من براندازم
من براندازم و انداختنت کار من است
تن به تقدیر تو دادن به خدا عار من است
ای که از باغ و در سبز سخن می گویی
این کبوتر که تو ترسیم کنی، مار من است
از در صلح چه در آمده ای ای شیّاد؟!
آنچه اصرار کنی جمله در انکار من است
بسته راه نفَسم ظلم تو ای بی سرو پا
خفقان در خفقان ظلمت آوار من است
دین چماق تو شد و بر سر من کوبیدی
حالیا نوبت اندیشه بیدار من است
در دلم شوق رهایی وطن شعله کشان
سرنگونی تو چون واژه تکرار من است
تو مشو غرّه که خاموش شده ست این آتش
آنهمه ذرّه ای از آتش تبدار من است
مرتجع! گم شو و از خاک وطن بیرون شو
وَرنه ای ذره «خَس» سوختنت کار من است
خشم توفانی من قاصر از آنم که برآرم به زبان
در خیابان به تو گویم چه در افکار من است.