جمشید پیمان: ز لبخندَت افشان به یَلدا فروغ

 

ز لبخندَت افشان به یَلدا فروغ
«برای یلدای ایستاده در آستانه ی دَر»



به چشمم نشان گرچه از خواب نیست
به جانم تمنّای مهتاب نیست

شبم همچو تهمینه آبستن است
ورا کودکی غیر سهراب نیست

چو بالد، بمیرد به چنگ غروب
غروب ستم‌گر ولی باب نیست

فراروی خود هرچه بینم غم است
در این آینه روی شاداب نیست

نیابی به شب هیچ نیلوفری
که غمگین به دامان مُرداب نیست

چگونه گریزم ز گرداب شب
به دریا، گریزی ز گرداب نیست

به خود گاه گویم؛ بجو روزنی
امید اندک و یاَس،کم‌یاب نیست

ندایی سَحَرگه به خود خوانَدَم
که رو کن به فردا، گرَت خواب نیست

نگر قطره ی جاری از جان کوه
دلش بسته ی خواب تالاب نیست

ز لبخندَت افشان به یَلدا فروغ
دل تو کم از کرم شب‌تاب نیست!