مشروح سخنان دکتر هزارخانی را در زیر می خوانید.
***
گردهمایی امروز ما، همچنان که میدانید، برای ادای احترام به بزرگمرد فرهنگسازی است که در گذشتش در شب ۲ مرداد، همه جامعه آگاه و اندیشه ورز ما را در اندوهی جانکاه و غیرقابل بیان فروبرد. این ادای احترام، امّا، به معنای ادای دین نیست. ادای دین به قلّه سربلند و استواری که نفس حضورش در شش دهه اخیر، از نشانه های راهنما و جهتیاب برای بسیاری از روشنفکران و اهل ادب در جامعه ما بوده و کیفیت و کمیت انبوه کارهای هنری، ادبی و تحقیقی او، با وجود تبعید و تحریم بیست ساله اش در خاک میهن، درحدّی است که نسلها بعد از نسل او را سیراب خواهد کرد و بر آنها اثر خواهد گذاشت؛ اگر برای همعصرانش اساساً میسّر باشد، دستکم به این زودیها ممکن نخواهد بود و به گذشت زمان نیاز خواهد داشت.
امّا سرفرودآوردن در برابر این قلّه رفیع شعر و ادب و ادای احترام به بزرگمرد وارسته آزاده یی که هرچند در زندان زیست و در زندان مرد، امّا هیچگاه تنبه اسارت نداد، وظیفه امروز ماست، یا به زبان سیاسی به مثابه نوعی اعلام موضع است در برابر حادثه بزرگی که روی داده و نمیتوان بیاعتنا از کنارش گذشت.
من اگر از درگذشت شاملو بهعنوان از دست رفتن بزرگترین شاعر معاصر میهنمان یادکنم، تقریباً یقین دارم که شما به من ایرادی نخواهید گرفت، چون احتمالاً خودتان هم چنین نظری دارید. فکر هم نخواهید کرد که دارم اغراق میکنم چون میخواهم هندوانه زیر بغل او بگذارم. شاملو تا زنده بود یک کشتزار از این نوع هندوانه را که مرتّب زیر بغلش میگذاشتند، به زمین ریخته بود تا سبکبال باشد، حالا، پس از مرگش چه نیازی به هندوانه خیالی من دارد؟ با این همه، من چنین حکمی نمیکنم، چون بهگمانم این حکم فقط بخشی از واقعیت را بازگو میکند و تقلیل دهنده کل واقعیت است. البته درست است که شاملو شاعر است و شاعر، بر وزن فاعل، برای من ناوارد، خالق شعر را به ذهن متبادر میکند، ولی از دیدگاه شاملویی، این تداعی درست نیست. از نظر او در جریان پدیدآمدن شعر، شاعر فاعل نیست بلکه خودش مخلوق عاملی است که او آن را «ذهنیت شاعرانه» مینامد. این ذهنیت شاعرانه یا روح شاعرانه یا استعداد الهام پذیری یا هر اسم دیگری که به آن بدهید، به این یا آن محل جغرافیایی، به این یا آن قوم، به این یا آن نژاد و به این یا آن زمان وابسته نیست، جوهری واحد و همه جا حاضر است.
وقتی شاملو میگوید «من به شعر نمیپردازم. شعر به من میپردازد. من هیچ وقت شعری را بهعنوان مشغله ذهنی توی سرم ندارم، شعر خودش در یک لحظه پیدا میشود و به من دستور میدهد که بنویسمش و مینویسمش»، من از این حرف او نتیجه میگیرم که شعر همین کار را با ناظم حکمت، لورکا و ریتسوس و الوار و دیگران هم کرده است و میکند. خود شاملو در مصاحبه یی ناگهان میگوید «من جمعیتی کثیرم. ریلکه ام، روبهروسنوسم، آراگون نهچندان ولی پل الوارم. لورکا هستم و خیمنز و غیره… غیره» این حرف یعنی چه؟ یعنی اینکه «مبتلایان» به ذهنیت شاعرانه در هرنقطه از جهان که باشند و به هر زبان که سخن بگویند، درد بشریت ـ بشریت حی و حاضرـ را دارند و همان را بازتاب میدهند.
«قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم
مرا فریاد کن».
پس هر چند وسیله بیان شاملو زبان فارسی است و بنابراین بهرهگیران بیواسطه از شعرهای او جماعت فارسی زبانی است که تازه قلمرو زندگیش بسی گسترده تر از محدوده «میهن» است و هرچند مصداقها و سمبلهای شعری او غالباً ایرانی هستند، ولی مفاهیمی که از آنها نشأت میگیرند، مفاهیمی عام و جهانی و مربوط بهکل بشریت اند و بنابراین بهرهگیران با واسطه از شعرهایش در گستره جهان پراکنده اند.
میخواهم بگویم یک ونزوئلایی، یک الجزایری، یک آلمانی یا یک ژاپنی همان قدر شعر شاملو را میفهمد و از آن بهره مند میشود که یک فارسی زبان ایرانی، یا همان قدر شعر شاملو را نمیفهمد و از آن بینصیب میماند که یک فارسی زبان ایرانی. مفاهیمی که در شعرهای او آمده اند، چنان نیستند که برای ایرانی آشنا و برای غیر ایرانی بیگانه و غریب باشند.
همه این پرگوییها را کردم تا بهاین نتیجه برسم که در شب ۲ مرداد سال ۱۳۷۹ یکی از درخشانترین ستارگان شعر و ادب جهان معاصر خاموش شد. کل واقعیتی که پیشتر به آن اشاره کردم، همین است.
اما بگذارید مسأله شعر و ذهن شاعرانه و ملاحظات مربوط به آن را بگذارم تا دوستان شاعرم که بیتردید واردتر و ذیصلاحتر از من هستند، بهآن بپردازند. من فقط به یادآوری یک نکته اکتفا میکنم و آن اینکه رهابودن ذهن شاعرانه از قید و بندهای زندگی روزمرّه، لاابالیگری یا خوشباشی یا حتی برج عاج نشینی روشنفکرانه را بهدنبال نمیآورد. بلکه، از دیدگاه شاملویی، مسئولیت، تعهّد اجتماعی را جدّیتر و سنگینتر میکند. و در این زمینه ترجیح میدهم بهجای اینکه من روضه بخوانم، حرفهای خود شاملو را نقل کنم.
در مصاحبه مفصّلی با شاملو که متن آن در «دفترهای زمانه» در مهر ۷۰ در آمریکا منتشر شد، او در توضیح علت دلبستگی خاصش به حافظ گفته است «از نظرگاههای مختلف میتوان به حافظ پرداخت. برای من جالبترین جنبه حافظ، جنبه مبارزه جویانه اوست، مردی که در پرفریبترین دوره های تاریخی مملکت که خانقاه بازی و ریاکاری و عوام فریبی به اوج رسیده، تنها ـ میگویم تنها، البته میشود مثلاً عبید را هم کنار او نشاند، ولی عبید مسأله دیگری است ـ تنها در مقابل شیخان خانقاهی می ایستد و شروع به افشاگری میکند. و این در شرایطی است که آدمکشهایی مثل امیر مظفّر و پسرش شاه شجاع، از این خانقاهها و از این زهدبازیها برای مشروع جلوه دادن حکومتشان استفاده میکردند و درواقع خانقاهها شریک دربار بودند. این جنبه اجتماعی ـ سیاسی حافظ در مرتبه اول برای من فوقالعاده مهم بود».
و چند سطر پایینتر دوباره تأکید کرده است «من یکبار در گفتگویی راجع به حافظ گفتم، اگر ما نتوانیم تعهّد و مسئولیت را از حافظ یاد بگیریم، دستکم باید از حافظ خجالت بکشیم. مردی در آن روزگار وانفسا، یک تنه جلو قشریها میایستد و تو سرشان میزند و زهدشان را معادل ریا میآورد…این جنبه مبارز بودن با تمام گوشت و پوست و عصب است که برای من یک سرمشق است، سرمشق زندگی: و آن حقیقتجوییش که میگوید:
رند عالم سوز را با مصلحتبینی چکار
کار مُلک است آنکه تدبیر و تأمّل بایدش»
او در مورد کتاب کوچه، در مقابل این سؤال که آیا شده است که به خاطر گرفتن اجازه نشر، بهخود سانسوری تن دهید؟ گفته است «نه، برای اینکه اجازه دادن به سانسورشدن یک نوع تسلیم است. من حتی ترجیح میدهم اثری که دستور میدهند مثلاً فلان جایش را باید حذف کرد، اصلاً منتشر نشود».
در سراسر زندگی اجتماعی و فعالیتهای ادبی و هنری شاملو، این پایبندیبه مسئولیت پذیری و تعهّد چشمگیر است. او، برای آنکه بهاین احساس وظیفه برسد، مجبور شد در بحبوحه جوانی خودش را اعدام کند:
«نه آبش دادم
نه دعایی خواندم
خنجر بهگلویش نهادم
و در احتضاری طولانی
او را کشتم
آهنگی فراموش شده را در تنبوشه (۱) گلویش قرقره کرد
و در احتضاری طولانی
سرد شد».
اما وقتی به این احساس مسئولیت رسید تا پایان عمر پربارش به آن وفادار ماند.
او، در همان مصاحبه پیشگفته، در برابر این سؤال که در ترجمه قصه ها آیا هدف خاصی را دنبال میکرده یا زیبایی داستان انگیزه اصلی او بوده است؟ جواب داده: «من، دستکم در ابتدا، به دنبال زیبایی نیستم. دنبال اینم که تجربه یی را منتقل کنم و اصولأمعتقدم که از همین جاست که مسئولیت، مسئولیت خطیر و خطرناک به عهده نویسنده میافتد. نویسنده باید درک فردیش را تعمیم بدهد و به صورت شعور توده در بیاورد…
وقتی به دنبال این فکر برویم که نویسنده باید درک و تجربه اش را تبدیل کند به شعور عام، به شعور توده، آن وقت است که گرانی این بار را حس میکنیم».
در جایی دیگر او به میان حرف مصاحبه کننده میدود تا یادآوری کند که این تعهّد، فقط یک موضع نظری نیست. در گرفتاریهای عملی روزمرّه هم مصداق دارد: «آیدا یک روز حرف بزرگی به من زد. گفت اگر دستگیر شدی، سرشکسته پیش من برنگرد…خط نبود که به من داد، دلگرمی به من داد. چون می داند ممکن است حضور او برای من تبدیل به نقطه ضعف بشود.[گفت] اگر از پشت تلویزیون برگشتم خانه، دیگر آیدا نخواهد بود. این را نه به عنوان اتمام حجّت، بلکه به عنوان تأیید من گفت».
و همه یادمان هست که چندسال پیش از این، در دوره زمامداری پدرخوانده مافیای حاکم که لقب سردار سازندگی به خود داده بود، نهیب پرصلابت شاملو بود که جمعی از نویسندگان و اهل ادب را از افتادن در دام حکومت ـ یا به قول خودش از خوردن غذای فاسدی که بوی گند میداد ـ بازداشت.
طی بیستسال حاکمیت استبداد دینی، احمد شاملو، به جرم سرفرود نیاوردن دربرابر توحّش مجسّم، محکوم به انزوا و محروم از حق بیان و نشربود. او این همه را، در حالی که از بیماری قدیمی و کهنه اش هم رنج میبرد، تحمّل کرد ولی کارش را ـ که بهقول خودش پیشبردن مبارزه فرهنگی بود ـ تا دممرگ هیچگاه وانگذاشت.
«تو نمیدانی غریو یک عظمت
وقتی در شکنجه یک شکست نمینالد
چه کوهی است!
تو نمیدانی نگاه بی مژه محکوم یک اطمینان
وقتی که در چشم حاکمان یک هراس خیره میشود
چه دریایی است!
تو نمیدانی مردن
وقتی انسان مرگ را شکست دادهاست
چه زندگی است!»
خاطره اش جاودان باد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ ـ تَنبوشه: لوله سفالی کوتاه برای ساختن راه آب.
(سخنان دکتر منوچهر هزارخانی در مراسم بزرگداشت احمد شاملو در پاریس در روز ۸ مرداد ۱۳۷۹. به نقل از نشریه «مجاهد»، شماره ۵۰۵، ۱۰ مرداد ۱۳۷۹).