«باغچه» شعر «دلم برای باغچه می سوزد» فروغ فرخزاد، ایران زمین است که در آن «چراغهای رابطه تاریکند» و «زنده ها»ی آن «به جز تفاله یک زنده نیستند». سرزمینی بی روشنا، «در آستانه فصلی سرد» و «پر از صدای حرکت پاهای مردمی که هم چنان که تو را می بوسند، در ذهن خود طناب دار تو را می بافند»؛ مردمی «دلمرده و تکیده و مبهوت» که «در زیر بار شوم جسدهاشان/ از غربتی به غربت دیگر» می روند.
«دلم برای باغچه می سوزد»
«کسی به فکر گل ها نیست/
کسی به فکر ماهی ها نیست/
کسی نمی خواهد/
باورکند که باغچه دارد می میرد/
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است/
که ذهن باغچه دارد آرام آرام/
از خاطرات سبز تهی می شود/
و حس باغچه انگار/
چیزی مجرّدست که در انزوای باغچه پوسیده ست.
***
حیاط خانه ما تنهاست/
حیاط خانه ما/
در انتظار بارش یک ابر ناشناس/
خمیازه می کشد/
و حوض خانه ما خالی است.
ستاره های کوچک بی تجربه/
از ارتفاع درختان به خاک می افتند/
و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ماهی ها/
شبها صدای سرفه می آید./
حیاط خانه ما تنهاست.
***
پدر می گوید/
از من گذشته ست/
از من گذشته ست/
من بار خود را بردم/
و کار خود را کردم/
و در اتاقش از صبح تا غروب/
یا شاهنامه می خواند/
یا ناسخ التواریخ/
پدر به مادر می گوید
لعنت به هر چه ماهی و هر چه مرغ/
وقتی که من بمیرم دیگر/
چه فرق می کند که باغچه باشد/
یا باغچه نباشد/
برای من حقوق تقاعد* کافی ست.
***
مادر تمام زندگیش/
سجّاده یی¬ست گسترده/
در آستان وحشت دوزخ.
مادر همیشه در ته هر چیزی/
دنبال جای پای معصیتی می گردد/
و فکر می کند که باغچه را کفر یک گیاه/
آلوده کرده است.
مادر تمام روز دعا می خواند/
مادر گناهکار طبیعی ست/
و فوت می کند به تمام گلها/
و فوت می کند به تمام ماهی ها/
و فوت می کند به خودش.
مادر در انتظار ظهور است/
و بخششی که نازل خواهد شد.
***
برادرم به باغچه می گوید قبرستان/
برادرم به اغتشاش علفها می خندد/
و از جنازه ماهی ها/
که زیر پوست بیمار آب/
به ذرّه های فاسد تبدیل می شوند/
شماره بر می دارد.
برادرم به فلسفه معتاد است.
برادرم شفای باغچه را/
در انهدام باغچه می داند.
او مست می کند/
و مشت می زند به در و دیوار/
و سعی می کند که بگوید/
بسیار دردمند و خسته و مأیوس است.
او نا امیدیش را هم/
مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش/
همراه خود به کوچه و بازار می برد/
و نا امیدیش/
آن قدر کوچک است که هر شب/
در ازدحام میکده گم می شود.
***
و خواهرم که دوست گلها بود/
و حرفهای ساده قلبش را/
وقتی که مادر او را می زد/
به جمع مهربان و ساکت آنها می برد/
و گاه گاه خانواده ماهی ها را/
به آفتاب و شیرینی مهمان می کرد،/
او خانه اش در آن سوی شهر است/
او در میان خانه مصنوعیش/
با ماهیان قرمز مصنوعیش/
و در پناه عشق همسر مصنوعیش/
و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی/
آوازهای مصنوعی می خواند/
و بچه های طبیعی می سازد.
او/
هر وقت که به دیدن ما می آید/
و گوشه های دامنش از فقر باغچه آلوده می شود/
حمام ادکلن می گیرد/
او/
هر وقت که به دیدن ما می آید/
آبستن است.
***
حیاط خانه ما تنهاست/
حیاط خانه ما تنهاست.
تمام روز/
از پشت در صدای تکّه تکّه شدن می آید/
و منفجرشدن.
همسایه های ما همه در خاک باغچه هاشان به جای گل/
خمپاره و مسلسل می کارند.
همسایه های ما همه بر روی حوض های کاشیشان/
سر پوش می گذارند/
و حوضهای کاشی/
بی آن که خود بخواهند/
انبارهای مخفی باروتند/
و بچه های کوچه ما کیف های مدرسه شان را/
از بمبهای کوچک/
پر کرده اند.
حیاط خانه ما گیج است.
***
من از زمانی/
که قلب خود را گم کرده است می ترسم/
من از تصوّر بیهودگی این همه دست/
و از تجسّم بیگانگی این همه صورت می ترسم.
من مثل دانش آموزی/
که درس هندسه اش را/
دیوانه وار دوست می دارد، تنها هستم/
و فکر می کنم که باغچه را می شود به بیمارستان برد/
من فکر می کنم ...
من فکر می کنم ...
من فکر می کنم ...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است/
و ذهن باغچه دارد آرام آرام/
از خاطرات سبز تهی می شود».
***
فروغ، امّا، در فضای هراس آلودی که در برابرش سایه گسترده بود، به «وزش ظلمت» تن نداد، با «جنازه های خوشبخت» و مردمی که «دلمرده و تکیده و مبهوت/ در زیر بار شوم جسدهاشان/ از غربتی به غربت دیگر می رفتند»، همراهی نکرد و با «انبوه بی تحرّک روشنفکران» در «ژرفنای مردابهای الکل» همصدا نشد. او برای خود خدایی دیگرگونه آفرید و در زیر آسمان تیره یی که نفرت و دشمنکامی و کینه با هزار زبان در سخن بود، به «عشق» دل سپرد که سامان بخش همه دردهای چاره ناپذیر است و به امید به آینده روشن دل بست، که گرمای آن یخهای نفرت و نومیدی و جدایی و فرسودگی را ذوب خواهد کرد:
«همه می ترسند/ همه می ترسند/ امّا من و تو/ به چراغ و آب و آینه پیوستیم/ و نترسیدیم…/
سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست/ سخن از روز است و پنجره های باز/ سخن از دستان عاشق ماست/ که پلی از پیغام و عطر و نور و نسیم/ بر فراز شبها ساخته اند».
امید فروغ به آینده روشن، آینده یی خالی از ستم و غم و ظلمت، در شعر «کسی می آید» به روشنی دیده می شود؛ آینده یی که در آن در میهن به داغ و دردنشسته ما، پس از هزاران سال سلطهبیداد و ویرانی و اختناق، درخت آزادی و آبادی و برابری، پا سفت خواهد کرد و به برگ و بار خواهد نشست:
«کسی می آید/ کسی می آید/
کسی دیگر/ کسی بهتر/
کسی که مثل هیچکس نیست…/
کسی که در دلش با ماست/ در نفسش با ماست/ در صدایش با ماست/
کسی که آمدنش را/ نمی شود گرفت/ و دستبند زد و به زندان انداخت…/
کسی از آسمان توپخانه در شب آتشبازی می آید/
و سفره را می اندازد/ و نان را قسمت می کند/ و پپسی را قسمت می کند/ و شربت سیاه سرفه را قسمت می کند/ و روز اسم نویسی را قسمت می کند/ و نمره مریضخانه را قسمت می کند/ و چکمه های لاستیکی را قسمت می کند…/
و هرچه را که بادکرده باشد قسمت می کند…».