فریبم داد چهار شنبه ی بی سوری
که شرار بوته هایش
نفرت و نفرین بودند
و من شور و شیدائی ام را
به اشتیاق
میان شعله هایش پرواز دادم
ایلغاریان بیابان های هول و هراس
پنهان در نَـوَند تراوای باور ساده ام*
از پی هزاره ای
باز بر من تاختند
این بار امّا
نه با سیف الله و سیف شان،
با درفشی
به رنگ خواهش دیرینه ام
که پر از نگارینه ی رهائی بود
بهاری سر بر نیارَد
در عبور چهار فصل خشک خونین
اگر تو
شکوفه هایت را نگشائی
و ابر عطشناک را
به هماغوشی ات نخوانی،
اگر فراموش کنی؛
تو، خود خود بهاری
صبح سر بر نیارد
اگر هلهله ی کولیان کوچه ها
خروس خفته ات را خرامان نسازند
و آوازش را
بر بلندای سحر ننشانند
آفتاب تاریخی ات
جاری نمی شود
بر پهنه ی پر اندوه آسمانت
اگر تو
اذان قُم فاَستقم رها نسازی
بر ماذنه ی متروک بی فروغ
و برای نیایش آزادی
اقامه نبندی
با ردائی ؛
تارش عشق و پودش شوق .
به دورها و دورترها می نگری
در آرزوی پَـرَکی از پرتو آفتاب
و گم کرده ای
آتشی را
که در دلت،در سینه ات پَـر می زند
بر لبان اشتیاقت
جاری مکن "نمی شود" را، "نمی توان" را
آری؛ می شود، می توانی و باید...
دست هایت را در همهمه ی شهر گره کن
و دل به توفان کوچه ها بسپار
که سرشارند از بهار!
*نوند=اسب نژاده، نجیب و تیز رو