هرکاری می کردیم تا قانونش را در آوریم نمی شد. گاهی از راست می بردند و گاهی از چپ. وقتی از راست می بردند ما به کنار دیوارهایمان می رفتیم و با مورس به سلول بغلی می گفتیم امروز از راست بردند. و براساس این خودمان را آماده می کردیم برای فردا. کسی که در سمت راست قرار داشت آرامترین شب زندگی اش را می گذراند. تا صبح خوابش نمی برد و همین طوری که در کف سلولش طاقباز خوابیده بود با سقف تاریک حرف می زد. من خودم چندین بار وقتی زیاد به سقف تاریک خیره شدم آن را واقعا آسمان دیدم. یک آسمان بزرگ و درندشت که هیچ ستاره ای در آن نمی درخشد. سکوت تنها چیزی بود که خودش را در تار و پود آن تنیده بود. ولی من دست بردار نبودم. همین طوری خیره می شدم. خیره می شدم تا در از دورترین نقطه سیاهی ستاره ای شروع می کرد به چشمک زدن. بعد تا صبح با آن ستاره حرف می زدم. و قبل از آن که آنها بیایند بلند می شدم و شال و کلاه می کردم تا یکی بیاید اول دریچه کوچک سلول را از بیرون باز کند. بعد با همان صدای تلخ و رگ دار بپرسد:هستی؟ من باید می گفتم بله. تا بعد از چند دقیقه برگردد و در را باز کند و بگوید راه بیفت!. می دانستم که وقتی در را باز کند باید راه بیفتم. نیازی به گفتن او نبود. برای همین هم دلم نمی خواست غافلگیر شوم. مثلا خواب بمانم و بعد خواب آلود بلند شوم و دستپاچه و گیج به این طرف و آن طرف بروم و بعد با «یا الله» آنها بیشتر دست و پایم را گم کنم. بالاخره که می رفتم! یا اگر هم نمی رفتم آنها آمده بودند که مرا ببرند. یعنی مرا می بردند. پس چرا من خودم از اول آماده نباشم؟
اما مشکل این جا نبود. مشکل این جا بود که فردای همان روز به جای این که از سمت راست سلولها نفرات را صدا کنند از سمت چپ می بردند. بعد نفر سمت راست که تا صبح با سقف تاریک حرف زده بود بور می شد.
از این بلبشو قانونش را در آوردیم که یک روز از چپ به راست و یک روز از راست به چپ می برند. اما باز هم این غلط از آب در می آمد. صبح صدای پوتین چند نفرشان در راهرو می پیچید و در حالی که ما دل توی دلمان نبود آنها جلو سلول وسط ردیف ما می ایستادند. یکی از آنها دریچه کوچک آهنی را باز می کرد و می گفت:«آماده ای؟» و ما می فهمیدیم که امروز نه از چپ یا راست که از میانه ردیف سلولها نفر را می برند. هرچند اول یک مقدار جا می خوردیم ولی عادت کرده بودیم.
یک نفر بود که اصلا برایش فرقی نمی کرد. تا می دید که پیش بینی هایمان غلط از آب در آمده می آمد کنار سلول می ایستاد به مورس زدن. کی حاضر بود برای فردا شرط ببندد؟ از چپ یا راست؟ فردا از کدام طرف می آیند؟ نوبت سلول سمت راستی است یا سمت چپی؟ بعد دعوا راه می افتاد. تا خود فردا که همه چیز روشن می شد بین نفر سلول سمت راست با نفر سلول سمت چپ دعوا بود. یکی از مأموران یک دفعه عصبانی شد و داد زد که ما چه جور آدمهایی هستیم؟ برای عروسی که نمی رویم. ما را می برند که طناب یبندازند گردنمان و آویزان مان کنند. بعد این جوری دعوا می کنیم که چرا از سمت راست برده اند یا سمت چپ؟ اینجا بود که ما فهمیدیم همه مراعات هایی که می کردیم تا ارتباطات مان از نظر مأموران مخفی بماند باد هوا بوده است. نامردها همه را می شنیده اند. همه را می دانستند...
یکی، که هشت سال توی انفرادی در انتظار بود، می گفت روز اول خیلی از مرگ می ترسیده است. ولی الان از بیدار خوابی بیشتر از مرگ می ترسد. او وقتی به زندان آمده بود هفده ساله بود. دیروز جشن تولد بیست و شش سالگی اش را با روشن کردن بیشت و شش چوب کبریت شروع کرد. ما هم که می دانستیم مأموران همه چیزمان را می دانند زدیم به سیم آخر. با صدای بلند تولدش را تبریک گفتیم. فردای همان روز صدایش کردند. او هم که تازه از خواب بیدار شده بود با مأمور بردنش دست به یقه شد. می گفت چه خبر است؟ خوب می آید دیگر! اما مأمور گفت وقت ندارد و وقتی او راه افتاد چهار مأمور دیگر آمدند به دستهایش دستبند زدند. او هم اصلا انگار نه انگار که کجا می رود، رفت و حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد.
بعد از او ما یقین داشتیم که فردا نوبت سلول سمت چپ است. تا صبح با نفر سلول سمت چپ حرف زدیم. پیر مردی بود که در ده خودشان برادر زنش را در یک دعوای خانوادگی با بیل کشته بود. تا صبح هرچه خواستم او را آرام کنم و دلداری بدهم نتوانستم. گریه می کرد که سه بچه دارد! دختر کوچکش هشت ساله است. و معلوم نیست بعد از او سر سفره چه کسی باید بزرگ شود؟ دو تای دیگر پسر بودند و یک جوری گلیم خودشان را از آب بیرون می کشیدند. اما یک دختر هشت ساله با مادرش تنها می ماند. چه خاکی می توانست برسرش بریزد؟ آخر سر عصبانی شدم و با تشر به او گفتم بابا از کجا معلوم که فردا او را ببرند؟ گریه می کرد و می گفت آخر امروز از سمت راست برده اند! با این که دل خودم هم همین را گواهی می داد ولی زدم زیر حرفش و گفتم خوب معلوم نیست که فردا نوبت تو باشد. آرام نگرفت تا فردا صبح آمدند سروقتش. همین که صدایش کردند های هایش بلند شد. مأمور در سلول را باز کرد و اسمش را پرسید. او عوض این که جواب بدهد خودش را انداخت روی پای مأمور و شروع به قسم دادنش کرد. مأمور هاج و واج مانده بود که دو تا مأمور دیگر به کمکش آمدند. پیرمرد را بلند کردند و دستهایش را بستند و او را بردند. یک ساعتی بود که داشتم با دختر هشت ساله اش حرف می زدم که در «بند» با صدای همیشگی اش باز شد. چیزی غیر عادی بود. شاید آمده باشند برای بردن نفر دوم. همه جمع شدیم پشت در سلول هایمان. از شکاف دریچه کوچک روی در سلولها او را دیدیم. سه مأمور او را برمی گرداندند. پیر مرد از خوشحالی نمی دانست چه جوری راه می رود. مأموران در سلولش را باز کردند و او به داخل هل دادند. پیرمرد مهلت نداد حتی مأموران چند قدم دور بشوند. بلافاصله من را صدا کرد و گفت خدا را شکر نوبت او نبوده است! اسمش را عوضی خوانده بودند. بعد تا پای دار هم رفته و آنجا که اسمش را پرسیده اند متوجه اشتباه شان شده اند. بعد اضافه کرد در این فاصله صدبار مرده و زنده شده!
خوشحال شدیم ولی ناگهان دلمان ریخت! قاعدتا باید برای بردن نفر دیگری بازگردند. پس نوبت چه کسی است؟ هرچه منتظر ماندیم خبری نشد. تا ظهر جان به لب شدیم. خبری نشد. فهمیدیم امروز جسته ایم. تا فردا هم خدا بزرگ بود.
شب با خیال راحت خوابیدم. فردا صبح مأموران آمدند. سه دسته بودند. رفتند روبه روی سه سلول ایستادند و ما فهمیدیم امروز سه نفر را خواهند برد. یک دسته از مأموران رفتند سراغ پیر مرد و فرمانده شان صدایش کرد. پیر مرد هراسان بلند شده بود و قسم می خورد که اسمش را اشتباه خوانده اند. یکی از مأموران با خشونت گفت آن مال دیروز بوده است! بعد اسم پیرمرد را از روی ورقه ای خواند و پرسید مگر اسم تو این نیست؟ پیر مرد شروع به زاری کرد و گفت بله. بعد هم وا رفت و نقش زمین شد. دو مأمور زیر بغلش را گرفتند و او را کشان کشان، اول از همه، بردند. دو نفر دیگر دو برادر جوان بودند. هرکدامشان دو سالی بود که در سلول بودند. آرام و سر به زیر و کم حرف بودند. روز اولی که آنها را آوردند وقتی از آنها پرسیدیم جرمشان چیست خیلی ساده گفتند: سرقت! می دانستیم راست نمی گویند. حکم سرقت که اعدام نیست! یکی از کسانی در سلول تجربه بیشتری از ما داشت از آنها پرسید: مسلحانه بود؟ اینجا بود که برادر کوچکتر گفت بله. روزهای بعد برادر بزرگتر گفت برای تأمین هزینه بیمارستان خواهرشان که سرطان خون دارد رفته اند یک بانک را زده اند. همان فرد با تجربه پرسید: درگیر هم شدید؟ و معلوم شد که بانک را زده اند ولی لو رفته و وقتی خواسته اند آنها را دستگیر کنند کار به درگیری کشیده و یک مأمور را کشته اند. برادر کوچکتر گفت خون را او به گردن گرفته است اما قاضی قبول نکرده و حکم اعدام هر دو برادر را داده است. من پرسیدم: مطمئنی که فقط یک نفر کشته شد؟ برادر بزرگتر پوزخندی زد و گفت:آنها می گویند چهار نفر بوده اند! برادر کوچکتر با عجله گفت: ولی ما فقط یک نفر را زدیم. بعد هم بلافاصله اضافه کرد: آن را هم من زدم!
یکی دو ساعت بعد از ناهار در «بند» با صدای همیشگی باز شد. سابقه نداشت که بعد از ظهر کسی را ببرند. همه بلند شدیم و دیدیم دو تا مأمور زیر بغل پیر مرد را گرفته و او را روی زمین می کشانند. طرف به هوش نبود. در سلولش را باز کردند و جسدش را انداختند توی آن و رفتند. ما از چپ و راست شروع کردیم به کوبیدن به دیوار تا بلکه جوابی دهد. اما اصلا هوش نبود. یک ساعتی بعد هوش آمد و زد زیر گریه. به هیچ یک از سوالات ما جوابی نداد. شروع کرد به کوبیدن به در سلول خودش. طنین صدای آن در راهرو می پیچید و کسی جواب نمی داد. پیر مرد مستأصل شد و های های زد زیر گریه. بعد بلند شد آمد دهانش را گذاشت روی دریچه کوچک در سلول و شروع کرد به فریاد زدن. داشتیم شاخ در می آوردیم. پیر مرد فریاد می زد و «قرمساق»ها را صدا می کرد. می گفت دیگر طاقت ندارد! ببرند راحتش کنند! آن قدر فحش داد تا در «بند» باز شد و چند مأمور باتوم به دست آمدند. یک راست رفتند سراغ او. پیرمرد همان طور یک ریز فحش های ناموسی می داد و از آنها می خواست ببرند دارش بزنند. آن قدر او را زدند که بیهوش شد. ما از چیزی سر در نمی آوردیم و نمی دانستیم چه اتفاقی افتاده است. سر و صورت پیرمرد خونین بود. دو مأمور دستهایش را گرفتند و انداختندش توی سلولش. بعد که رفتند سکوت تلخی همه سلولها را گرفته بود. این بار چه شده بود که پیرمرد را برگرداندند؟ من که اصلا دلم نمی خواست حتی سوال کنم. پیر مرد همانطور فحش می داد و طنین صدایش در راهرو می پیچید. می خواست ببرند دارش بزنند!