درست میانه های تیر ماه بود. مدرسه ها تعطیل بودند و من صبح ها همراه پدرم به درمانگاه دولتی می رفتم که در آنجا کار می کرد. در میان بیمارانی که آن روز به درمانگاه آمده بودند، مردی حدود پنجاه ساله نشسته بود که برای نخستین بار او را می دیدم. بالائی متوسط داشت با سینه ای ستبر و موهای جو گندمی و روئی روشن و خنده ای که از رخسارش محو نمی شد. می گفت مریض نیست، با پدرم کار خصوصی دارد. حدود ساعت یک بعد از ظهر و پس از پایان وقت اداری درمانگاه پدرم او را به اطاقش برد. من هم همراهش رفتم.
ـ خب بفرمایید آقای ...
ـــ نوروز، مشتی نوروز بالا دهی، از کازرون میام و دنبال کار می گردم. دم دروازه کازرون یک مغازه دار گفت بیام سراغ شما.
ــ من که اینجا کاری ندارم، چه کاری بلدی؟
ـــ آقا من تو ده خودمون آهنگری و نعل بندی می کردم. اما اینجا هر کار آبرومندی باشه می کنم
ـــ میتونی کارهای خونه و خرید و این قبیل کارها را بکنی. شام و ناهار و جای خواب هم داری، حقوق خوب هم بهت میدم. اهل و عیالت را هم میتونی بیاری.
ـــ آقا زن و بچه ام از بین رفته اند، نوکری هم نمی کنم! به قول حافظ: گرچه گردآلود فقرم شرم باد از همتم / گر به آب چشمه ی خورشید دامن تر کنم
ـــ به به چه شعر قشنگی از حافظ خواندی. زن و بچه ات چی شده اند؟
ـــ آقا دو سال پیش عیالم سر زا عمرش را به شما داد. پسر و دخترم هم تو سیل زمستون آب بردشون و خونه خراب شدم.
ـــ خدا رخمتشون کنه، خب چرا تو محل خودتون نموندی؟
ـــ آقا یک سالی موندم اما دلم خون بود. نمی تونستم اونجا را تحمل کنم.
پدرم با اصرار مشتی نوروز را برای ناهار به خانه آورد. بعد از ناهارحرف حافظ را پیش کشید و دیوان حافظ را آورد
ــ مشتی نوروز دوست داری برات یک تفالی از حافظ بزنم؟
ـــ آقا اگر اجازه بدین شما نیت کنید من فال بگیرم.
ـــ سواد هم داری؟
ــ سواد که نه، ولی می تونم بخونم!
پدرم دیوان حافظ را داد دستش و نیت کرد. مشتی نوروز چند کلمه ای زیر لب زمزمه کرد، کتاب را باز کرد و شروع کرد به خواندن:
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند / آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی / بهتر که از خزانه ی غیبش دوا کنند
پدر خواندن او را قطع کرد و گفت عالی بود مشتی نوروز. بعد خودش دیوان را باز کرد و داد دستتش:
ـــ این غزل را من خیلی دوست دارم. این را برام بخوان
مشتی نوروز کتاب را از پدرم گرفت و نگاهی به غزل انداخت و کتاب و چشمانش را بست و با لحنی ملایم شروع کرد به خواندن:
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان می توان گرفت
افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع
شکر خد که سر دلش در زبان گرفت
تا رسید به این بیت که آن را با تخریر خواند:
زاین آتش نهفته که در سینه ی من است
خورشید شعله ایست که در آسمان گرفت
پدرم چند تا مرحبا گفت و پرسید
ــ مشتی نوروز اینها را چطوری یاد گرفتی؟ سعدی و نظامی و فردوسی را هم می شناسی؟
ـــ آقا اگر خود خواهی نباشه بله یک چیزهائی از اونا هم میدونم بخصوص از فردوسی.
برای پدرم عصر زیبائی شده بود. پدرم با او از خانه بیرون رفتند. عصر ها من مطب آقاجانم را باز می کردم و به مریض ها نوبت می دادم و منتظر می شدیم تا بیاید و مریض ها را ببیند. آن روز کمی دیر تر به مطب آمد اما هم خیلی خوشحال بود هم با مشتی نوروز برگشته بود.. ساعت هشت بعد از ظهر کار مطب تمام شد. پدرم و من به اتفاق مشتی نور وز به خانه رفتیم. شام را که خوردیم با مشتی نوروز و یک گلیم و یک دست رختخواب رفتند به مسجد مجاور خانه مان!
آن بعد از ظهر پدرم مشتی نوروز را برده بود پیش یک آهنگر آشنا و قرار شده بود روزها از صبح تا ظهر در مغازه او کار کند و ماهی ده تومان بگیرد. خود مشتی نوروز گفته بود که بیشتر از ده تومان پول ماهیانه نمی خواهد. قبلش پدرم او را به مسجد برده بود و با پیش نماز مسجد قرار گذاشته بودند که مشتی نوروز در مقابل نظافت مسجد و اذان گوئی صبح و مغرب و عشا، در مسجد زندگی کند.
بالای آب انبار مسجد دو تا اتاق برای زندگی خادم مسجد بود. اما مشتی نوروز حاضر نشده بود در آن اتاق ها زندگی کند و گفته بود برای خوابیدن همان فضای کوچک زیر راه پلّه ی پشت بام و گلدسته مسجد، برایش کافی است!
من ده سالم بود که با مشتی نوروز آشنا شدم و این بیت از حافظ که تکیه کلام مشتی نوروز بود را برای اولین بار از او شنیدم و تا همین امروز هر وقت آنرا می خوانم چهره ی او و ماجرای نخستین دیدارش پیش چشمم می آید:
سرم به دنیی و عقبی فرو نمی آید
تبارک الله از این فتنه ها که در سر ماست!