در هستی ام حیران بُدَم
از خود گریزان در خودم
در سایه ام پنهان شدم
از روز شب کردار خود
با جان خود چون می کنم؟
او را چو مجنون می کنم
از چشم دل خون می کنم
در دیده ی بیدار خود
در چشم من خورشید مُرد
در قلب من شادی فسرد
نومیدی ام در خود فشُرد
چون جان حسرت بار خود
********
در شب نمان ای شب شکن
از چنبرش بیرون فکن
هم صبح پاک مؤتمن
هم جان آتشخوار خود
بشکن قفس، پرواز کن
شعر رهائی ساز کن
زنجیر غم را باز کن
از گردن پندار خود
از خستگی ها وارهان
آن شور در جانت نهان
اردیبهشتی کن جهان
با گلشن رخسار خود!