شوق بهار

 

شوق بهار

آسمان خالی نیست

چلچله ها به تماشای بهار آمده اند

شوق سرسبز شکفتن جاریست

در رگ خاک و در بطن زمین

لاله ها، نرگس ها و شقایق ها را

با تفکر به تماشا بنشین

تا بدانی که هنوز، می شود عاشق شد

می شود عاشق ماند

می دانم، می دانم که چه غمهایی

سایه سرد و سیاه خود را

بر سرت انداخته اند

می دانم که دلت چرکین است

زورکی لبخندی، اگر آری بر لب

خسته و غمگین است

اما...اما، باغ را زخم خزان

مگر انداخت ز پا؟

سرو در ظلمت سرمای زمستان

مگر از پا افتاد؟

سبز و شاداب به امید بهار

راست قامت در باغ

دل به ایجاز گل سرخ سپرد

به طبیعت باید، نوع دیگر نگریست

که نشانی ست ز باغ دل ما

تا بدانی که به رغم همه زشتی ها

و زمستان و خزانی که آوار شده

بر سر ما

نوبهاری هم هست که خواهد آمد

تا بدانی که هنوز می شود عاشق شد

دل به رؤیای اقاقی ها بست

و گشود پنجره های امید

می شود باز به قول «سهراب»

 و به رغم همه سختی ها

 زیر لب زمزمه کرد:

«من چه سبزم امروز

 و چه اندازه تنم هشیار است».

 

م. سروش