«ملّایان تیره درون»

احمد کسروی

احمد کسروی در آثار خود به ویژه «تاریخ مشروطه ایران و «تاریخ هیجده ساله آذربایجان»، از چهره دوستان و دشمنان واقعی مردم پرده برداشت؛ از یک سو، غبارها را از سیمای تابناک ستارخان، ملک المتکلّمین، صور اسرافیل، علی مُسیو و... زدود و از سوی دیگر، همدستیهای محمدعلی شاه، شیخ فضل الله نوری، میرهاشم دَوَچی و... را در سرکوبی آزادیخواهان تهران و تبریز و گیلان نشان داد و دستاوردهای تاریخ این انقلاب مردمی را از دستبرد حرامیان شاه و شیخ نجات بخشید.

کسروی که به هنگام محاصره یازده ماهه تبریز و قیام دلیرانه ستارخان ۱۷ساله بود و از مجاهدان آزادیستان پشتیبانی می کرد و «مشروطه چی» نام گرفته بود، هر روز شاهد به خون غلتیدن سرو تناوری بود که بی انتظار پاداشی، گمنام و بی صدا، در گوشه یی جان فدای آزادی می کرد. او در تاریخ مشروطه یاد این آزادگان بی نام و نشان را زنده کرد. خود او در این باره می گوید: «آن چه مرا به نوشتن این کتاب واداشت این بود که دیدم در سی سال گذشته کسی به نوشتن تاریخ مشروطه برنخاست و اگر کسانی چیزهایی نوشتند، بسیار نارسا بود. پاره یی نیز راستی را فدای خوشنودی این و آن کردند و کسانی را که در جنبش آزادیخواهی در رده دشمنان توده بودند، به مشروطه خواهی ستودند و جانبازیهای مردان غیرتمند را گذارده به رویه کاریهای این و آن پرداختند... من این را روانشماردم که یک دسته غیرتمندانی در راه آزادی توده با جان و دارایی کوشش کنند و بیشتر ایشان در این راه کشته شوند یا بالای دار روند و نامهایشان نیز فراموش گردد و در تاریخ نامهای دیگران یاد شود» («کاروَند کسروی»، به کوشش یحیی ذکاء، چاپ دوم، تهران ۱۳۵۶، ص۱۶۷).

ـ «در پیشامد مشروطه خواهی ایرانیان کسانی که پا در میان داشتند و جانبازی کردند، بیشتر ایشان نوشتن نتوانستندی و آنان که دانستندی هر کدام گرفتاریهایی پیداکردند و مجال یادداشت نویسی پیدا نکردند و دیگران هم که میوه چینان بودند، پرهیز از آن داشتندی که تاریخ آن جنبش به راستی نگاشته شود...
ما می بینیم کسانی که در باغشاه بر گرد سر محمدعلی میرزا بوده اند و برخی از ایشان عنوان وزارت نیز داشته اند و سپس که محمدعلی میرزا برافتاده، به میان مشروطه خواهان آمده اند و مردم ایشان را سخت گناهکار ندانسته اند، بلکه از کسان بسیار نیکشان شمارده اند، با آن که ما اینان را سخت گناهکار می شماریم... ما به نگارش این تاریخ برخاستیم که این نیکیها و بدیها را از هم جدا گردانیم» («در پیرامون تاریخ»، کسروی، چاپ دوم، تهران ۱۳۵۷، ص۱۱۷).
در جنبش مشروطه خواهی، در یک سو محمدعلی شاه و همدستان گوناگون او، به ویژه شیخ فضل الله نوری و آخوندهای همانند او و مریدان بی درک و دانش آنان، صف بسته اند و در سوی دیگر، مشروطه خواهان جانبازی که برای آزادی ایران از پنجه های خونریز جور و جهل شاه و شیخ به میدان نبرد آمده اند و از نثار خون خود در این راه دریغ نمی ورزند.
 

کسروی که عشق به مردم آزادی طلب جانش را بی تاب کرده بود، و «خرسندی» را «جز در خرسندی همگان نمی جست»، بر این باور بود که «همگی باید یکدل و یکدست به آبادی و باردهی سرزمین خود کوشند و... هر کس باید به زندگانی توده یی ارج گزارد و خود را پاسخ ده راه افتادن چرخ این زندگانی شمارد و در هر کاری دربند آسایش توده باشد» («ورجاوند بنیاد»، کسروی، چاپ پنجم، تهران ۱۳۴۸، ۱۳۴۸، ص۴۸و۵۱).

کسروی از دشمنی آخوندهای همدست محمدعلی شاه با جنبش آزادیخواهانه مردم بسیار برانگیخته شده بود و می گفت: «رفتار اینان دلیل برّنده یی است که گروهی بیدینند و جز در پی خوشگذرانیهای خود نمی باشند و این پیشه را بهترین راه برای آن می شناسند... پیش از زمان مشروطه در میان ملّایان نیکان و بدان هر دو می بودند ولی چون مشروطه برخاست و ناسازگاری ملّایی با آن دستگاه روشن گردید، کسانی که بهره از پاکدلی و نیکخواهی می داشتند، خود را به کنار کشیدند و نماندند در ملّایی مگر تیره درونانی که از زندگی جز شکم پرستی و کامگزاری را نفهمیده اند و از نیکخواهی و دلسوزی مردم به یکباره بی بهره اند». «آنان نام پاک اسلام را افزار پیشرفت... اندیشه ناپاک می گردانند».(«شیعیگری»، کسروی چاپ پاریس، فروردین ۱۳۶۱، ص۱۰۴ و ۳۵).
ـ «تبریز اگر در تاریخ مشروطه نام نیکی از خود به یادگار گذارده است، این وحشیگری ملّایان و پیروان ایشان، آن نام نیک را لکه دار گردانید» («زندگانی من»، کسروی، انتشارات بنیاد، تهران ۱۳۲۳، ص۴۴).

کسروی در «تاریخ مشروطه ایران» و مقاله های بسیاری در مجله «پیمان» چهره ضدمردمی صحنه گردانهای بازار دین فروشی را افشاکرده و از آنها بیزاری نشان داده بود، اما این نوشته ها هیچ واکنش خصمانه آشکاری را برنینگیخته بود.

پس از شهریور ۱۳۲۰ و برکناری رضا شاه، دولتمردان برای جبران آزار و فشارهای دوران دیکتاتوری بیست ساله بر آخوندها، جلب رضایت خاطرشان را مدّنظر قراردادند و در این راه دواسبه به پیش تاختند. دولتهای وقت، از فروغی تا صدرالاشراف و ساعد مراغه ای، هریک، در راه اجرای این سیاست از دیگری سَبَق بردند و در این میان کسروی نیز از آزار و مضیقه درامان نماند و از سال ۱۳۲۱ تا اسفند ۱۳۲۴نوشته هایش بارها به زیر ساطور سانسور و توقیف افکنده شد و برای ازمیدان به دربردنش از هیچ فشاری بر او کوتاهی نکردند.

کسروی با وجود آزار و فشارهای دولتهای وقت و ارباب عمائم از میدان به درنرفت و تلاش خود را در مبارزه با ارتجاع مذهبی بیشتر کرد و نه تنها مجله «پرچم» را روزانه، هفتگی، نیمه ماهه و بعدها مجله «ماهنامه» را منتشر کرد بلکه همزمان با آن نوشته ها و رساله های متعددی در انتقاد از کیشها، مرامها و مذاهب آمیخته با خرافات و قشریگری موجود در جامعه منتشرکرد و از آن نیز پای فراتر نهاد و گروهی به نام «باهماد (حزب) آزادگان» را به وجود آورد و در کتاب «ورجاوند بنیاد» از «راه» و آیین تازه یی به نام «پاکدینی» سخن به میان آورد.

محمدعلی فروغی (ذکاءالملک) نخستین دولت پس از سوم شهریور ۱۳۲۰، حمایت از «ارتجاع مذهبی» را آغازکرد. کسروی در این باره می نویسد:
«از روزی که ... فروغی نخست وزیر گردید، راه این ارتجاع گشاده شد. فروغی در نخستین ملاقاتش با روزنامه نویسها گفته بود: "به دین هم باید حمایت کرد". پر روشن است که مقصود او از دین چه بوده. روزنامه نویسها از فردا شروع کردند نغمه های ارتجاع نواختن... پس از آن هر دولتی که آمد به ارتجاع حمایت کرد.در این ارتجاع همه وزرا که آمده و رفته اند، دست داشته اند، روزنامه ها شریک جرم بوده اند. آقاسیدضیاء (طباطبائی) با تشکیلات خود عامل مؤثر مهمی بوده» («سرنوشت ایران چه خواهد شد؟»، ص۴۱).
ـ «فروغی نام دین را می برد، درحالی که خودش از بی دین ترین کسان می بود. نمی گویم نماز نمی خواند و روزه نمی گرفت و با آن دارایی هنگفت به مکه نرفته بود، اینها چیزهایی کوچک بوده است. می گویم کمترین نشانی از نیکخواهی و دلسوزی به مردم در دل این جهود زاده نبود»(«دادگاه»، کسروی، چاپ چهارم، تهران ۱۳۵۷، ص۵۲).
کسروی بین اسلام و ارتجاع مذهبی مرز می کشید، همین طور بین شیعه در آغاز پدیدآمدنش با آن چه در زمان او به نام شیعه رواج داشت و آمیزه یی از خرافه و موهوماتی بود که آخوندها برای تحمیق مردم آن را به کار می گرفتند. کسروی می گفت: «ما از اسلام هواداری بسیار می کنیم». «قرآن در نزد ما گرامی است و همیشه پاس آن را داشته ایم ومی داریم و خواهیم داشت» («دادگاه»، ص۲۳).
 ـ «شیعیگری، نخست یک کوشش سیاسی بی آلایشی می بود و شیعیان مردان ستوده نیکی به شمار رفتندی... امام علی بن ابی طالب مرد بزرگی بود و ستودگیهای بسیاری می داشته... چیزی که هست شیعیگری در این سادگی خود نایستاد و هر زمان رنگ دیگری به آن زده شد» («شیعیگری»، ص۸).
کسروی در کتاب «دادگاه»، که در اواسط سال ۱۳۲۳ ـ دوره نخست وزیری ساعد مراغه ای ـ منتشرکرد، از مخالفان سرسخت خود ـ عبدالحسین هژیر (وزیر کشور کابینه ساعد)، محمد ساعد مراغه ای، محسن صدر (الاشراف)، اسدالله ممقانی (وزیر دادگستری دولت ساعد) و...» ـ با عنوان «کمپانی خیانت» یاد می کند و «سیاست شوم» آنها را در میدان دادن به معرکه گردانهای بازار ارتجاع مورد انتقاد قرار می دهد و می نویسد:
«آنان که رخت دیگر گردانیده بودند، دوباره به عمامه و عبا بازگشتند؛ آنان که به گوشه یی خزیده بودند، بیرون آمدند و باردیگر با قانونها و دانشها و همه نیکیها نبرد آغازکردند» («دادگاه»، ص۵۴).
 و این یعنی ارتجاع: «ارتجاع آن است که کسی هواداری از عادتها و اندیشه های بیهوده و کهنه کند و از پیشرفت یک توده به سوی بهتری جلوگیرد».
«در این چهارسال (۱۳۲۰تا ۱۳۲۴)... ایران به طور محسوس و آشکار دچار ارتجاع گردیده... قمه زنی و این قبیل اعمال وحشیانه... که ممنوع شده بود، دوباره آزاد گردید. زنها که از چادر بیرون آمده بودند، آزادی یافتند که به آن بازگردند... در بعضی از شهرها کار به جایی رسیده که گرمابه های نمره را بسته و خزینه های عمومی سراپا کثافت را که بسته شده بود، دوباره بازکردند».
«آیت الله آقا حسین قمی» را که از ایران تبعید شده بود، دوباره با تکریم بسیار به ایران برگرداندند: «آقا حسین قمی را برای تقویت ارتجاع به ایران آوردند... که به دستیاری او دوباره زنها به حجاب بازگردند و باز اوقاف به دست ملایان سپرده شود... در این چندسال بزرگترین گامی که در راه تقویت ارتجاع برداشته شد... این آمدن آقای قمی بوده» («سرنوشت ایران چه خواهد شد؟»، ص۳۳).

در این میان خمینی نیز که هنوز نام و آوازه یی نداشت، به میدان مبارزه با کسروی وارد شد و در جوابیه یی که به کتاب «بخوانید و داوری کنید» ـ که کسروی پس از توقیف «شیعیگری»، آن را با این عنوان منتشر کرده بود ـ در ۱۵اردیبهشت ۱۳۲۳ خطاب به «روحانیین اسلامی» و «علمای ربّانی» نوشت: «همه دیدید کتابهای یک نفر تبریزی بی سرو پا را که تمام آیین شما را دستخوش ناسزاکرد... امروز چه عذری در محکمه خدادارید؟ این چه ضعف و بیچارگی است که شما را فراگرفته است؟».

او چندماه بعد (پاییز۱۳۲۳) کتاب «کشف الاسرار» را ـ بی ذکر نام نویسنده ـ منتشرکرد. او در این کتاب کسروی را «تهی مغز مدّعی پیغمبری» نامیده و بااشاره به کتاب «شیعیگری» او نوشت: «این اوراق ننگین، این مظاهر جنایت، این شالوده های نفاق، این جُرثومه های فساد، این دعوتهای به زرتشتیگری، این برگرداندن به مجوسیت، این ناسزاها به مقدّسات مذهبی را بخوانید و درصدد چاره جویی برآیید. با یک جوشش ملی، با یک جنیش دینی، با یک غیرت ناموسی... با یک مشت آهنین، باید تخم این ناپاکان بی آبرو را از زمین براندازید... اینها کتابهای دینی شما را آتش می زنند... هان آبرومندانه از جای برخیزید تا ددان برشما چیره نشوند... جوانان غیرتمند ما... با یک مشت آهنین باید تخم این ناپاکان را از روی زمین براندازید» («کشف الاسرار»، خمینی، ص۷۴و ۳۰۳).

همزمان با ستیز و پیکاری که بین کسروی و اربابان دین درگیر بود، در نجف نیز آخوندها علیه او غوغایی برپاکردند و قتلش را جایز شمردند.
نواب صفوی که جوانی ۲۰ساله بود، داوطلب شد که «گردن این گردنکش را بزند و مسلمین ایران بلکه جهان را از شرّ ایجاد یک غدّه سرطانی جدید... نجات بخشد».
او «از علمای بزرگ در این رابطه استمداد و استفتا نمود. قاطبه علما از احساسات پاک او تقدیر نمودند، اما کمکهای فکری مؤثّر را از هر جهت... آیت الله علّامه شیخ عبدالحسین امینی، صاحب "الغدیر"، نمود».
نواب صفوی نوجوان «با در دست داشتن فتوای قتل یک چنین عامل فسادی ... به تهران بازگشت» («یادنامه علامه امینی»، محمدرضا حکیمی).
نوّاب صفوی و یکی از دوستانش در روز ۸اردیبهشت ۱۳۲۴ در نزدیکی چهار راه حشمت الدوله تهران نیت شوم خود را عملی کردند و با هفت تیر به کسروی حمله بردند و دو تیر به سوی او شلیک کردند، امّا گلوله سوم در لوله هفت تیر گیرکرد و آن دو به جان کسروی افتادند و به قصد کشت او را زدند و سرش را به جدول لبه پیاده رو کوبیدند، امّا نمرد و پس از مدتی مداوا در بیمارستان بهبودی یافت.
نواب و دوستش زندانی شدند و مدت کوتاهی در زندان ماندند و با پادرمیانی یک بازرگان ثروتمند ابتدا نواب و سپس دوستش آزاد شدند.
چند هفته پس از این اقدام جنایتکارانه، صدرالاشراف به نخست وزیری منصوب شد و دشمنی با کسروی حدّت بیشتری گرفت. کسروی نیز یک تنه به مقابله با ارتجاع شاه و شیخ پرداخت. در کتاب «سرنوشت ایران چه خواهد شد؟» که چند ماه پیش از مرگش منتشر شد، درباره صدرالاشراف نوشت: «او نام بدی در تاریخ مشروطه به یادگار گذارده. در آن روزی که مردان غیرتمند در برابر استبداد بالاافراشته برای استوارگردانیدن بنیاد مشروطه می کوشیدند، این مرد در نتیجه نافهمی و غرض ورزی با مشروطه خواهان دشمنی نموده، افزار دست هواداران استبداد گردیده ... در باغشاه مستنطقی کرده، این بدنامی نبایستی فراموش گردد... صدرالاشراف مرد بیدانشی است... دانسته های او بیش از اندازه یک پیشنماز محله یی نیست... بسیار کهنه اندیش است. درواقع یک آخوند حسابی است و به خرافات پایبند است... این مرد با نداری وارد میدان زندگی شده و اکنون دارای ثروت هنگفتی است» («شیعیگری»، ص۴۸).

کسروی به خوبی می داند که سرانجام این کشمکشها به کجا راه می برد، اما حاضر نمی شود از بیم گزند پای از میدان مبارزه با ارتجاع شاه و شیخ بردارد:
«من خودداری نتوانستم. بیم گزند و آسیب خاموشم نتوانست گرداند. توده یی که در میان آن زندگی می کنم چنین روز بدی برایش پیش آمده، نتوانستم خود را گوشه یی کشم و همچون بسیاری از دیگران چشم به راه حوادث دوزم. دور از مردمی دانستم که در چنین هنگامی دانسته های خود را نگویم. اگر این کتاب کوچکی که با شتاب نوشته شده مؤثّر افتاده کاری کرد به بیست میلیون توده نیکی کرده ام، اگر نیفتاد وجدانم را آسوده گردانیده ام» («شیعیگری»، ص۷۵).
سرانجام در دوره نخست وزیری صدرالاشراف، وزارت فرهنگ و عدّه یی از آخوندها و بازاریها کسروی را به انتشار کتابهای خلاف شرع متّهم کردند و از او به دادسرای تهران شکایت بردند و او را به محاکمه کشاندند.

روز ۲۰اسفند ۱۳۲۴ هنگامی که کسروی در شعبه ۷بازپرسی دادسرای تهران بازپرسی می شد، سیدحسین و علیمحمد امامی و چند تن دیگر با دشنه و گلوله به جانش افتادند و او را با ۲۹ضربه دشنه و گلوله و دوست و همرزمش ـ حدّادپور ـ را به همین شیوه دربرابر چشمان وحشتزده بازپرس از پای افکندند.
کسروی، خود به این پایان پرافتخار زندگیش، اندکی پیش از آن آگاهی داده بود: «خدا را سپاس که پس از ۵۸ سال زندگانی یک بار راهم به شعبه بازپرسی افتاده و آن هم گناهم کتاب نوشتن و با خرافات جنگیدن است. این پرونده مرا به راهی می اندازد که اگر تا پایان پیش رود مرا همپایه سقراط و مسیح خواهد گردانید. سقراط و مسیح هم به همین گناه محکوم گردیدند» (مجله «ماهنامه»، شماره بهمن و اسفند۱۳۲۴).

جنازه کسروی تا شامگاه آن روز همچنان بر زمین ماند و هیچ مسجد و گورستانی آن را نپذیرفت. سرانجام دوستان و همفکرانش جنازه او و حدّادپور را در آبک شمیران در دامنه کوه به خاک سپردند. قاتلان جنایت پیشه ـ برادران امامی ـ دستگیر و زندانی شدند.

وقتی حاج سیدابوالحسن اصفهانی، مرجع شیعه، در ۱۴ آبان ۱۳۲۵ درگذشت و «آیت الله العُظمی» حاج آقا حسین قمی، که در نجف بود، به جایش مرجع شیعه شد، دولت قوام السلطنه و دربار برای تسلیت گویی به «آیات عظام» هیاٌتی را به نجف فرستادند. در منزل حاج آقا حسین قمی درباره قاتلان کسروی بحثی به میان کشیده شد. یکی از اعضای هیاٌت پرسید: اینها به دستور کدام مرجع به این عمل دست زدند؟ قمی گفت: «عمل آنها مانند نماز از ضروریات بوده و احتیاجی به فتوا نداشته زیرا کسی که به پیغمبر و ائمه اَطهار جسارت و هتّاکی کند، قتلش واجب و خونش هدر است» («نامه کانون نویسندگان ایران» ـ در تبعید، شماره ۲، فروردین ۶۹، مقاله «درباره قتل کسروی»، ناصر پاکدامن، ص۲۰۲).
بر اثر فشارها و اعمال نفوذهای آخوندهای نجف و قم، دادگاه تجدیدنظر حکم برائت متّهمان را صادرکرد و آن دو از زندان آزاد شدند.