بر پیکر واژگان زنم تا که شوند داغ
تا بل اثری بگذارند بر اصغر و اکبر را
سخن از خوانده شدن راه نبرده ست بجایی هرگز
گویی که تماشا کردند پشتک زدن انتر را
سرد و آشفته بکردند این بی شرفان عصر حجر
بس ذوقت و فکرت را که نفهمند قدر هزاران اختر را
اشتران مست را همین بس کز اعماق بادیه ها
با خود آرند همه، ابلهکان ابتر را
گر جهان دل کَند زین گرگ اشتران شیرده
از پای درآرند ایرانیان دیو هفت سر را
چراغ کوچک ما با صداقت سوخته ست تمامی عمر
با ظاهربینان چه باید که یک بام کوچک و چند کفتر را
به من بگوید تجربه دیر زیستنم تا به امروزه
چه دشوار است با مدعیان بی عمل، کار رهبر را
رحمان نترسیده و نترسد از وحشیان دین دروغ
مجالشان کم است، بگذار تا کنند از این بدتر را