تو آبشار ریخته بر جان زندگی هستی
با امواج بلورین
تو کویر پُر از چشمه های زلال هستی
با زُمردهای انبوه
تو سپیدی مثه برف
با دامنی بلند؛ پُر از گل سرخ
تو پُر از تپش هستی، رویایی
با قلبی پُر از شراره های آفتاب
تو خُمار می شوی با چکیدن اَشک کودک کار
و به اوج میرسی با لبخند کودک درس و پیکار
تو لاله های دشت وسیع جبهه جنگ هستی
که چریکی شاخه ای از آن را بر لوله تفنگش می گذارد
تو در کوه سنگر گرفته ای با قناسه ای در پشت سنگ
و چلچله سر می دهی برای آواز خشک در گلو
تو با اسب سپیدت به تاخت می روی
و من یالهای بلند اسب را، ریخته بر سرت می بینم
تو هی هی می خوانی خیال در خیال
و من رویایی می شوم چو آبی زُلال
تو پُر از نفس گرم زندگی هستی
که من را از نفس اُفتادن باز می داری
تو دستان پُر از پینه و تَرک کارگری
که به دنبال مرحمی
تو آواز می خوانی، آواز ناز می خوانی
و من دل به تو می سپارم و بی هوش می شوم
تو جرقه و گل آفتابی
که بر من می زنی و می تابی
تو دهقان فداکاری با مشعل هوشیاری
که قطار زندگی را از خطر باز می داری
تو روح سرکشی که در دهان مرگ می روی
و با یک بغل ستاره بر سر سفره زندگی بر می گردی
تو قشنگی مثه ماه با یک دنیا پُر نگاه
من همش گلو می شم تا کنم تو را صدا
تو رونق دهکده فقری
من منتظر عشقت با تمام بی صبری.