نظامی گنجوی، شاعر و داستانسرای معروف ایرانی (زاده ۵۳۵ ـ درگذشته حدود ۶۱۲هجری قمری) که در شهر گنجه (که در آن زمان جزئی از سرزمین ایران بود) میزیست و با مسیحیان و بهویژه ارامنه مراوده داشت.
وی در «مخزنالاسرار» از مسیح یاد میکند و از کلام شگفتیآور او بر بالین سگی مرده.
مسیح در گذرگاه بازارچهای، سگی مرده دید و گروهی بر بالینش نظارهگر «بر صفت کرکس مردارخوار» با کلامی نکوهنده و زهرآگین:
ـ«گفت یکی: "وحشت این در دماغ (=مغز)/
تیرگی آرد چو نَفَس در چراغ"
وان دگری گفت: "نه بیحاصل است/
کوری چشم است و بلای دل است"
هرکس از آن پرده نوایی نمود/
بر سر آن جیفه (=مردار) جفایی نمود
چونکه سخن، نوبت عیسی رسید/
عیب رها کرد و به معنی رسید
گفت ز نقشی که در ایوان اوست:/
"دُر به سپیدی، نه چو دندان اوست"».
***
عطّار نیشابوری که به هنگام ایلغار قوم مغول در سال ۶۱۸ هجری قمری در نیشابور به شهادت رسید، همین داستان را در «مصیبت نامه» به رشته نظم کشیده است:
«آن سگمرده به ره افتاده بود/
مرگ، دندانش ز هم بگشاده بود
بوی ناخوش زان سگ، الحق، میدمید/
عیسی مریم چو پیش او رسید
همرهی را گفت، این سگ آن اوست/
آن سپیدی بین که در دندان اوست
نه بدی، نه زشت بویی دید او/
آنهمه زشتی نکویی دید او
پاک بینی پیشه کن گر بندهای/
پاکبین، گر بنده بینندهای»
***
حافظ این نگاه مسیحایی را میستاید و مردمان را به این راه پیرابند خواند و میسراید:
«کمال سرّ محبّت ببین نه نقص گناه/
که هرکه بیهنر افتد نظر به عیب کند»
هم او، از زاهدان خودبینی که بهجز عیب نمیبینند، به خدا شکوه میبرد:
«یارب آن زاهد خودبین که بهجز عیب ندید/
دود آهیش در آیینه ادراک انداز»
***
سعدی در باب هفتم «بوستان» از جوانی هنرمند و فرزانه سخن دارد که «در وعظ، چالاک و مردانه بود» و در بلاغت قوی و در نحو، چُست (=توانا و چابُک)، تنها عیبش این بود که «حرف اَبجَد نگفتی درست».
یکی بر این عیب او خُرده گرفت و دیگری برآشفت و گفت: چرا این عیب اندک «ز چندان هنر چشم عقلت ببست؟»
سعدی پس از بیان این نکته میگوید:
کرا (=کسی را که) زشتخویی بود در سرشت/
نبیند ز طاووس جز پای زشت
منه عیب خلق ای فرومایه پیش/
که چشمت فرودوزد از عیب خویش
چرا دامنآلوده را حَدّ زنم/
چو در خودشناسم که تَردامنم (=ناپاک و آلودهدامن)؟
***
مولوی در «قصه پیامبر و بلال» بر این موضوع تأکید دارد که شوق و وجد و ذوق است که به عبادت بال و بر میدهد امّا، عیببینان از این رمز غافلاند:
«آن بلال صدق در بانگ نماز/
حی را هی خواند از روی نیاز
تا بگفتند ای پیمبر نیست راست(=درست نیست)/
این خطا اکنونکه آغاز بناست
ای نَبی و ای رسول کردگار/
یک موٌذّن کو بود اَفصَح(=خوشبیانتر) بیار
خشم پیغمبر بجوشید و بگفت/
یک دو رمزی از عنایات نهفت
کای خَسان، نزد خدا هی بلال/
بهتر از صد حی و حی و قیلوقال
ذوق باید تا دهد طاعات بَر/
مغز باید تا دهد دانه شَجَر(=درخت)
دانه بیمغز کی گردد نهال/
صورت بیجان نباشد جز خیال»