مجلس ختمی که این خائنین در زرورق «روشنفکر سوپرد لوکس» برای خودشان گرفته اند مرا یاد ماجرایی انداخت که بیانش خالی از لطف نیست.
هفده هجده سال پیش شبی با یکی دوتن ازدوستان درمنزل دوست مشترکی مهمان بودیم ازآن تیپ محافلی که ازهمه چیزسخن به میان میاید و محفلی روشنفکرانه که دراین دیار غربت زیاد برگزار میشود ودراغلب اوقات «سیاسیونی» که با عوام الناس درامواج اجتماعی انقلاب برحسب تمایل فردی یا خوبخودی به صفوف انقلاب پیوسته بودند و در هر پیچ وابتلا ویا سختی ای کنار کشیده بودند وکاری به کار کسی نداشتند ولی هرچه بود شرافت سیاسی خودشان را در مرز بین رژیم و مردم نفروخته بودند، در این محفل یک آقای دیگری هم حضور داشت که حداقل من تا آنروز ندیده بودمش، قدی کوتاه داشت و قیافه ای متفکر با عینکی سیاه، از اون تیپ هایی که اگر زمان شاه توی خیابان گرفتار گشت چهارنفره ولووی ساواک میشد تا میخواست ثابت کند که قیافهاش اشتباهی اینجوری شده، شش ماه توی کمیته مشترک شلاق خورده بود، تاری در کنارش بود و مجلس گرم کن بود، دودانگی ته صدا داشت که با تار نه چندان خوش نوازش میزد و میخواند و در هر معرکه گیری اش برای مستند نشان دادن واقعه افرادی را که عمدتا مشهور بودند یا در زمینه های گوناگون اسم و رسمی داشتند را خرج سندیت ماجرا میکرد خلاصه محفل«کاملی» بود، یک چند ساعتی از بحث و فحص های همه جوره گذشته بود و عالم و آدم را ازآفریقا تا استرالیا بحث و تحلیل میکردیم و دست آخر جز همین جمع کوچک، هیچ بنی نوع بشری را در هیچ بعدی بی نصیب نمیگذاشتیم و دسته گل بود که به هم هدیه میدادیم و هر کس تمام عقده ها و عقب ماندگی فردی و اجتماعی و شخصیتی خودش را به گردن عنصری در بیرون از خودش میانداخت و باور نمیکنید چقدر «صفا» میکردیم.
این جناب خوش تعریف خاطرات تلخ و شیرینی از ایران و خانواده و جامعه و همه چیز تعریف میکرد، میزبان ما یک چندتایی بلبل و قناری خوش الحان داشت که به محفل رنگ و رو و حال و هوای دلنشینی میداد و باعث شد که آقای ناشناس یاد موضوعی بیافتد و آن موضوع ماجرای مرغ عشق مادرش بود که مادر خدا بیامرزش از بچه هایش بیشتر به این مرغ عشق علاقه داشته و چندین و چندسال قبل در یک شب تابستانی گربه بی چشم و روی محل او را از قفسش در ایوان خانه ربوده بوده و خورده بود، آقای ناشناس چنان با هیجان ماجرای هالیودی و رامبومآبانه نقشه دستگیری گربه را که به اجرا گذاشته بود تعریف میکرد که گویی با دست خالی به شکار یوزپلنگ در آفریقا رفته بوده، ایشان به گفته ی خودش گربه دزده را در یک چهاردیواری زیرزمین مانندی گیر میاندازد و بعد از شکنجه های گوناگون که از ذکرش میگذرم گربه را شرحه شرحه میکند و میکشد و انتقام مرغ عشق مادر خدا بیامرز را میگیرد و بازهم به قول خودش بعد از مدتها خواب راحتی میکند، این تعریف و بسیاری تعریفهای کم و بیش مشابه و با دم گرم و«مستند» جناب ناشناس بیان شد و در بین هر تعریف هم یک دهن آواز با تار بقیه را مهمان میکرد، حقیقتش من زیاد توجه نمیشدم تا اینکه یکهو بدون هیچ مقدمه ای گفت: «ولی از همه اینها گذشته ما و ملت ما شانس آورده که مجاهدین درقدرت نیستند چون اگر بودند این جمع کوچک ما هم در این دیار فرنگ نبود و همه ی ما را تا به حال از دم تیغ گذرانده بودند، من که تا آن موقع سرسری به تعاریف و غزل خوانیهای این آقا گوش میکردم وتقریبا خوابم گرفته بود انگار برق گرفتم، خودم را بسیار کنترل کردم وپرسیدم جناب به چه دلیل این حرف را میزنید؟ طرف هم با اعتماد به نفس و بسیار«مستند» گفت رهبرشان مسعود رجوی درصفحه شماره فلان کتاب فلان خودش اینرا گفته که در صورتیکه ما به قدرت برسیم تمام کسانیکه با ما مخالفت سیاسی داشته باشند یا بر علیه ما باشند را از ریشه نابود میکنیم!!
کتاب مذبور از جمله کتابهای آقای رجوی بود که من به دلیل حساسیت موضوع مطروحه درکتاب چندین و چند بار آن را خوانده بودم و حتی نکته ای که کوچکترین ربطی به این نقل مطلب داشته باشد در آن کتاب نبود سهل است اصلا موضوع کتاب چیز دیگری بوده، بگذریم که حتی هیتلر و موسولینی و خمینی هم قبل از رسیدن به قدرت با چنین زبان مالیخولیایی ای کتاب نمی نوشتند، میزبان وسایر میهمانان که موضع سیاسی من را میدانستند به من ذل زده بودن ومنتظرعکس العمل بودند، از بخت بد این اقا نمونه مشابهی از ماجرای مرغ عشق مادر و گربه ی محل برای من و مادرم هم پیش آمده بود، با اینکه از لیچاربافی او کلافه بودم و تنها دلیل طرح چنین دروغی درآن مجلس هیچ چیزی جز نوعی ارتباط با رژیم نمیدانستم گفتم بچه ها بیایید میخواهم ماجرای مرغ عشق و گربه را که برای من و مادرم اتفاق افتاد برایتان تعریف کنم، همزمان رو به آقای ناشناس کردم وگفتم من ازهواداران مجاهدین هستم و چنین نقل قول بی پایه ای فقط از زبان و کلام و فکر وزارت کثیف اطلاعات رژیم تراوش میکند، سالها پیش مادر من هم مرغ عشقی داشت که از جانش عزیزتر بود و مونس روزها و شبها یش و سنگ صبورش بود، یک شب گربه محل مرغ عشق را ربود و خورد، منهم تله گذاشتم و گربه دزده را گرفتم یه کم نوازشش کردم چون حیوان زبان بسته اقتضای طبیعت و راز بقایش در شکار بود اما میدانی با او چکار کردم، آقای ناشناس که هنوز از اینکه گرفتار یک هوادار مجاهدین شده تا بیخ گوشش قرمز بود و از وراجی هم افتاده بود نه با زبان بلکه با چشمهایش از من پرسید چکار کردی، گفتم یک زنگوله پرسر و صدای طلایی رنگ و زیبا به گردنش بستم و ولش کردم تا بازهم در تاریکی و سکوت و سکون برود مرغ عشق شکار کند!.
جناب ناشناس که هنوز گیج شکر خوردن بی موقعش بود و تا اندازه ای هم متوجه زنگوله ای که من به گردنش انداخته بودم شده بود باز با با چشمهایش ملتمسانه پرسید همین؟، جواب دادم بله همین ما مجاهدین گربه دزدها و مور و ملخهای سیاسی رنگ و وارنگ رژیم را افشا میکنیم شما نمیخواهد اینجا برای خودت و ما مجلس ختم بگیرید و از شانس بزرگ ما و مردم ما از وجود خمینی و خلخالی و محمدی گیلانی و ملاحسنی هجویات ببافید، مطرب محفل این را که شنید تار را جمع کرد و گورش را گم کرد و دوستان همگی پشیمان از اینکه عنصر خائنی آنجا بوده.
با عرض پوزش از خوانندگان مطلب که به درازا کشید، پیشنهاد میکنم به تمام هواداران مقاومت که مطالب این دست وادادهها و مرحومین سیاسی را حتی به منظور سفت تر شدن پای خودشان در سی سال مبارزه خونین و بی فترت درمقابل طاعون آخوندی بخوانند تا رژیم هرزه را درآینه ی تمام قد«روشنفکر» مولودش مشاهده کنند. اینست حکایت هر بریده و اداده ای که از الان برای خودش و همفکرانش مجلس ترحیم گرفته، امثال این واداه ها بدانند که مجاهدین و هوادارانشان به تبعیت از رهبریشان و به تبعیت از حجب و حیا و فروتنی آموخته از عنصر مجاهد خلق زنگوله افشا به گردن هر خیانتکار با هر اصل و نسب میاویزند و رهایشان میکنند، اگر جز این بود تا امروز مثل آنها وا رفته بودیم و به جبهه دشمن متمایل شده بودیم، ما درس نجابت اخلاقی و سیاسی را در بستر مجاهدین و رهبریشان آموختیم. حتی بارها و بارها همانطور که محمد اقبال در نامه ی اخیرشان بیان کرده سازمان جلوی ما را میگرفته که به افشای انواع واقسام این مفلوکان و خائنین عرصه سیاسی نپردازیم.