس از فرزندان ابی‌ طالب که آن ‌روز کشته شد، علی‌اکبر، پسر حسین، بود... علی‌اکبر بیامد و با شمشیر به کسان حمله برد. مُرّة‌ بن مُنقذ راه بر او گرفت و ضربتی به او زد که بیفتاد و کسان اطرافش را گرفتند و با شمشیر پاره‌ پاره‌ اش کردند… [حسین و یارانش] او را از محل کشته شدنش ببردند و رو به ‌روی خیمه‌ گاهی نهادند که مقابل آن جنگ می ‌کردند…

   پس از آن، عَمرو‌ بن صَبیح صُدایی تیری سوی عبداللّه‌ بن مسلم ‌بن عقیل [که مادرش رقیه، دختر حضرت علی بود] انداخت و او دست خویش را بر پیشانی برد و برداشتن نتوانست. پس از آن تیر دیگری بزد که قلبش را بشکافت.
 پس از آن، از هر سو، آنها را درمیان گرفتند.

   حمید ‌بن مُسلم [یکی از سپاهیان ابن ‌زیاد] گوید: "پسری سوی ما آمد که گویی چهره ‌اش پاره ماه بود. شمشیری به دست داشت و پیراهن و تنبان داشت و نعلینی به‌ پا… عُمر‌ بن سعد‌ اَزدی به او حمله برد و پس نیامد تا سر او را با شمشیر بزد که پسر به‌ رو درافتاد و گفت: "عمو جانم". حسین چون عقاب برجست و همانند شیری خشمگین حمله آورد و عُمر را با شمشیر بزد که دست خود را حایل شمشیر کرد که از زیر مرفَق (=آرنج) قطع شد و بانگ زد و عقب رفت. تنی چند از سواران مردم کوفه حمله آوردند که عُمَر را از دست حسین رهایی دهند. اسبان رو به عمر آوردند و سُمهای آنان به حرکت آمدند و اسبان و سواران جَولان کردند و او را لگدمال کردند تا جان داد.

  وقتی غبار برفت، حسین را دیدم که بر سر پسر ایستاده بود و پسر با دو پای خویش زمین را می ‌خراشید و حسین می ‌گفت: "ملعون باد قومی که ترا کشتند… به‌ خدا، برای عمویت گران است که او را بخوانی، امّا، جوابت را ندهد. به‌ خدا، دشمنش بسیار است و یاورش اندک".

   آن‌گاه، وی را برداشت. دو پای پسر را دیدم که روی زمین می ‌کشید و حسین سینه به سینه وی نهاده بود… وی را ببرد و با پسرش علی ‌اکبر و دیگر کشتگان خاندانش، که اطراف وی بودند، به‌ یک‌ جا نهاد. درباره پسر پرسش کردم، گفتند: وی قاسم‌ بن حسن‌ بن علی ‌بن ابی‌ طالب بود…» (طبری، ج۷، ص۳۰۵۴).

  عبداللّه و جعفر و عثمان، فرزندان حضرت علی، پیش تاختند و جنگیدند و به شهادت رسیدند.

  باقیمانده خاندان حسین، از جمله، برادر پاکبازش عبّاس، پرچمدار قهرمان عاشورا، یک ‌به‌ یک، جنگیدند و سر به راه «جانان» نهادند.

 «سالار شهیدان» 

سرانجام، امام حسین تنها ماند. پیکرهای غَرقه به خون شش تن از برادرانش، فرزندان عمویش عَقیل، فرزندان نوجوان برادرش، فرزندان نوجوان خودش، و بسیاری دیگر از خویشان و رزمندگان پاکبازش در بیابان داغ کربلا خاموش و آرام خفته بودند.‌ زنان و کودکان و فرزند تبدارش علی در بیابان تفتیده و سوزان، تشنه و داغدار، نظاره‌ گر بی ‌تاب این نبرد شورانگیز، امّا، نابرابر بودند.

  همه یاران رفتند و به عهد خونینشان وفا کردند. امام حسین، تنها، ماند.

  حسین بر بالای جسدهای به خون تپیده یاران نگاه به آسمان دوخت و گفت: «خدایا، این هدایا را از من بپذیر». چهره‌ اش، چون آتش، گدازان بود. آن ‌گاه، با زنان و فرزندان خاندان و خویشان و یاران و تنها پسر باقیمانده ‌اش علی، که بیمار بود، وداع کرد و بی ‌آن ‌که روی برگرداند، شعله‌ ور از شوق دیدار «یار»، شهاب‌ وار، به قلب سپاه یزید تاخت. به هر سو که یورش می‌ برد، دشمن، هراسان، از برابرش می ‌گریخت.‌ فریاد زد:‌‌ «اگر دین محمّد جز با کشته شدنم پایدار نمی ‌مانَد، شمشیرها بگیریدم»‌ (ان کان دین محمّد لایستَقم الاّ بقَتلی، یا‌سُیوف خُزینی).

   «شمر‌ بن ذی ‌الجوشن با پیادگان نزدیک حسین آمد و حسین بدانها حمله برد و… با پیادگان چندان بجنگید که عقب رفتند… آن‌ گاه، پیادگان، از راست و چپ، به وی حمله بردند و او به راستیها حمله برد تا پراکنده شدند و به چپیها نیز، تا پراکنده شدند…  [یکی از سپاهیان ابن ‌زیاد می‌گفت:] "به‌ خدا، هرگز شکسته‌ یی را ندیده بودم که فرزند و کسان و یارانش را کشته باشند و چون او محکم‌ دل و آرام‌ خاطر باشد و دلیر بر پیشروی. به‌ خدا، پیش از او و پس از او، کسی را همانندش ندیدم. وقتی حمله می ‌برد، پیادگان، از راست و چپ او، چون بُزغالگان از حمله گرگ، فراری می‌ شدند… پیاده می‌ جنگید، چون یکه‌ سواری دلیر، از تیر احتراز (=پرهیز) می ‌کرد، جای حمله را می‌ جست، به سواران حمله می ‌برد»(طبری، ج۷، ص۳۰۶۱).
 «حسین تشنه بود و تشنگی وی سخت شد. نزدیک [خیمه‌ گاه] آمد که آب بنوشد. حُصَین ‌بن تَمیم [سالار نگهبانان ابن‌ زیاد] تیری سوی وی انداخت که به دهانش خورد. خون از دهان خویش می ‌گرفت و به هوا می ‌افکند، آن ‌گاه، حَمد خدا کرد و ثَنای او کرد، سپس، دو دست خویش را فراهم کرد (=کنار هم نهاد) و گفت: "خدایا، شمارشان کم کن و به پراکندگی، جانشان را بگیر و یکیشان را در زمین به ‌جای مگذار…"»   «یکی از بَنی‌ اَبان [از افراد یکی از قبایل حجاز] تیری بزد و آن را در چانه حسین جای داد. حسین تیر را بیرون کشید و دو دست خویش را بگشود که از خون پر شد. آن‌ گاه، گفت: "خدایا، از آن ‌چه با پسر دختر پیامبرت می‌ کنند، شکایت به تو دارم"» (طبری، ج۷، ص۳۰۵۷).  «شمر ‌بن ذی‌ الجوشن با گروهی در حدود ده نفر از پیادگان مردم کوفه سوی منزلگاه حسین رفت که بُنه (=رخت و لباس) و عیال (=زن و فرزند) وی در آن بود. حسین سوی آنها رفت که میان وی و بُنه ‌اش حایل شدند. حسین گفت: "وای شما، اگر دین ندارید و از روز معاد نمی‌ ترسید، در کار دنیاتان آزادگان و جوانمردان باشید"…» (یا شیعه آل‌سفیان! ان لَم یکن دین وَ لایخافونَ المَعاد، فَکونوا اَحراراً فی ‌دُنیاکم).(طبری، ج۷، ص۳۰۵۸).
 «آن‌گاه، شمر میان کسان بانگ زد که "وای شما، منتظر چیستید؟ مادرهایتان عزادارتان شود، بکشیدش".  پس، از هر سو به او حمله بردند. ضربتی به کف دست چپ او زدند... ضربتی نیز به شانه ‌اش زدند… و او سنگین شده بود و در کار افتادن بود. در این حال سَنان ‌بن اَنَس نَخَعی [از سران سپاه عمر‌ بن سعد] حمله برد و نیزه در او فروبرد که بیفتاد و به خَولی ‌بن یزید اَصبَحی گفت: "سرش را جداکن". می ‌خواست بکند، امّا، ضعف آورد و بلرزید و سنان ‌بن انس بدو گفت: "خدا بازوهایت را بشکند و دستانت را جدا کند". پس فرود آمد و سرش را ببرید و جدا کرد و به خولی ‌بن یزید داد، پیش از آن ضربتهای شمشیر مکرّر خورده بود.
 وقتی حسین‌ بن علی، عَلیه‌ السّلام، کشته شد، سی و سه ضربت نیزه و سی و چهار ضربت شمشیر بر او بود» (طبری، ج۷، ص۳۰۶۱).
 «سُوَید‌ بن عَمرو‌ بن اَبی المُطاع از پای درآمده بود و بی‌ توان میان کشتگان افتاده بود. چون شنید که می ‌گفتند: "حسین کشته شد"، جانی گرفت. کاردی داشت ـ‌ شمشیرش را گرفته بودند ‌ـ با کارد خویش مدتی با آنها بجنگید. آن‌ گاه، کشته شد. وی آخرین کشته بود» (طبری، ج۷، ص۳۰۶۲). 

   اوج فرومایگی
پس از شهادت امام حسین، سالار شهیدان کربلا، «هرچه به تن حسین بود، درآوردند. جامه زیر را بَحر‌ بن کعب گرفت. روپوش را که خَز بود، قَیس ‌بن اَشعث گرفت. نَعلین (=کفش) او را یکی از بنی ‌اَود گرفت اَسوَد‌نام. شمشیرش را یکی از بنی ‌نَهشَل گرفت که پس از آن به کسان حبیب ‌بن بَدیل رسید.

   کسان به‌… حُلّه‌ ها (=لباسها و پوشاکها) و شترها روی آوردند و همه را غارت کردند.  کسان به زنان حسین و بُنه و لوازم وی روی کردند. زن بود که بر سر جامه تنش با او درگیر می‌ شدند و به زور می ‌گرفتند و می‌ بردند».
‌‌حمید‌ بن مُسلم اَزدی، از نزدیکان عمر ‌بن سعد، گوید: «پیش علی ‌اصغر، پسر حسین ‌بن علی، رسیدم که بر بستر افتاده بود و بیمار بود. شمر ‌بن ذی ‌الجوشن و پیادگان همراه او را دیدم که می‌ گفتند: "چرا این را نکشیم؟" گفتم: "سُبحانَ‌ اللّه، کودکان را هم می‌ کشیم؟ این کودک است. کارم این بود و هرکس را می‌ آمد، از او کنار می‌ زدم. تا عمر‌ بن سعد بیامد و گفت: "کس به خیمه این زنان نرود و مُتعرّض این پسر بیمار نشود، هرکه از لوازمشان چیزی گرفته، پسشان دهد". به‌ خدا، کسی چیزی پس نداد» (طبری، ج۷، ص۳۰۶۲). ‌
 «آن‌ گاه، عمر‌ بن سعد میان یاران خود ندا داد: "کی داوطلب می‌ شود که اسب بر حسین بتازد؟" ده کس داوطلب شدند… که بیامدند و با اسبان خویش حسین را لگدکوب کردند، چندان که پشت و سینه او را درهم‌ شکستند».
‌‌ در روز عاشورا «از یاران امام حسین، علیه ‌السلام، هفتاد و دو کس کشته شد. مردم [روستای] غاضریه، از قبیله بنی ‌اَسَد، [پیکرهای بی ‌سر] حسین و یاران او را، یک روز پس از کشته‌ شدنشان، به خاک سپردند.
 از یاران عمر‌ بن سعد هشتاد و هشت کس کشته شده بود، به‌ جز آنها که زخمی شده بودند. عمر ‌بن سعد بر کشتگان نماز کرد و به خاکشان سپرد» (طبری، ج۷، ص۳۰۶۴). ‌‌
 زینب، دادخواه خون شهیدان
 پس از شهادت جانگداز «سید الشّهدا» (=سالار شهیدان) و یاران پاکبازش، «همان روز سر او را همراه خَولی‌ بن یزید و حمید‌ بن مُسلم اَزدی سوی ابن ‌زیاد فرستادند» (طبری، ج۷، ص۳۰۶۵).  ـ «وقتی سر حسین را با کودکان و خواهران و زنان وی پیش عبیداللّه‌ بن زیاد آوردند، زینب بدترین جامه‌ های خویش را به تن کرده بود و ناشناس شده بود». ابن زیاد وقتی فهمید که او زینب، دختر فاطمه و نوه پیامبر، است، رو به او کرد و گفت: «حَمد خدایی را که رسواتان کرد و به کشتن داد و قصه شما را تکذیب کرد».

  زینب، خواهر پاکباز امام حسین، که «زنی پُردل و خَطیبی فَصیح (=سخنور و خوش‌بیان) بود» (لغت‌نامه دهخدا)، گفت: «"حمد خدای را که، به‌ خلاف گفته تو، ما را به محمّد حُرمت بخشید و به کمال پاکی رسانید. فاسق است که رسوا می‌ شود و بدکار است که تکذیبش می ‌کنند".  ابن‌زیاد خشم آورد و به هیجان آمد و گفت: "خدا دل مرا از سرانجام طغیانگرت و یاغیان سرکش خاندانت خنک کرد"» (طبری، ج۷، ص۳۰۶۷).   یک دلاور پاکباز دیگر
 «وقتی عبیداللّه به قصر آمد و کسان به نزد وی رفتند، ندای نماز جماعت داده شد و کسان در مسجد اَعظَم فراهم شدند. ابن ‌زیاد به منبر رفت و گفت: "حَمد خدایی را که حق و اهل حق را غَلَبه داد و امیرمهمنان، یزید‌ بن معاویه، و دسته وی را یاری کرد و دروغگو، پسر دروغگو، حسین ‌بن علی و شیعه وی را بکشت".  ابن‌ زیاد این سخن را به‌ سرنبرده بود که عبداللّه‌ بن عَفیف اَزدی از جای جَست. وی از شیعیان علی کرَّم‌ اللّه وَجهه بود. در جنگ جَمَل، همراه علی بود و چشم چپش ازدست رفت. در جنگ صفّین ضربتی به سرش خورد و چشم دیگرش از دست برفت. پیوسته در مسجد اعظم بود و تا هنگام شب آن ‌جا نماز می‌ کرد و آن‌ گاه می‌ رفت. وقتی ابن‌عفیف گفتار ابن ‌زیاد را شنید، گفت: "ای پسر مَرجانه، دروغگو، پسر دروغگو، تویی و پدرت و آن که ترا ولایتدار کرد و پدرش. ای پسر مرجانه، فرزندان اَنبیا (=پیامبران) را می ‌کشید و سخن صدّیقان (=راستگویان) می‌ گویید؟"  ابن‌ زیاد بانگ زد: "او را پیش من آرید".   نگهبانان برجستند و او را گرفتند.  ابن‌عفیف بانگ زد: "أی ‌مَبرور" (=پسندیده و مقبول)، که شعار اَزدیان بود. در آن ‌وقت، هفتصد جنگاور از اَزدیان در کوفه بودند. پس گروهی از جوانان اَزد برجستند و او را بگرفتند و پیش کسانش بردند. امّا، عبیداللّه کسان فرستاد و او را بیاورد و بکشت و بگفت تا در شوره‌ زار بیاویزند و آن‌ جا آویخته شد».

    رسوایی یزید و همدستان او
 «عبیداللّه‌ بن زیاد سر حسین را در کوفه بیاویخت و [به فرمان او] آن را در کوفه ‌گردانیدند» (طبری، ج۷، ص۳۰۷۰). سپس، «سر حسین را با سرهای یارانش» به زَحر‌ بن قَیس سپرد که پیش یزید ببرد. زَحر با دوتن از افراد قبیله اَزد سرهای شهیدان پاکباز کربلا را بر سر نیزه کردند و به شام، تختگاه یزید، بردند.
 عبیداللّه‌ بن زیاد پس از فرستادن سرهای شهیدان کربلا به شام، فرمان داد «تا زنان و کودکان حسین را آماده کنند و بگفت تا طوق آهنین به گردن علی ‌بن حسین [که بیمار بود] نهادند و آنها را همراه محفَز‌ بن ثَعلَبه عایذی و شمر‌ بن ذی‌ الجوشن روانه کرد که پیش یزیدشان بردند».
 «چون [به دمشق] به درگاه یزید رسیدند، محفَز‌بن ثَعلَبه بانگ برداشت که اینک محفَز‌ بن ثَعلَبه فرومایگان بدکار را پیش امیرمؤمنان آورده است».   یزید در پاسخ محفَز گفت: «مولود مادر محفز بدتر و فرومایه ‌تر است». «پس از آن بگفت تا زنان و کودکان را پیش روی وی نشانیدند و سر و وضعشان را آشفته دید و گفت: "خدا پسر مرجانه (=عبیدالله بن زیاد) را روسیاه کند. اگر میان وی و شما خویشاوندی یا نزدیکی ‌یی بود، با شما چنین نمی ‌کرد و شما را به این وضع نمی‌ فرستاد"».  «زنان خاندان یزید و دختران و کسان معاویه فغان برآوردند و وَلوَله (=ناله و فریاد) کردند»   «فاطمه، دختر علی بن ابی‌طالب گوید: وقتی ما را پیش روی یزید رسانیدند، بر ما رقّت آورد (=دلسوزی کرد) و برای ما چیزی دستور داد و مهربانی کرد. یکی از مردم شام که سرخروی بود، برخاست و گفت: "ای امیرموٌمنان، این را به من ببخش". مرا که دختری پاکیزه‌ روی بودم، منظور داشت که بلرزیدم و بترسیدم و پنداشتم که این کار بر آنها رواست و جامه خواهرم، زینب، را گرفتم. خواهرم زینب از من بزرگتر بود و خردمندتر و می دانست که چنین نخواهد شد. گفت: "دروغ گفتی و دَنائت (=فرومایگی) کردی که این نه حق تو است و نه حق او".   یزید خشمگین شد و گفت: "دروغ گفتی. به ‌خدا، این کار حقّ من است و اگر بخواهم می‌ کنم".  زینب گفت: "هرگز، به‌ خدا، خدا این حقّ را به تو نداده و نتوانی کرد مگر از ملّت (=آیین، دین) ما برون شوی و به دینی جز دین ما بگروی".  یزید از خشم به هیجان آمد و گفت: "با من چنین سخن می‌ کنی؟ آن که از دین برون شد پدرت بود و برادرت".  زینب گفت: "تو و پدرت و جَدّت به دین خدا و دین پدرم و دین برادر و جَدّ من هدایت یافتید".  گفت: "ای دشمن خدا، دروغ می‌گویی".   گفت: "تو امیر مُقتَدری، به ناحقّ دشنام می ‌گویی و با قدرت خویش زور می‌ گویی".  گوید: به‌ خدا، گویی شرمگین شد و خاموش شد.  پس از آن شامی تکرار کرد و گفت: "ای امیرمهمنان، این دختر را به من بده". یزید گفت: "گمشو، که خدا مرگ مَحتومت دهد".  آن ‌گاه، یزید[خطاب به نعمان بن بشیر که از «خطیبان و شاعران معروف» آن زمان بود ـ «لغتنامه دهخدا»] گفت: "ای نُعمان، پسر بشیر، لوازم بایسته (=لازم و ضروری) برایشان آماده کن و یکی از مردم شام را که امین باشد و پارسا همراهشان کن و با وی سواران و یاران فرست که آنها را به مدینه برساند"» (طبری، ج۷، ص۳۰۷۴).
  

  خاندان پاکباز «عاشورا»

  در حماسه عاشورای حسینی به‌ جز امام حسین، بیش از ۷تن از فرزندان حضرت علی نیز سر در راه «جانان» نهادند: هر چهار پسر اُمّ‌ البَنین، دومین همسر حضرت علی (عبّاس، جعفر، عبداللّه و عثمان‌)ـ دو پسرش (عبداللّه و ابوبکر) از همسرش لیلی، دختر مسعود‌ بن خالد ‌ـ محمد اصغر، از همسر دیگرش، اَسما، دختر عُمَیس.  در روز عاشورا، چندتن از فرزندان امام حسن (قاسم، ابوبکر، عبداللّه و حسن)؛ فرزندان امام حسین (علی‌اکبر، علی‌اصغر و عبداللّه)؛ فرزندان عَقیل ‌بن ابی ‌طالب (مُسلم، جعفر، عبدالرّحمان و عبداللّه)؛ فرزندان عبداللّه ‌بن جعفر ‌بن ابی ‌طالب (عون، که مادرش جَمانَه، دختر حبیب ‌بن نُجَبَه فَرازی و محمّد، که مادرش خَصَفَة ‌بن ثَقیف بَکری بود) و فرزند مُسلم‌ بن عقیل (عبداللّه، که مادرش رقیه، دختر حضرت علی بود)، (طبری، ج۷، ص۳۰۸۴) نیز در راه آرمان امام حسین پیکار کردند و به شهادت رسیدند.  بازماندگان خاندان ابوطالب نیز، پس از شهادت سالار شهیدان کربلا، حسین (ع)، و خاندان و یاران پاکبازش، همه‌ جا، از راه و آرمان دادجویانه، آزادیبخش و بیدادستیز آن سروهای تناور و همیشه ‌ماندگار تاریخ اسلام، دفاع کردند و چهره واقعی کشندگان درّنده‌خوی آنها را، که در زیر پرده دین پروری پنهان شده بود، از پرده به ‌درافکندند و رسوا کردند.

  سخنان آتشین و از دل ‌برآمده و افشاگر زینب، خواهر قهرمان امام حسین و علی‌ بن حسین، فرزند پاکباز سالار شهیدان کربلا، در کوفه و روستاها و شهرهای میانه راه و در شهر و دربار دمشق، چهره پوشیده و پنهان قیام «عاشورایی» امام حسین را روشن کرد و اسلام محمّدی را از چنگ اسلام اموی، که میداندار بود و همه ‌جا خود را به عنوان تنها نماینده اسلام می‌نمایاند، به ‌درآورد و درونمایه هریک از این دو اسلام را،که باهم تضاد آشتی ‌ناپذیر دارند، برای مردمی که خاندانی جز خاندان بنی‌امیه را برای نمایندگی اسلام پیامبر نمی ‌شناختند، افشاکرد.

   این افشاگریها قیام عاشورا، راه و آرمان امام حسین و یاران پاکباز شهیدش و سختدلی و جنایتکاری کشندگان آنها را، به‌ روشنی، آشکارکرد. به‌ گونه‌ یی که زنان و خانواده یزید اسیران کربلا را با استقبال پذیراشدند و خود یزید ناچار شد که خود را از این جنایت وحشیانه‌ یی که در روزهای نخستین به آن مُباهات می‌کرد، بی‌خبر نشان دهد و گناه آن را به گردن عُبیداللّه‌ بن زیاد بیندازد و در سوگ شهیدان کربلا عزاداری کند و اسیران این واقعه دردناک را، با احترام، به مدینه بفرستد. 

تاریخ‌ نگاران نمونه‌ های بسیار از تأثیر این افشاگریها را ذکر کرده‌اند، از‌جمله، نمونه زیر: 

«گویند چون سر مبارک حسین را به دمشق بردند و زین ‌العابدین، علی بن حسین‌… در میان ایشان بود و او را با جماعت عورات (=زنان) خاندان نُبُوَّت (=خاندان پیامبر) بر شتران نشانده‌… در دمشق می گرداندند… پیری از اهل شام بیامد، پیش زین ‌العابدین بایستاد و او را دشنام داد و اظهار شَماتَت (=سرزنش) کرد. زین‌ العابدین گفت: ای شیخ قرآن خوانی؟ گفت: آری. گفت: این آیه خوانده‌ ای که "قُل لااَسئَلُکم عَلیه اَجراً الّا المَوَدّةَ فی‌القُربی؟" [بگو، نمی‌پرسم از شما بر آن مزدی، جز دوستی نزدیکان‌ (خویشاوندان)‌ـ سوره شوری، آیه ۲۳] گفت: خوانده ‌ام. گفت: مرا می‌شناسی؟ گفت: نه. گفت: ذی ‌القُربی منم و نام و نَسَب خود را بگفت. پیر او را سوگند داد که راست می‌گویی؟ زین‌ العابدین تو ای؟ سوگند خورد که راست می‌گویم. پیر گفت: به خدای، من هرگز ندانستم که محمّد را به غیر از یزید و خویشان او خویشاوندی دیگر هست. آن‌ گاه پیر بگریست و از زین العابدین عذر خواست.

  گویند هفتاد کس از مَشایخ (=پیران) دمشق به طلاق و عَتاق (=آزادکردن برده) و حجّ سوگند خوردند که ما پیغمبر را به غیر از یزید خویشی ندانستیم و همه از زین‌ العابدین عذر خواستند و زاری کردند و او همه را عفو فرمود» («تَجارب السَلَف»، به تصحیح عباس اقبال آشتیانی، تهران، ۱۳۱۳ش، ص۶۹).

  یک نمونه از پشتیبانی استوار یکی از داغدیدگان خاندان ابوطالب از سالار شهیدان کربلا، حسین ‌بن علی‌بن ابی‌طالب:  عبیدالله ‌بن زیاد پس از فرستادن سرهای شهیدان کربلا و اسیران خاندان پیامبر به شام، عبدالملک‌ بن ابی ‌الحارث سُلَمی را پیش خواند و به او گفت: «"سوی مدینه حرکت کن و پیش عمرو‌ بن سعید‌بن عاص برو و مژده بده که حسین کشته شد".

  عبدالملک گوید: به مدینه رسیدم‌… پیش عمرو ‌بن سعید رفتم. گفت: "چه خبر بود؟" گفتم: "مایه خوشدلی امیر، حسین ‌بن علی کشته شد".  گفت: "کشته شدن او را بانگ بزن. من کشته شدن حسین را بانگ زدم. به‌ خدا، هرگز فریاد عزایی چون فریادی که زنان بنی ‌هاشم در خانه‌ هاشان به عزای حسین برآوردند، نشنیدم".  وقتی عبداللّه‌ بن جعفر‌بن ابی‌ طالب خبریافت که دو پسر وی [عون و محمد] با حسین کشته شده ‌اند، یکی از غلامانش پیش وی رفت. در آن ‌وقت کسان به وی تسلیت می‌گفتند. [غلام به وی] گفت: "این را از حسین داریم و به ‌سبب او به سرمان آمد". 

عبداللّه بن جعفر با پاپوش خویش او را بزد و گفت: "ای پسر زن بوگندو، درباره حسین چنین می‌گویی؟ به ‌خدا، اگر آن‌جا بودم، دلم می‌خواست از او جدا نشوم تا با وی کشته شوم. به ‌خدا، چیزی که مرا تسکین می‌دهد و غمشان را آسان می‌کند، همین است که با برادرم و عموزاده‌ ام کشته شده‌ اند و یاری او کرده‌اند و با وی ثَباب (=پایداری) ورزیده‌ اند". آن‌گاه، روی به حاضران کرد و گفت: "حَمد خدای، به‌ خدا، کشته شدن حسین برای من گران بود، اگر دستانم او را یاری نکرد، دو پسرم یاریش کردند» (طبری، ج۷، ص۳۰۸۱). 

  قتل‌عام مردم مدینه  مردم مدینه سه سال پس از فاجعه عاشورای محرّم سال۶۱هـ‌ق (۹اکتبر۶۸۰م)، علیه حاکم آن شهر (عثمان ‌بن محمّد‌بن ابی‌ سفیان ـ پسر‌عموی یزید)، که نوجوان بی ‌تجربه ‌یی بود، شوریدند و او را دستگیر و زندانی کردند و همه وابستگان بنی ‌اُمیه را، که بیش از هزارتن بودند، در خانه مروان ‌بن حَکم به محاصره درآوردند و سپس، همگی را از شهر بیرون راندند و با عبداللّه ‌بن حَنظله انصاری، از دوستداران خاندان پیامبر، بیعت کردند و با او «پیمان مرگ» بستند که تا پای جان بر بیعت او پایدار بمانند. 

  یزید بر آن شد که به مدینه یورش ببرد و انتقام بی‌حرمتی به خاندانش را از مردم آن شهر بگیرد. او از عبیداللّه‌ بن زیاد، سردسته کشندگان امام حسین، خواست که فرماندهی سپاهش را برای یورش به مدینه بپذیرد. امّا، او که هنوز از زیر بار جنایت فاجعه ‌بار عاشورای حسینی کمر راست نکرده بود، از بیم رسوایی بیشتر و در هراس از انتقام دلبستگان به خاندان پیامبر از پذیرش آن سر‌باز‌زد و حاضر نشد به عمل ننگین دیگری دست بیالاید. یزید ناچار شد مأموریت سرکوبی مردم مدینه را به مسلم ‌بن عُقبَه، از فرماندهان سرسپرده حکومت اموی، که در جنگ صفین با حضرت علی جنگیده بود، واگذار کند.  والی دست‌ نشانده یزید در روز ۲۸ذی ‌حجّهٌ سال ۶۳هـ‌ق (۲۷اوت ۶۸۳م) ـ‌‌ دو روز مانده به پایان سال هجری قمری‌ـ با دوازه هزار سپاهی از مردم شام ـ‌ که از پیامبر و اسلام و حکومت اسلامی جز نامی نشنیده بودند ‌ـ به مدینه یورش برد و بنا به فرمان یزید، خون و دارایی و ناموس مردم «شهر پیامبر» را، به مدت سه روز، بر لشکریانش حلال کرد.  مردم شهر پیامبر (=مدینةُ‌ النّبی) در برابر سپاهیان یزید، دلیرانه، جنگیدند، امّا، سرانجام به زانو درآمدند. 

  مهاجمان به فرمان مسلم ‌بن عُقبه مردم شهر را، به‌‌ گونه‌ یی وحشیانه‌، قتل‌ عام کردند. عبدالله‌ بن‌ حَنظله و همه همرزمانش، در شمار کشته ‌شدگان بودند. مهاجمان تمامی یادگارهای رسول خدا و خانه ‌های مهاجران و انصار سرشناس شهر را ویران کردند و شهر به ویرانه ‌یی تبدیل شد. مردم مدینه مسلم را به ‌علّت کشتارهای وحشیانه‌ اش در این شهر «مُسرف» (=تجاوزکننده از حدّ) نامیدند. 

  کشتار و ویرانگری سپاه خونریز یزید در مدینه سه روز به طول انجامید. روز چهارم مسلم‌ بن عُقبه مردم بازمانده مدینه را ناگزیر کرد که «بر این قرار بیعت کنند که بندگان یزید‌ بن معاویه هستند». او هرکه را که می‌گفت «بر کتاب خدا و سنّت پیامبر وی با او بیعت می‌کنم»، کشت. این رویداد دردناک به نام «واقعه حَرّه» معروف شد.

   یورش به مکه  مسلم ‌بن عُقبه، که پیری فرتوت و بیمار و ناتوان بود، اندکی پس از قتل ‌عام مردم مدینه، در راه یورش به مکه مُرد و یزید جانشین او ـ‌ حُصین ‌بن نَمیر ‌ـ را مأمور سرکوبی مردم مکه کرد، که عبداللّه ‌بن زُبیر در آن حکومت می‌کرد.

   عبداللّه بن زبیر، پسر زُبیر بن عوّام، پس از شهادت امام حسین (ع) مدّعی خلافت شد و مکه را مرکز خلافت خود قرار داد و عمّال یزید را از آن شهر بیرون کرد. مادرش ـ ‌اَسماء ‌ـ دختر ابوبکر بود.

  حُصین‌بن نمَیر در روز ۲۳محرّم ۶۴هـ‌ق (۲۰سپتامبر۶۸۳م)، سه هفته پس از قتل ‌عام مدینه، مکه را به محاصره درآورد. این محاصره تا سوم ربیع‌ الاوّل سال ۶۴هـ‌ق (۲۹اکتبر ۶۸۳م)، به مدت ۴۰روز ادامه یافت. نیروهای مهاجم با منجنیق بر خانه کعبه سنگ و گلوله‌ های آتشین باریدند و آن را به ویرانه‌ یی تبدیل کردند. محاصره مکه تا مرگ یزید ادامه یافت.

  یزید در ۱۴ربیع الاوّل ۶۴هـ‌ق (۹نوامبر۶۸۳م) در روستایی در نزدیکی شهر حمص (در ۱۵۰کیلومتری شمال دمشق) در حین اسب‌ تازی در یک مسابقه تفریحی از اسب به زیرافتاد و مرد. او سه سال و ۷ماه (به سال قمری) خلافت کرد. در همان خلافت کوتاه، آشکارا، کینه‌ یی را که از نیاکانش به ارث برده بود، نسبت به خاندان پیامبر، نخستین کانون و مرکز حکومت اسلامی (مدینه) و قبله‌ گاه مسلمانان (کعبه) نشان داد. 

در سال اول حکومتش امام حسین، نوه پیامبر و دهها تن از خاندان ابوطالب را در در روز عاشورای سال ۶۱هـ‌ق (۹اکتبر۶۸۰م) به ‌شهادت رساند.

   در سال سوم خلافتش، مدینه را قتل ‌عام کرد. سپس، به مکه یورش برد و خانه کعبه را با پرتاب سنگهای درشت و گلوله‌ های آتش از مَنجنیق، ویران کرد.

   پس از مرگ یزید، مردم عربستان (حجاز)، عراق (کوفه و بصره) و سرزمینهای اسلامی دیگر، با عبداللّه ‌بن زبیر بیعت کردند. تنها شام و مصر ـ‌ که سرسپرده بنی امیه بودند ‌ـ حاضر به بیعت با عبداللّه‌ بن زبیر نشدند. 

  عبداللّه بن زبیر ۹سال بر سرزمینهای اسلامی ـ‌ به‌جز شام و مصر‌ ـ خلافت کرد. او برادرش مُصعَب ‌بن زبیر را به حکومت کوفه و بصره نشاند که تاسال۷۱هـ‌ق (۶۹۰م) در آن‌جا حکومت کرد.