ـ "...در باب آن چه زمینه کلّی و اصلی شعر مرا میسازد، میتوانم به سادگی بگویم که زندگیم در نگرانی و دلهره خلاصه میشود. مشاهده تنگدستی و بی عدالتی و بی فرهنگی در همه عمر بَختک رؤیاهایی بوده است که در بیداری بر من میگذرد. جز این هیچ ندارم بگویم. باقی چیزها همه فرعیات است و در حاشیه قرار میگیرد.
شاید انسان سرانجام بتواند روزی دنیایی شایسته نام خود بسازد. هنوز فرصت از دست نرفته است. به عمر ما وصلت نمیدهد. مسلّم است. ولی ما به امید زنده ایم. روزی که انسان دریابد گرفتار وحشت بی پایه یی است که نخستین ثمره اش اطاعت محض است، روز مبارکی است که ما هم در جشن طلوعش حضور خواهیم داشت.
این حرفها تازه نیست. حرفهای چهل سال پیش است. آن سالها گمان میکردم دارم به نوعی جبر اعتقاد پیدا میکنم. امروز میبینم آن فقط جبر نبود، دردمندی حاصل از دست بستگی بود. یک جور احساس تلخ و دردناک راه پیش و پس نداشتن؛ گرفتاری اُسطوره یی ابراهیم: یا با نَمرودیان بت پرستیدن، یا آتش قهرشان را تاب آوردن. و آتش همیشه گلستان نمیشود. صدای شیخُنا [سعدی] از جای گرم درمیآمد که فرمود: "چو من بینم که نابینا و چاه است/ اگر خاموش بنشینم گناه است". کاش قضایا به همین سادگی بود! تو نابینا نمیبینی: همسایه ات شاه میپرستد، استالین میپرستد، بت میپرستد، گاو میپرستد و از تو که به عقیده او موجودی هستی از لحاظ سیاسی خائن و از لحاظ ایمانی گناهکار، متنفّر است. نمیگویم وجدان بشری تو بهت حکم میکند او را از نادرستی تصوّراتش آگاه کنی. نه، شعار دادن مشکل نیست. امّا وقتی کودکان او کودکان تو را بیازارند و زنش همسر تو را روسپی خطاب کند و پسرش با تیر کمان شیشه های خانه ات را بشکند تو چه باید بکنی؟
شکستن بت مورد پرستش تعصّبآمیز بتپرستی که قدّاره برهنه یی هم در دست دارد، در یک کلمه، "خودکشی" است. امّا تو، نه میتوانی جلو شاه و بت یا حیوانی که او میپرستد به خاک بیفتی، نه میتوانی (نمیگویم سفاهت، بلکه) مزاحمتهای او را تحمّل کنی. این یک تراژدی است. دقیقاً در مفهوم قدیمی یونانیش: هم تو که آزار میبینی بی گناهی، هم آن فریب خورده یی که تو را میآزارد بی تقصیر است.
دردمندی انسان و بیماری جامعه از اینجاست که با بی گناهی و منزّه بودن نمیتوان از محکومیتهای کافکایی در امان بود. و بدبختانه راه گریزی هم وجود ندارد.
چه دشنامی شرم آورتر از این به انسان؛ به این سر بلند تحقیرشده، به این لطفعلی خان نمادین سرتاسر تاریخ خود؟
آخرین فرد خاندان زند که دلیرانه در برابر آغا محمدخان قَجر ایستاد و پس از جنگها و دلیریهای افسانه وار بر اثر خیانت همراهانش زخمی و تحویل اردوی خواجه قجر شد. وی پیش از آن که بمیرد مورد انواع و اقسام تحقیرهای غیربشری قرار گرفت، که گفتنی نیست.
و تازه هنگامی که میبینی انسان تسلیم این وَهن (=درماندگی، ضعف) عظیم میشود که گوساله وار برای دفاع از ادامه بردگیش به طیب خاطر به مَسلَخ (=کشتارگاه) برود، همه دلهره ها و نفرتها و نومیدیها، یک بار دیگر از نو آغاز میشود؛ دلهره نفرتبار نومیدانه یی که این بار حجمش بیشتر و وَهنش سنگین تر و تحمّلش خُردکنندهتر است.
نمونه تاریخیش "جوانان هیتلری"، که در خانه خود برای دار و دسته موسوم به "اس. اس" و پلیس سیاسی آدمخورهای نازی جاسوسی پدر و مادرشان را میکردند و حرفهای آنها را گزارش میدادند.
نمونه تاریخی دیگرش کامسومول (=اتّحادیه جوانان کمونیست)های رژیم استالین.
اینها میلیونها تن خودی و بیگانه را زیر پای بتهای خود قربانی کردند، و هنوز این همه فقط پوسته قضیه است نه خود آن؛ نه همه آن؛ این همه فقط طرحی از دور باطل این درد تحمیلی است.
انسانی که در خود نمی نگرد همه تبارش را و سراسر تاریخش را بدنام میکند.
با وجود این، از بازی با کلمات به جایی نمیرسیم. ما در اجتماع زندگی میکنیم، پس چه بخواهیم و چه نخواهیم زیر سلطه جامعه ایم. به خصوص در جامعه یی که حرفی جز حرف خود را برنتابد. یعنی، اگر میخندد تو هم میتوانی عضلات گونه هایت را به سوی گوشهایت بکشی، امّا اگر خواستی گریه کنی باید بچپی ته پستوی خانه، در را به رویت ببندی و صدایت را هم بخوری تا همسایه که همچراغت نیست، های هایت را نشنود. یعنی مجبوری و گرفتار جبر. اگر دلت خواست اسمش را دردمندی ناشی از دست و پا بستگی بگذاری، بگذار. ولی دردت با اسمگذاری درمان نمیشود. قطره آبی هستی در رودخانه یی، یعنی ملکولی در میان دهها میلیون ملکول دیگر. رودخانه میبردت، به چپ و راست می پیچاندت و در بریدگیها آبشارت میکند.
درست است که انسان امروز وامدار انسان دیروز است و انسان فردا وامدار انسان امروز؛ درست است که الگوی زندگی آدمهای فردا را ما میسازیم و امروز. منکر این اعتقاد خود هم نمیشوم که انسان ـ اگر نه هر روز صبح که از خواب بیدار میشود، و اگر نه هر سال که زمین پیمودن مدارش را از سر میگیرد، و اگر نه هر ده سال و بیست سالی یکبار، دست کم، هر نسل، باید یک بار ذهنش را خانه تکانی کند، امّا اگر فردایی ها الگوبرداری شان از روی نسل امروز است، حداقل باید این الگوبرداری را آگاهانه انجام بدهند نه کورکورانه.
ولی این روند آن قدر کند است که من گاه تعجّب میکنم چه طور از عصر حَجَر به امروز رسیده ایم. در جوامعی مثل جامعه ما فرزندان هر نسل، رونوشت برابر اصل پدرانشان هستند و تا قضیه به این صورت است، هرگز به هیچجا نخواهیم رسید. الاغمان را به دوچرخه و دوچرخه را به موتور و موتور را به رانه (=اتوموبیل) بنزینسوز و سفر با هواپیما را جانشین سفر زمینی میکنیم و برآنیم که با زمانه همسفریم. در حالی که خودمان را فریب داده ایم. تقلید دیگران همراه و همچراغ دیگران شدن نیست. ما همسایه دیگرانیم نه همچراغ آنها. آن خانم آلمانی میگوید عادت کرده ایم صدایی را در خود بشنویم که میپرسد: "این لحظه به من چه هدیه خواهد داد؟" چرا عادت نمیکنیم از خود بپرسیم که: "ما به این لحظه چه هدیه میدهیم؟"
در مورد ما، قضیه به کلّی تفاوت میکند. ما حتّا به این کنجکاوی هم، که "هدیه این لحظه به ما چیست؟"، عادت نکرده ایم. دیگران چیزهایی به ما هدیه میدهند و ما ناچاریم آن هدیه ها را بپذیریم و مورد استفاده قرار بدهیم. غممان نیست اگر در عمرمان چیزی به جهان عرضه نکرده ایم. حتّا اگر نوابغی داشته ایم، نبوغ آنها را هم دیگران برایمان کشف کرده اند و تازه ما به جای شرمندگی از بی حاصلی خودمان فقط پز خوارزمی ها و خیام ها را تحویل خود آنها داده ایم که غالباً اصلاً نمیدانیم که بوده اند یا چه گفته اند یا چه کرده اند. وقتی هم که مثلاً مردم گنجه به افتخار نظامی گنجه ای جشنی میگیرند، تازه ما عوض تشکر دو قورت و نیم هم طلبکار میشویم که شاعر عزیز ما را، در کمال وقاحت، مال خودشان کرده اند. ما دربند تعالی نیستیم، تعالی موقعی میسّر میشود که هرکس بتواند حرفش را بزند. ما باید تازه "شنیدن" بیاموزیم. مدّعی هستیم که "هنر نزد ایرانیان است و بس/ نداریم شیر ژیان رابه کس" (یعنی شیر ژیان را در برابر هنر خودمان داخل آدم نمیدانیم!). پس هنر در نظر ما غرّندگی و درّندگی و قلدری است. دندانهایش را خُرد میکنیم که بخواهد جز در مورد آنچه ما میل داریم بشنویم چیزی از دهنش درآید.
ما مثل رستم دستانمان، که فرزندش را به دست خودش میکشد، قاتل آینده ایم، چون همه چیز پنهان و آشکار به ما میگوید "خفه!"؛ چون حتّا خودمان به خودمان میگوییم "جلو بزرگترها فضولی موقوف!"، چون بزرگترها، یعنی گذشتگان، یعنی پدرها و پدربزرگها، که خود آنها هم در همین فضای مشابه نبیره ها و نتیجه ها و ندیده هاشان پیر شده اند و مرده اند.
ما میراثخوار کسانی هستیم که مرده به دنیا آمده بودند. حتّا اگر از کشتن کسانی که حرف نوی به میان آورده اند، پشیمان شده ایم و به آنان "شهید اول" و "شهید ثانی" و "شهید ثالث" لقب داده ایم، این هم به دستور پدرانمان بوده که فرمانی را اجرا کرده اند، و گرنه ما که ایم که به خودمان جرأت بدهیم برداریم همینجور سر خود کسانی را که اجداد گرامی مان به قتل رسانده اند، شهید بخوانیم؟».
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(*«درباره هنر و ادبیات»، گفت و شنودی با احمد شاملو، به کوشش ناصر حریری، بخشی از مقاله "تولّد یک شاعر" در این کتاب)