*
از تمرگیدن خمینی دجال ملعون بر مسند قدرت، چیزی نگذشته بود که شیطان از ضعف و ناتوانی خود واقف شد و فهمید که تا آن زمان یک شیطان کافی و وافی نبوده و هنوز از بسیاری فوت و فن کار بی خبر است. شرم و غرور را کنار نهاد و رفت قم در یکی از حوزه ها ثبت نام کرد تا طلبگی کند. هر چه بگوش شد و شب ها به بدخوابی خواندن و نوشتن کرد باز هم در ردیف شاگردان تنبل کلاس بود و سرزنش استاد می شنید. سه چهار سال در امتحان رفوزه شد تا سرانجام سر افکنده درس را رها کرد و با چشمان اشکبار از قم رفت. در بیابانی دور از آدمیزاد سُکنا گزید. با عجز و لابه به درگاه خدا استغاثه کرد که:
ــ خدایا تو که موجودی بنام آخوند داشتی چرا مرا به جان آدم انداختی ؟
پاسخ شنید:
ــ تا زیاد مغرور خویشتن نباشی و بدانی که دست بالای دست هم هست.
*
ملایی به یک اطلاعاتی گفت:
ــ اوضاعمان را با دشمن که می بینی، باید هجوم سایبری تان را تیزتر و فعال تر کنید.
اطلاعاتی که به تریش قبایش برخورده بود جواب داد:
ــ آقا دشمن ما فقط منافقین نیستند. یک ملت دشمن ماست که خیلی از آنها با منافقین هستند و بقیه را به خیابان می کشانند. وقتی آقای روحانی باخت دیگر باخت تمام رژیم بود. ما زور می زنیم برای چند روز و چند سال بیشتر. پوست کنده خدمتتان بگویم نه تیر و تفنگ و توپ و تانک چاره آنها کرد و نه سایبری. مریم رجوی را ببینید چطور بیشتر جا باز می کند. آقا درمانده ایم که دیگر چه بکنیم. به دختر خودم گفتم اگر منافقین برای نوید افکاری آنقدر شلوغ نکرده بودند اعدام نمی شد. دخترم پوزخند زد و گفت: مگه مجاهدین تنها بودند؟ اعتراض از جهان برخاست. گفتمش: نکنه باد اونها به تو هم خورده. نکنه دفعه دیگر این حرف ها بشنوم که جایت در اوین خواهد بود. دختر باز روداری کرد که: اگر تو دیزی پز رژیم هستی و بنابراین باید صابر باشی، برای من در مدرسه آبرویی نمانده. بعد برادرش را صدا کرد که حرف های حاج آقا را شنیدی؟ آقا دستم به دامن تان، می دانید پسرم چه جواب داد؟ گفت: ولش کن امثال او باید مثل کبک سربه زیر برف داشته باشند. کارمان به اینجا کشیده است. مرحوم اما راحل حق داشتند که فرمودند: دشمن ما همین جاست، در همین مملکت.
*
آوردندش به دفتر زندان. رییس زندان بود، رییس بند زندانیان سیاسی، بازجویش و نماینده دادستان. بازجو گفت:
ــ آنقدر لجاجت کردی که کفرم را بالا آوردی. زندانی گفت:
ــ عجب ! پس حالا دیگر کافر هستی. بهتر است با من بالای دار بیایی.
بازجو گفت:
ــ آن بالا جای تو منافق است و شرکای کمونیست تان.
زندانی جواب داد:
ــ خودت گفتی کفرت بالا آمده. وقتی بالا آمده دیگر کافر هستی.
یکی از پاسدارهای محافظ گفت:
ــ حاج آقا! داره مسخره می کنه
نماینده دادستان:
ــ اگر وصیتی داری بنویس تا برسانیم.
زندانی خنده یی کرد و گفت:
ــ شما پستچی این نامه ها نیستید
ــ کی گفته ؟ تو بنویس ما می رسانیم. برای مادرت بنویس که پنج سال است ما را دیوانه کرده. اگر زورش می رسید در زندان را از پاشنه درآورده بود.
قلم برداشت و نوشت: “مادر دمت گرم که پنج سال مرا سرفراز کردی. از تو مطمئنم، به مادران دیگر بگو اگر با هم جمع شوند می توانند در زندان را از پاشنه درآورند...
بازجو که بالای سرش مواظب بود وصیتنامه را گرفت پاره کرد. نماینده دادستان که ملایی بود فریاد زد:
ــ صد ضربه شلاق و بعد بر دار.
*
ما، دم از زرتشت و رضا شاه و فرزند برومندش محمد رضا شاه می زنیم. پس از راستگویانیم و مجاهدین از دروغگویانند چون مسلمانند!
ما مطالعات زیادی کردیم تا فهمیدیم یک عمر نادان بودیم و به خطا. راستش نمی دانیم که فردا درباره امروزمان چه خواهیم گفت ؟
ما تا جلو میکروفن و دوربین قرار نگیریم به مقام شامخ فیلسوفی نمی رسیم. و وای که چون رسیدیم امعاء و احشاء تمامی ادیان را درمی آوریم می ریزیم روی میز. ما فرهنگ ساز ایرانیم. هورا، هو... را.
*
بچه بغلش بود که تو سری خورد. طفلک افتاد به گریه و آغوش مادر را بیشتر چسبید. شقایق داد زد:
ــ بی انصاف! مگر بچه را نمی بینی ؟
پاسدار جواب داد:
ــ چرا می بینم ... حرامزاده یی فردا لنگه خودت.
شقایق پوزخند زد که:
ــ مطمئن هستی که فردا هم هستید؟
توسری پشت توسری زد و گفت:
ــ مطمئنم که تو یکی در گورستان هستی
شعله هم سلول شقایق که سراپا درد و بغض و خشم بود داد زد:
ــ پاسدار بی سروپا! قلبت را در کدام چاهک خلای ولایت انداخته یی که از جلز و ولز این بچه معصوم لذت می بری ؟ اگر ول نکنی با دست های خودم خفه ات می کنم.
پاسدار آمد بالای سر شعله ایستاد و گفت:
ــ کمی جگر به دندان بگیر تا همین روزها دم غروب یا صبح زود همدیگر را ملاقات کنیم تا ببینیم کی کی را خفه می کند.
شعله خونسردانه گفت:
ــ من که می دانم اعدامی هستم وای بر تو که نمی دانی چه فردایی داری. سنگ اگر بود از ضجه های این طفل از هم ترکیده بود و تو همینطور ترکمون می زنی به نظام مقدست.
پاسدار ترسید که دست بلند کند. همه شان شعله را امتحان کرده بودند. با تهدید گفت:
ــ الان برادران می آیند می برندت آسایشگاه تا آنجا استراحت کنی
و با یک لگد به در از سلول بیرون رفت.