آیین شب یلدا مانند جشن نوروز، همزاد همیشگی اقوام آریایی بود. کسی بهدرستی نمیداند این آیین از چه زمانی آغاز شد؛ از زمانی که اقوام آریایی در جنوب سیبری میزیستند یا زمانی که در کناره جنوبی دریاچه خوارزم (اورال) بار افکندند و آن را زیستگاه خود کردند و قرنها در آنجا ماندند یا زمانی که آریاییان بر فلات ایران چیره شدند و «ایران» پدید آمد.
***
اقوام آریایی از زمانهای کهن در شب یلدا، از سر شب تا دمیدن خورشید، دورهم جمع میشدند و زیر کرسی یا گرد سفرهای که بر آن انواع آجیل و خشکبار و قاچهای هندوانه و انار چیده شده بود، مینشستند و با گرمدلی، به کلام راویان و نقّالان افسانهها، حماسهها و پهلوانیهای کهن آبایی گوش میسپردند و با چراغ همدلی و دوست کامی، شومی سیاهی این شب را به درمیکردند، و سبکجان و شیفتهدل، به انتظار تولّد دوباره خورشید مینشستند.
شب یلدا، مانند جشن مهرگان، ریشه در آیین مهر دارد. ایرانیان کهن روز اوّل زمستان را روز زایش میترا (مهر) میدانستند و آن را جشن میگرفتند.
مهر (میترا) در فرهنگ ایرانی داستانی بس دیرینه دارد. کهنترین خدایی بود که آریاییان نخستین او را میپرستیدند. او خدای جهان، مظهر توانمندی، روشنایی، نیکی و رحمت بود. خورشید، چشم بینای خدای مهر، جهان را از گزند اهریمن تاریکی و سرما پاس میداشت و به یاری آب، خاک، آتش و باد، زمین را بارور میکرد تا انسان بتواند در آن به آرامش زندگی کند.
در این آیین، مهر مظهر نور و روشنایی و اهریمن نماد تاریکی است، و این دو در کار نبردی همیشگی هستند که درنهایت به سود مهر به پایان میرسد و جهان را روشنایی ابدی فرامیگیرد.
مهرورزی، عشق به همنوع، دوری از کینه، داشتن تَساهل و ملاطفت نسبت به پویندگان آیینهای دیگر، از ویژگیهای آیین مهر بود. در این آیین، جهان آمیزهای از نور ـ مظهر خدای مهرـ و تاریکی ـ مظهر اهریمنـ بود و هر پوینده راه مهر میبایست در راه گسترش نور، که در میان مردمان، در شکل عشق، پاکی، صفا و صلح و راستی خود را نشان میداد، بکوشد و با مظاهر اهریمن ـ کینه، سختدلی، فساد، آدمکشی و دورنگی و دروغ ـ بجنگد و از این راه خود را، هرچه افزونتر، شایسته تقرّب و نزدیکی به خدای مهر بنماید. در این پیکار، ترک جان و مال و نام و ننگ، اولین گام و منزل بهحساب میآید.
«یلدا»ی حافظ
صحبت حکام ظلمت شب یلداست/
نور ز خورشید خواه، بو که برآید
در نگاه حافظ، همدمی و یاریجویی از حاکمان مثل دل سپردن به ظلمت شب یلدا، تاریکترین و دیرپاترین شب سال است. نور را از خورشید باید خواست به آرزوی آنکه «برآید».
«بر سر آنم که گر ز دست برآید/
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد/
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکّام ظلمت شب یلداست/
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بی مروّت دنیا/
چند نشینی که خواجه کی به درآید؟
ترک گدایی مکن که گنج بیابی/
از نظر رهروی که در گذر آید
صالح و طالح (=بدکردار)، متاع خویش نمودند/
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر/
باغ شود سبز و شاخ گل به برآید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست/
هر که به میخانه رفت بیخبر آید»