دلا از زبان حسودان مَرَنج
به سوراخ مار اندرون، نیست گنج
درخت دل سفله ی طعنه زن
نباشد بَرَش پرتغال و تُرَنج
شناس اهرَمَن ای عزیز از سروش
مبادا شَوی همره خود فروش
مباد از بخیلان بخواهی مَدَد
ز دست فرومایه،باده منوش
به دزد قلم، هان مکن اعتماد
نیازت به گفتار دُزدان مباد
زَنَد کوشش دیگران را به جیب
کُنَد جان بی مایه اینگونه شاد
ز بُز دل مجو شیوه ی رستمی
نبینی به میدان از او محکمی
ز بیش و کم او مشو در شگفت
که تُرش است و شیرین به بیش و کمی
چو خوانَد ز قُرآن، دو گوش ات ببند
که دیو است و خوانَد بسی ناپسند
واگر گویدت پندی از پیر بلخ
مشو خام، بافَد برایت کمند
دلا خوش مکن دل به این تیره خاک
نبخشد تو را عاقبت جز مَغاک
برای دو روزی که مُلک تو نیست
میالا به بَد جان زیبای پاک