ـ «من اینک به عنوان یک معلم و محقّق زبان فارسی، در جای کوچک خودم، کتاب "بخارای من، ایل من" را به عنوان کتابی که نمونه و سرمشق است، برای خوب دیدن، خوب نوشتن و خوب زیستن، به همه کتابخوانهای ایران و به همه آنان که اصالتهای این سرزمین را دوست دارند، به ویژه به معلمان این کشور، پیشنهاد میکنم؛ از تهیه کنندگان مواد درسی وزارت آموزش و پرورش، به عنوان یک همکار، درخواست میکنم کتاب را بخوانند و قطعاتی از آن را به جای آن نثرهای پیچیده و دور از دریافت بچهها، در کتابهای فارسی بیاورند.
نویسنده زبردست کتاب، معلم عشایر است، ولی چشم او پاره ابری را ندیده نگذاشته است.
در این کتاب با ویژگیهای زندگی اجتماعی عشایری و طبقات اجتماعی آن، با رسم و رسومات و خرافات، که بسیاری از آنها دارای ریشه های کهن اساطیری است، آشنا میشویم؛ اطلاعات دقیق از طرز لباس پوشیدن، سلاحها و وسایل کار ایل به دست می آوریم.
وصفها در این کتاب با آنکه گاه دارای یک آهنگ مکرّر است، ولی بیشتر در حدّ اعلاست. وصف موسیقی، که نویسنده به آن عشق میورزد و صفحات بسیاری از کتاب را به خود اختصاص میدهد، یا به صورت یک موضوع واحد و یا جسته گریخته از آن سخن میگوید.
وصف اسب را در هیچ کجا زیباتر از این کتاب ندیده ام؛ با اطلاعات دقیق از نژادها، تیره ها، تیمارداری و شکل و شمایل زیبای اسب؛ تیره های "خراسان، نسمان، وزنه، شراک"؛ اسبها با رنگهای دلفریب و گوناگونشان: سفید، قزل، طلایی، کَهَر، قَره کهر، کُرَند، سمند و ابلق؛ "اسبها با آن یالهای بلند و فروهشته، آن سم و ستونهای استوار و آن خالهای سفید و کوچک پیشانی: "خالهایی که نامش را قَشقه میگفتند و نشانه نیکبختی و فرّ و شکوه قشقایی بود" (ص۸۸).
"ترلان، طنّارترین مادیان ایل بود. دمش مانند یک فواره بلند به آسمان میرفت و بر زمین میریخت؛ چشمش از گیراترین چشم آدمیزاد چیزی کم نداشت؛ یالی انبوه و شانه کرده سر و گردنش را میآراست ... پوستش آن قدر لطیف بود که رگهای آبی تپنده بر گونه هایش پیدا بود؛ انحناهای دلربای گردن و رانش چشم را مینواخت؛ خونی گرم در عروقش جریان داشت؛ با کوچکترین اشاره رکاب، بال و پر میگرفت؛ حرکاتش موزون بود؛ قدم و یورتمه هایش وزن موسیقی داشت" (ص۳۷).
"درهشوری، به اسب عشق میورزید. با او خویشاوندی داشت. برای دره شوری سوگند به مقدّسات ملی، سوگند به جان پسر و روح پدر و زلف دلبر دشوار نبود، ولی قسم به موی یال و دم اسبش سهل و آسان نبود... هر اسبی اسمی و هر مادیانی نام و نشانی داشت: لیلی، آهو، تَرلان، شهپر، اولدوز، عقاب، شبدیز، شبرنگ، رخش، کارون، تاج" (ص۲۰۱ و ۲۰۲).
***
ـ "نویسنده کتاب، خود یک ایلیاتی است. در سالهای جوانی برای تحصیل به تهران آمده است ولی جاذبه ایل همچنان با او بودهاست تا نامه یی از برادر، کارساز میشود که به او مینویسد:
"ای برادر، برف کوه هنوز آب نشده است. به آب چشمه دست نمیتوان برد ... ماست را با چاقو می بریم. پشم گوسفندان را گل و گیاه رنگین کرده است... جوجه کبکها خط و خال انداخته اند ... بیا، تا هوا تر و تازه است خودت را برسان. مادر چشم به راه تو است...".
و نامه برادر با او همان میکند که شعر رودکی با امیر سامانی: "فردای همان روز، ترقی را رها کردم. پا به رکاب گذاشتن ... و به سوی بخارا بال و پر گشودم. بخارای من، ایل من بود."(ص۱۹).
***
"پس از آن سالهای بسیار در این گیر و دار بودم که کجا زندگی کنم. کودکی را در ایل و جوانی را در شهر به سر آورده بودم. به هر دو محیط دلبسته بودم ... در جستجوی شغلی که کوه و بیابان را به شهر و خیابان بپیوندد. آموزش عشایر همان بود که میخواستم" (ص۳۱۸).
و «هنگامیکه در فارس اداره یی به نام "آموزش و پرورش عشایری" تأسیس شد، من به ریاست آن منصوب شدم"(ص۳۰۳).
"به بویراحمد رفتم تا شجاعت را با فضیلت و شمشیر را با قلم آشنا سازم و به جرأتهای چشمبسته، بصیرت و آگاهی دهم. به آموزگاران سپرده بودم که از نظم متداول و قبرستانی کلاسها چشم بپوشند. بی پروا و آزادشان بگذارند و از فرزندان آزادگان وطن، غلامکهای حلقه به گوش نسازند... از بختم خرسند بودم که چنین راهی پیش پایم گذاشت. از دستم راضی بودم که دست بویراحمدی را میگیرد" (ص۳۱۹ و ۳۲۰).
"کمکم همه رسیدند و چادرها را برافراشتند. درمیان چادرهای سیاه، دو چادر سفید و قشنگ و مدوّر برپا شد؛ چادرهای مدارس عشایری بود. ایل، مدرسه سیّار داشت" (ص۱۲۷).
***
"در کنار چادرها فرود آمدم. کودک نازنینی خیر مقدم گفت.
بچههای بویراحمدی عاشق موسیقی بودند. کلمه "خواندن" پیش از آنکه برای کتاب به کار رود برای آواز به کار میرفت. قرنهای بیشماری آواز خوانده بودند و هیچگاه کتاب نخوانده بودند. در بسیاری از مدارس، همین که به کودکی میگفتم: "بخوان" آوازی سر میداد" (ص۳۲۸).
"بچهها برای امتحان بیتاب بودند. منتظر نوبت میشدند. قطعات گج را از دست یکدیگر میقاپیدند. برای تسخیر میدان امتحان، کارشان به ستیزه میکشید. با دهان شوخ، زبان شیرین، تن ورزیده، چهره شکوفان، دست پراطمینان، پای استوار، کنار تخته سیاه می ایستادند و با صدای بلند و دور از بیم و هراس پرسشهای دشوار میخواستند. هر کلمه یی را که برای نوشتن میگفتم، میگفتند "آسان است"؛ هر رقمی را که برای حساب می دادم، میگفتند "کم است" و چنان شیرین و طبیعی میگفتند که چاره یی جز تسلیم و اطاعت نداشتم. به کودک خردسالی ارقامی دادم تا جمع کند. گفت: "تفریق میخواهم". اندکی درنگ کردم تا جمعش را عمل کند، به تخته سیاه چسبید و فریاد کشید: "تا تفریق را نگی، تکون نیخرم". به کودک دیگری که نیمی از دندانهایش ریخته بود، جمع سه رقمی گفتم، نپسندید و خود سه رقم دیگر به آن افزود و به سرعت برق عمل کرد. کودکان کلاس دوم، اعداد چند رقمی درشت را به یک چشم به هم زدن ضرب میکردند و حاصل ضرب را با صدای بلند میخواندند و برای پرسش های دیگر با حلاوت و شیرینی فریاد میکشیدند: "بفرما" (ص۳۳۲).
***
"... به باغستان "سیسخت" رسیدم. این باغ در دامن گردنه مشهور بیژن و در دل سلسله جبال دنا قرار داشت ... بوستان "سیسخت" در میان کوههای زمخت و بلوطزارهای تشنه کام بویراحمد به آرزوی قشنگی میماند که بر دل آرزومندی میگذاشت ...
من از وصف زیباییهای "سیسخت" عاجزم، همچنان که از ترسیم مسیر پر پیچ و خم یک پرستوی تیزبال در اوج فضا عاجزم. محال بود کسی "سیسخت" را ببیند و یاد بهشت نیفتد. درنگ کردم و بیش از آنچه که باید، درنگ کردم. همه مدرسهها را دیدم و تکتک بچهها را در همهه درسها آزمودم. بچه های "سیسخت" مثل گلهای گلستانش بودند. در هیچجا شباهت بچه و گل به اندازه اینجا نبود" (ص۳۲۶، ۳۲۷، ۳۲۸).
***
ـ نویسنده کتاب همچون یک انسان والا و متعالی از خفّتی که زنان در ایل میکشند و در همه عالم میکشند، رنج میبرد:
"ایل با آن همه مادر رشید، دختر را حقیر میشمرد؛ ایل با آنهمه زن سرافراز، چنان زنانی که هنگام شکست مردان خود، از بیم اسارت به دست دشمن، گیسو به هم میبافتند و از قلعه های مرتفع خود را به زمین میانداختند، دختر را، خواهر را، زن را و مادر را کوچک و ناچیز میانگاشت. به دختر ارث نمیداد. جهیزیه و مهریه نمیداد. او را بر سر سفره مرد نمی نشاند ... خواهر را با برادر برابر نمیدانست" (ص۲۶).
ـ او در نقش یک معلم واقعی برای از بین بردن این ستم که به گفته خود او با کلید تعلیم و تربیت باز نمیشود، قدمهایی استوار و متکبّرانه برمی دارد:
"در طول یک هفته همه مدارس را در جلگه ها و تَل و تپه های پیرامون آن دیدم و آزمودم. تنها از دیدار و آزمایش یک مدرسه در تیره دلیر و شجاع "ده آفتاب" چشم پوشیدم؛ مدرسه یی بود که دانش آموز دختر نداشت. پدران و مادران، دختران خود را به دبستان نفرستاده بودند. جای خواهرها در کنار برادرها خالی بود. دختران پاره یی از مدارس به آموزگاری نیز رسیده بودند و این دبستان هنوز دختر دانش آموز نداشت. کارم با مردم رشید طایفه به ستیز و قهر کشید. روابط عاطفی من و مردم و معلّم بویراحمد طوری بود که ناز یکدیگر را میخریدیم. از قهر یکدیگر نمیرنجیدیم. به مردم و معلم که در کنار چادر دبستان جمع شده بودند، سخنانی تند و کوتاه و گله آمیز درباره ظلم مرد به زن گفتم و خداحافظی کردم.
رودابه ها و تهمینه های بویراحمد گرفتاری سهمگین داشتند ... نمیشد این را سهل انگاشت. قهر و ستیز من اثر کرد. دو روزی بیش نگذشت که پیکی از راه رسید و خبر آورد که دبستان آماده دیدن و آزمودن است. بازگشتم. دختران رنگین پوش در کنار برادران خویش صحن چادر کلاس را آراسته بودند. فریاد شادی شان و فریاد شادی مادرانشان بر آسمان بود» (ص۳۲۵ و ۳۲۶).
***
ـ "مقاومت مردم عشایر در مقابل حکومت از خواندنیترین بخشهای کتاب است:
«نیروهای دولتی و همکاران محلی آنان به صدها دستگاه بی سیم و وسایل دقیق مخابراتی مجهّز بودند و "دشتی"، مردم عادی قشقایی را داشت. مردم قشقایی با هزاران چشم، باهزاران گوش و با هزاران زبان برای دشتی می دیدند، میشنیدند و میگفتند و انبوه آلات و ادوات ارتباطی دشمن را عاطل و بیثمر میساختند» (ص۲۴۱).
***
ـ و درباره طبقات اجتماعی ایل چنین میگوید: "ایل قشقایی از پنج طبقه اجتماعی ترکیب یافته بود: خانها در قلّه طبقات بودند. سپس نوبت کلانتران و کدخدایان و مردم عادی میرسید. چنگی ها با فاصله یی زیاد در طبقه زیرین این اجتماع متحرّک جای داشتند"(ص۹۸)،
"آهنگران، چَلَنگران، خَرّاطان و رویگران همدرد و هم طبقه دیرین چنگیها بودند. این دار و دسته ها را غربت و کولی میخواندند و ... حرفه خیّاطی نیز آبرویی بیش از خرّاطی نداشت» (ص۱۰۱و ۱۰۲).
ـ و این تفاوت طبقاتی را در وقت کوچ، چه خوب نشان میدهند: "استتار فقر و غنا، خوشی و ناخوشی در شهرها و مساکن ثابت و مستقر ممکن و میسّر است، ولی در چنین شهر بی در و دیوار و متحرّک، به خصوص در زمان کوچ، همه اختلافات و تفاوتها عریان و آشکار بود. گرانبهاترین اسب با زین و برگ مُطلّا در کنار وامانده ترین خرها با جُل و پالان فرسوده، مجلّلترین زنها با جامه های فاخر و سایه بانهای زَربَفت در کنار ناتوان ترین مادرها که کودکان خود را، پیاده، بر پشت داشتند، دیده میشدند. گروهی که گردن آویز مروارید داشتند، با صفوف طویل زندانیان زنجیر به گردن همسفر بودند ... ریگ بیابان برای دسته یی ابریشم و پرنیان و برای دسته یی خار مُغیلان بود" (ص۵۵ و ۵۶).
***
ـ وصف شکار و شکارگاه نیز از وصفهای زیبای کتاب است:
"جشنها و عروسیها بی شلیک تفنگ، ماتم و عزا بود. خواستگار بی تفنگ، آب در هاوَن میکوفت. دختران ایل فقط به دام جوانانی می افتادند که غزال را در بیابان و شاهین را در آسمان به تیر میدوختند. زنان ایل تنها به مردانی دل میبستند که دستشان با تفنگ و پایشان با رکاب آشنا بود" (ص۲۲۸). "کار مردان ایل با تفنگ و به ویژه پنج تیری به نام برنو به عشق و عاشقی کشیده بود. تفنگ خوشدست موشکاف دوربردی بود..."
ـ خطراتی که زنان زائو را تهدید میکند بسیار است. داستان "آل" به این موضوع اختصاص داده شده است:
"شب در کنار اجاق چادر خوابیدم. مدتی از خوابم نگذشته بود که با رگبار گلوله بیدار شدم. وحشت کردم. هنوز آتش جنگ در گوشه و کنار روشن بود، ولی صاحبخانه بی درنگ، آسوده ام کرد و گفت شبیخونی درکار نیست. زن همسایه میزاید و به شیطان و جنّ و آل تیراندازی میکنند"(ص۳۳۵). عروسها که پیش از رفتن به سوی حجله، دور آتشخانه میچرخند و نان خانواده را بر کمر میبندند و برای بوسیدن اجاق پدر سرخم کرده، به سجده میافتند و چنگیها با آهنگ دلاویز "ای مادر خداحافظ" چشمها را از اشک شوق پر میکنند" (ص۱۰۰).
ـ چشم زخم نیز معتقدان بسیار دارد:
«درباره قدرت حیرت آور چشمهای شور از مردی نام میبردند که بیمدد تفنگ و تیر و کمان به شکار میرفت و زیباترین قوچ و درشت ترین پازَن (=بزکوهی) را با تیر نگاه بر زمین می غلتاند" (ص۷۲).
"مردان رشید و کمیابی که "اودوم" یعنی قدرت تسخیر اَجنّه را داشتند، توانسته بودند از اجنّه آل، یکی را به اسارت آورند و دسته یی از موی او را ببرند و نزد خود نگاه دارند، حضور اینان بر بالین زنان زائو غالباً مایه رهایی بود" (ص۷۳).
"در هر طایفه یکی دو پیر خردمند بودند که از رمز و راز ستارگان آگاهی داشتند و کسانی که بی مشورت اینان به سفر میرفتند، به خطر میافتادند" (ص۷۲).
***
ـ استعمال بعضی کلمات و نامها هم قابل توجّه است:
زنی با نام فَلَک (ص۶۹) و مردی با نام روستان (ص۳۲۴). "نریان" ها اسبهای نر در مقابل مادیانها (ص۲۹). "فارسیمدان" اسم یک قبیله (ص۲۰۴).
بعضی جملهها: "آنها زیر بار مرو بودند" (ص۱۶۱) یا: "یک پخت چای توی قوری ریخت" (ص۲۲۲).
"به سختی با هم گلاویز شدند و شک و شلوغ به راه افتاد" (ص۱۷۶).
***
ـ این ها نمونه هایی از موضوعات و نثر کتاب بود. هر صفحه یی و هر سطری از کتاب، خواندنی است و گاه تماشایی. مقاله را با شعری از کتاب به پایان میبرم که از خصلت ایل سرچشمه میگیرد، اینکه،"ایل قشقایی کوچنده و متحرّک بود. قدرت تحریک و فرار داشت. همین که بار ستم را سنگین مییافت، آهنگ مهاجرت میکرد" (ص۱۳۹).
"ای وطن برخیز تا به راه افتیم/
دیگر اینجا، جای ماندن نیست
در تو ای وطن نمیتوان ماند/
بی تو ای وطن نمیتوان زیست/
ای وطن برخیز تا به راه افتیم».
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ (تارنمای رسمی محمد بهمن بیگی، ماهنامه «انشاء و نویسندگی»، سال سوم، شماره ۲۰، مردار ۱۳۹۱، گزینه یی از کتاب «بخارای من، ایل من» در مقاله «بازنمایی عُرف و عادات ایل»، دکتر مهین دخت صدیقیان)