م. سروش:‌ فریاد کن این ناله و برخیز که دیر است


ای قوم به غارت شده برخیز، وطن رفت
از باغ، گل و لاله و سبزی چمن رفت

 

آتش به گلستان وطن شعله کشیده ست
پژمرد گل سرخ و ز گلخانه سمن رفت

ویرانه وطن جغد به هر کوچه و برزن
بلبل و قناری همه از دشت و دَمن رفت

 

از زلف پریشان شده دختر ایران
زیبایی یلدایی و هم چین و شکن رفت

بوی عَفن آمیخته با صحبت حُکّام
با باد صبا رایحه مُشک خُتن رفت

من واژه ندانم که به تفصیل بگویم
از آنچه ز بیداد به اصحاب سخن رفت

آئین محبت و مدارا به فنا رفت و دریغا!
رحم و شفقت، عاطفه از مُلک کهن رفت

تاراج شد آن خاک و به یغما همه بردند
غارت شده هم مُرده و هم گور و کفن رفت

گفتند حفاظت ز حَرم، واجب شرع است
آتش زده بر شام و شرارش به یمن رفت

نان رفت، هوا رفت، نفس رفته خدا رفت
 نیکی و وفا همره آداب و سنن رفت

از داغ شقایق دل هر لاله چو خون است
هیهات! زظلمی که بر او بر تو و من رفت

فریاد کن این ناله و برخیز که دیر است
ای وای وطن، وای وطن، وای وطن رفت