آسمان خالی نیست
چلچله ها به تماشای بهار آمده اند
شوق سرسبز شکفتن جاریست
در رگ خاک و در بطن زمین
لاله ها، نرگس ها و شقایق ها را
با تفکر به تماشا بنشین
تا بدانی که هنوز، می شود عاشق شد
می شود عاشق ماند
می دانم، می دانم که چه غمهایی
سایه سرد و سیاه خود را
بر سرت انداخته اند
می دانم که دلت چرکین است
زورکی لبخندی، اگر آری بر لب
خسته و غمگین است
اما...اما، باغ را زخم خزان
مگر انداخت ز پا؟
سرو در ظلمت سرمای زمستان
مگر از پا افتاد؟
سبز و شاداب به امید بهار
راست قامت در باغ
دل به ایجاز گل سرخ سپرد
به طبیعت باید، نوع دیگر نگریست
که نشانی ست ز باغ دل ما
تا بدانی که به رغم همه زشتی ها
و زمستان و خزانی که آوار شده
بر سر ما
نوبهاری هم هست که خواهد آمد
تا بدانی که هنوز می شود عاشق شد
دل به رؤیای اقاقی ها بست
و گشود پنجره های امید
می شود باز به قول «سهراب»
و به رغم همه سختی ها
زیر لب زمزمه کرد:
«من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هشیار است».
م. سروش