کاش شاعری بودم
که درد را می توانستم بسرایم
آنگونه که از دیدگان کودکان کار
و یتیمان بی سر پناه
بر روی گونه هاشان، جاری می شود
کاش می توانستم
رنج دهقان سالخورده را
از زبان پاهای تاول زده
و چین و چروکهایی
که راوی بیداد سالیانند،
بازگو کنم
با شعری به برّندگی داس
برای برآوردن ریشه های
اسارت و بردگی و استثمار
کاش می توانستم
از سرپنجه های خونچکان
دخترکان قالیباف
سروده ای سرخ و آتشین بسازم
و چونان خنجری در قلوب سیاه آنان
که به تاراج می برند شیره جان
و حاصل عمرشان را، فرو ببرم
کاش شاعری بودم
که با سرودن حماسه ای
از جنس پُتک
بر فرق آنان که کارگر را
به یغما برده اند، فرود می آمدم
و مرحمی می سرودم، با واژه هایی
از جنس مهربانی، تا التیامی باشد بر
دستان ترک خورده و پینه بسته شان
آنان که تن سرمایه کرده اما،
به نان شب محتاجند!
کاش می توانستم
همچون باران ببارم در شعری
به وسعت تمامی گندمزارهای جهان
و نان را بر سر سفره های
غارت زده، میهمان کنم
و امید را و لبخند را
به نومیدان و غمزدگان
هدیه نمایم
اگر شاعری بودم
شعری می سرودم از جنس توفان
تا کاخهای ظلم و ستم را
به یکباره در خویش
فرو ببلعد و بر سر ظالمان
آوار کند
و آنگاه، آزادی را می سرودم
با واژه هایی به وسعت عدالت
و به شکوه عشق
که در تمام این زمین
زیباتر از اینها نخواهی یافت.