ـ آقای شاملو چرا برگشتید؟
ـ قرار نبود برنگردم. اما اگر تصور میکنید برگشته ام که از میوه های انقلاب سهمی برای خود دست و پا کنم و احتمالاً معاون وزیری یا مدیرکل جایی بشوم سه بار اشتباه کرده اید.
دندان من برای گاززدن به هر جور میوه یی، اولاً که، انقلاب هنوز کو تا میوهاش برسد، ثانیاً، کند است،
ثالثاً من خود برای آن که به قدر استطاعتم در شکل گرفتن انقلاب کمکی کرده باشم، جلای وطن کردم.
من به این دلیل برگشته ام که گفته اند میتوانم آزادانه حرف بزنم. پس میتوانم آمده باشم که حرفهایم را بگویم. اگر اشتباهی در تلقّیاتم بود، تلقّیات خود را در فضایی آزاد اصلاح کنم، و اگر به جای گفت و شنود، دهانم پر خون شد و دندانهایم درهم شکست، عملاً نشان داده باشم که «انقلاب میباید ادامه پیدا کند!». چطور است به عقیده شما؟
ـ ظاهرا به این دلیل ایران را ترک کردید که اختناق به ابعاد تحمّل ناپذیری رسیده بود و شما امیدی به فعالیت در داخل کشور نداشتید، حالا پس از پیروزی نسبی انقلاب و از میان رفتن رژیم، برگشته اید. پس شما که نسبت به جنبش داخلی ناامید بودید، حالا که همین نهضت پیروز شده، چرا خود را محقّ به شرکت در آن میدانید؟
ـ نه دوست عزیز. درست قضاوت نمیکنید. به خاطر «ابعاد تحمّل ناپذیر اختناق» نبود که ایران را ترک کردم. دلیلش دقیقاً این بود که امکان هر کاری از من و امثال من سلب شده بود. رفتم که بتوانم کاری بکنم، قلمی بزنم و فریادی بکشم. خطاست اگر تصور کنید که به گردش و سیر آفاق و اَنفُس رفته بودم، هر چند که کارچرخانان مجلّات رژیم با فریب دادن افراد خانواده ام کوشیدند از طریق چاپ چند عکس خصوصی چنین تصویری از من بدهند. دست کم ایرانیانی که در این مدت با من در تماس بودند، شاهد عادلند.
همچنین نگویید «امیدی» به فعالیت در داخل کشور نداشتم. معنی این حرفتان این است که من رفته بودم شخصاً از لندن یا یک جهنم دیگر انقلاب کنم! اگر «امید» را با «امکان» عوض کنید درست میشود:
من نه می توانستم به دلایل جسمانی به تظاهرات خیابانی بپردازم، نه می توانستم برای انقلاب سلاح به کف بگیرم. کار من و فعالیت من منحصر به گفتن و نوشتن است، و رژیم دهانم را بسته، قلمم را شکسته بود. رفتم که حرف بزنم و بنویسم، و میتوانم ادّعا کنم که به این هر دو وظیفه بیش از آنچه در مقدوراتم بود عمل کرده ام.
و اما جواب آخرین عبارتتان:
نهضت پیروز نشده، بلکه فقط تا اینجا توانسته است مانع اصلی پیروزی را از پیش پا بردارد. اگر به قول شما «خودم را محقّ به شرکت» در چیزی میدانم، آن چیز کوشش برای پیروزی انقلابی است که تازه، تازه دارد آغاز میشود. آن هم خود را نه «محقّ» به کوشش در این راه، بلکه با کلمه صحیح تر «موظّف» به شرکت در آن میدانم. شما دیگر چرا گرفتار خواب و خیال شده اید؟
ـ میگویند روشنفکران ما متوجه یگانگی جنبش ملت ایران نیستند. پس حرکتهای شتابزده میکنند و مسیرهای انحرافی میگشایند، و این مواضع جدیدی باز میکند که شاید به سود انقلاب نباشد. نظر شما چیست؟
ـ مسأله را در لفاف «میگویند»ها و «شاید»ها میپیچید که چه؟ حرفتان را صریح بزنید. آن که چنین چیزی «میگوید» اولاً، تعریف علمی «انقلاب» را نمیداند؛ ثانیاً، به حرکاتی که دقیقاً قابل توجیه است، صفت «شتابزده» میدهد تا گفته باشد که «زمان» لازم است و به خیال خود قوطی «بگیر و بنشان» به دست روشنفکران بدهد؛ ثالثاً، «مسیر آنان» را فقط از موضعی که خود ایستاده است «انحرافی» میبیند، و رابعاً، تنها سود طبقه خود را به عنوان «سود انقلاب» مطرح میکند.
انقلاب یک امر طبقاتی است. هر کس که جز این تصوّری از انقلاب داشته باشد، از مرحله پرت است. انقلاب میتواند در شرایط مختلف اَشکال مختلف داشته باشد: مثلاً، انقلاب مشروطیت یک انقلاب ضدّ فئودالی بود (که بحثش بماند). انقلابات بعدی میتواند ضدّ امپریالیستی یا ضدّ بورژوایی و در نهایت امر، انقلابی سوسیالیستی باشد. یعنی طبقاتی که از فئودالیسم رنج میبرند، بر علیه آن قد عَلَم کنند، و یا سرمایه داری ملی بر ضد سرمایه داری وابسته، یا کارگران و زحمتکشان بر ضد بهره کشی سرمایه داری ملی از دسترنج خود.
در این میان مطلقی به اسم «انقلاب ضد شاه» وجود ندارد، چون «شخص شاه» در اینجا مورد نظر نیست. شاه میتواند سمبلی باشد از ستم فئودالیسم یا سرمایه داری وابسته یا سرمایه داری داخلی، و اگر انقلابی صورت گرفت این انقلاب هدفش باید امحای فئودالیسم یا بورژوازی کُمپرادور یا بورژوازی داخلی باشد. و اگر غیر از این بود و شاه و رژیم او سرنگون شد بدون این که همراه او ساحت اجتماعی نیز دگرگون شود، ستم به جای خود باقی مانده است و لاجرم دیکتاتوری دیگری جانشین دیکتاتوری گذشته میشود، پس هدفهای یک انقلاب باید دقیقاً روشن باشد.
در شرایط انقلابی وطن ما همه قشرها از رژیم چپاول وابسته به امپریالیسم ستم میکشیدند: از سرمایهداری ملی بگیریم و بیاییم تا بازاریان و کارگران و دهقانان و روستاییان خوش نشین و طبقه بی چیز شهرنشین. پس کاملاً طبیعی است که انقلاب ضدّ چنین رژیمی، همه این اقشار را به اتّحاد با یکدیگر فراخوانَد، زیرا دشمن، مشترک است و هر دستی که به سرنگونی او یاری برساند غنیمتی به حساب می آید.
اما منافع همه طبقاتی که به این انقلاب یاری میرسانند مشترک نیست. پس این نیز طبیعی است که مثلاً سرمایه دار ملی، تنها با سرنگون شدن رژیم سرمایه داران وابسته، انقلاب را پایان یافته تلقّی کند. در این حال، بورژوازی ملی خواهد کوشید در برابر طبقات کارگر و دهقان و روستاییان خوش نشین و فقیران شهری (که منافع دور و دراز خود را طلب میکنند و برای آن در انقلاب خودکُشان نکرده اند که بورژوازی ملی جانشین بورژوازی وابسته شود و به بهره کشی از آنها بپردازد) به مثابه ترمزی عمل کند و از نیروی انقلابی این طبقات برای کودتایی در برابر بورژوازی وابسته سود بجوید.
خُب. اگر انقلاب در نخستین مرحله (یعنی با به قدرت رسیدن بورژوازی ملی) متوقف بشود و این طبقه به استثمار دیگر طبقات آغاز کند، روشن است که نتیجه امر چیست.
بورژوازی ملی با رسیدن به قدرت بر طبق خصلت خود به بهره کشی از مزدبگیران خواهد پرداخت و بار دیگر جوّ انقلابی طبقات پایین تر را زیر پوشش اختناق قرار خواهد داد و انقلابی دیگر و این بار سهمگین تر و صعب تر را تدارک خواهد دید.
من متخصّص مسائل انقلابی نیستم، اما رسیدن به این برداشتها هم تخصّص نمیخواهد. روشنفکران احتمال انحرافها را بررسی میکنند و از پایگاههای فکری و عقیدتی خود میکوشند در برابر این انحرافها بایستند، زیرا سود انقلاب در این است که یکباره منافع زحمتکشان و رنجبران جامعه را مَطمَح نظر قرار دهد و آینده آنان را فدای منافع بورژوازی ملی نکند.
با این حساب فکر نمیکنید آنها که عباراتی چون وحدت جنبش و حرکات شتابزده و مسیرهای انحرافی و سود انقلاب و امثال آن را غَرغَره میکنند، احتمالاَ از پایگاه منافع سرمایه داران ملی نق میزنند؟
ـ روشنفکران بیشتر تمایل به این دارند که تمام نهضت و انقلاب را در مسیر و به کمک توطئه هایی بررسی کنند که سیا، اینتلجنت سرویس، ک.گ.ب، و… برای ایران ریخته است؟ اگر چنین است آیا روشنفکری ما دچار عقده (کمپلکس) توطئه بینی و توطئه یابی نشده؟
ـ ببین دوست عزیز، آدم در خانه اش را محکم میبندد برای آن که همسایه اش را دزد نخواند. شتربان پیغمبر شتر آن حضرت را به امید خدا رهاکرد و شتر گم شد، و در جواب آن حضرت گفت: «توکّل کردم به خدا». حضرت فرمود: «توکّل بکن، ولی ضمناً زانوی شتر را هم ببند!».
روشنفکر توکّل میکند، اما زانوی شتر را هم میبندد. تو اسمش را بگذار عقده توطئه بینی و توطئه یابی. این که در بازاری به این آشفتگی روی پیشانی هیچکس نوشته نشده است «جیببر» دلیل نمیشود که من احتیاطاً سنجاق قفلی گنده یی به دهنه جیبم نزنم. عاقلانه ترین راه این است که شخص، در حالی که نسبت به هیچ فرد خاصی بدبین نیست، مواظب قالتاقهای سیا و اینتلجنت سرویس و ک.گ.ب و ساواک و حرامزاده های دیگر هم باشد. قبول ندارید که فقط ساده دلهای خوشخیال رو دست میخورند؟...
ـ از این که در تمام لحظه های انقلاب، در آن راهپیمایی های پرشکوه، در آن فرارها و یاریها، اینجا نبودید، متأسّف نیستید؟
ـ جوابتان هم مثبت است و هم منفی. ولی تو را به خدا چیزی بپرسید که به دردی بخورد.
ـ بله، آن لحظه ها بسیار پرشکوه بود. اما متأسّفانه من اگر «در اینجا بودم» هم عملاً نمی توانستم در آن لحظه ها شرکت کنم، زیرا متأسفانه به علت جرّاحی سنگینی که روی ستون فقراتم انجام گرفته است، نمیتوانم چند دقیقه بیشتر راه بروم. وانگهی اصلاً چرا برای شما «تمام انقلاب» فقط در راهپیمایی و جنگ و گریز خلاصه میشود؟ تلاشهای دیگر برایتان معنایی ندارد؟
ـ میگویند روشنفکران نمیخواهند واقعیت را ببینند، بلکه دنبال دیدن آنچه هستند که نتایج دلخواه و از پیش ساخته شان را اثبات کند. نظر شما چیست؟
ـ خدمتتان خلاف عرض کرده اند. روشنفکر اگر نتواند فراسوی واقعیت را ببیند اصلاً روشنفکر نیست. از این گذشته، کی به شما گفته که هر «واقعیتی» الزاماً «حقیقت» است؟ اگر شما توانستید حقیقت را در آن سوی واقعیت مشاهده کنید و دلایلی برای شناخت آن داشتید، آن وقت است که میتوانید نبرد با واقعیت را دست کم برای خودتان توجیه کنید و در غیر این صورت، دونکیشوت وار با آسیاب بادی جنگیده اید.
حکومت شاه یک «واقعیت» بود، مگر نه؟ آیا میتوانید ادّعا کنید که جنگ ما با او، یعنی همان جنگی که در حدّ امکانات و مقدورات هر یک از ما بیست و پنج سال تمام در شرایط مختلف اجتماعی و به صورتهای مختلف ادامه یافت، معلول «ناامیدی» بود؟ ما حتی در پاره یی لحظات از «ناامیدیها»مان هم بر علیه او شمشیر میساختیم، از ناتوانیهامان هم چون شمشیری بر علیه او استفاده میکردیم. مگر بدون اعتماد به پیروزی هم میتوان به جنگ دشمنی رفت؟
ـ بگذارید خودم جواب این سؤال را بدهم. گیرم ابتدا باید «پیروزی» را برای خود معنی کنیم. من معتقدم که پیروزی امری شخصی نیست و مربوط به تبار انسان است. ما از پا ننشستیم و «پیروزی ما» تنها در همین از پا ننشستن است که مصداق پیدا میکند. ما عملی انجام نمیدادیم که سنگینی مزد آن را در جیبهامان حس کنیم. ما کارگران فرهنگیم و از زحمت، تن نزدیم و شرافت کار و وظیفه مان را به هیچ بهایی نفروختیم. آنچه «از پیش ساخته» بودیم، اعتقاد و اعتماد و ایمان ما به پیروزی بود. اما این، به خلاف گفته شما، «نتیجه دلخواه» نبود، عبارت بهترش «نتیجه منطقی» است. و به این نتیجه منطقی، فقط با دیدی روشنفکرانه میتوان رسید. دیدی که با آن بتوان حقیقت را، حتی در فراسوی واقعیتها، تشخیص داد.
ـ فکر نمیکنید فاصله یی که میان روشنفکر و مردم به وجود آمد، این که روشنفکر از جنبش مردم عقب ماند، دلیلش تا حدّی غربی پنداری روشنفکران و در نتیجه دلخورشدن روشنفکر از زمینه مذهبی جنبش باشد؟
ـ نمیدانم از کجا به این احکام قاطع رسیده اید. روشنفکری که میان او و مردم فاصله وجود داشته باشد و از جنبش مردم عقب بماند روشنفکر نیست، چرخ پنجم درشکه است. این حرفها را عنوان میکنید که مرا مثلاً در وضع دفاعی قرار بدهید؟
اگر پاره یی از روشنفکران معتقدند مذهب نباید به مسائل سیاسی آلوده شود، درست برای آن است که مذهب بتواند به عنوان یک ناظر و قاضی بیطرف به درست و نادرست آنچه در گود سیاست میگذرد حکم کند. حضور این داور عادل در کنار گود مغتنم تر است تا در میان گود. چرا به این میگویید: «دلخوری از زمینه مذهبی جنبش»؟ مذهبی که جامعه را بی طبقات میخواهد بهتر است ناظر مسئول اجرای این دستورالعمل باشد نه مجری آن، چرا که اگر در امر اجرا داخل شد دیگر نخواهد توانست ناظر و قاضی عادل بماند و در شایست و ناشایست اَعمال مجریان قضاوت کند. برای چه حسن نیّت را به سوء نظر تعبیر میکنید؟
ـ اگر فضای اختناق آمیزی باز پیش بیاید، دوباره ایران را ترک خواهید کرد؟
ـ اگر میتوانستم اسلحه به دست بگیرم، نه، یک قدم هم کنار نمی نشستم. خون من از خون دیگران رنگینتر نیست. متأسّفم که جسماً چنین امکانی ندارم. این سؤال را خبرنگار یکی دیگر از روزنامه ها نیز از من کرده است. بگذارید جوابی را که به او دادم عیناً برای خوانندگان شما هم مکرّر کنم:
برای کسی چون من که به دلیل ناراحتی جسمی نمیتواند سلاح بردارد و ناگزیر است تنها به قلم زدن اکتفا کند، ادامه مبارزه از خارج کشور فقط در صورتی قابل توجیه است که سرپوش اختناق پلیسی مجالی برای تنفّس، برای نوشتن و گفتن، باقی نگذارد. امیدوارم دیگر چنان وضعی پیش نیاید، هر چند که همین حالا هم شرایط بدبینانه کم نیست، و میتوانم بگویم که چهار دقیقه مجال سخن گفتن، که آن را میشود «آزادی صادقخانی» نامید، غنیمت مغتنمی نیست و عطایی است که بدون گشاده دستی میتوان به لقای آقایان بخشیدش.