رحمان کریمی: بـریـز، از جـام اشـرفی بـریـز !

       بـریـز ، از جـام اشـرفی  بـریـز !

 

                            

بریز

بریز

بریز از جام اشرفی و بکوب

بکوب در و دربان و به درگاه نشین ظلمت را .

فقیه شنیعت پناه دیو و دد تبار

اریکه زده است از ترس خود

فراز خون و جان و روزان پرشکنج میهنم .

بریز

بریز و بکوب

این  برج و بارو وکوتوالانش ، مرده گان شرور.

 

بریز

که ریخته است بسی خون رهروان

به پای خمخانه های عشق ، آری عشق

به ناز طلعت دوست و شور و شوق آزادی .

 

بریز

بریز و بچرخانم چو آتشدان

فراز و فرود هزار توی چرخ کج مدار.

بریز

تا نریخته است از دوچشم پیر این مجلس

شرار شورابه های عزیزان رفته ام .

 

رفیق نیمه راه نی ام

جان هنوزش مجال زخم هست

برهم مزن عزیز ، رسم رفاقت را

بهل عدو بگوید ، هرچه می خواهد

بهل بخوانند و سکوت کنند تا به صبح رستاخیز .

شراب آتش جان است ، جام اشرفی ای دوست !

چو گـُر بگیرد و لهیب برآورد به کرانه ٌ فردا

بتازد و آتش زند به هست و نیست خصم .

 

صفای با صفایان ، صفای تو نیز

بریز و بکوب

بکوب با صدای دف و نی و تار و هرچه دیگر ساز

بکوب و بر پرده های گوش و هوش

بر پرده های دل و جان و غربت زخم .

بکوب بر طبل و نقاره و دهل

تا برجهند خفتگان عصر در آخرین فرصت .

 

بریز

از جام اشرفی ، چنان بریز امشب

کاتش شوم به یمن دوست ، میانهٌ خلق

فغان شعله برکشم به هر سوی و خاکسترنشین کنم

شب را .

 

های های ، آهای های !

با توام ای رفیق دیوانه ، دیوانه تر از تو ، من

نگاه کن !

شراره های پر شور جام اشرفی

می رود تا به آتش کشد ، سجاده های دروغ و جنون

بریز و غرقم کن ، میان این موج خیز فطرت پاک .

از مستی این پیر راه مترس ، دلیر باش

دستت دراز و طبعت فراخ و کرم ، سرشار.

اگر کمانه کشیده جهان ، سینهٌ حقیقت را

اگر عدالت افتاده ، سربریده زیر تیغ سرمایه

هنوز صدای هلهله می آید

از کوی و شهر و شهریارانم ، به هر ساعت

هنوز ،

آنجا ستاده اند ، همه ، عصمت غریب قرن

آنجا ستاده اند ، همه به هیبت و جلال آزادی .

 

بریز

بریز ای خوش فهم تیز میدانم

بریز

ولی

از جام اشرفی بریز !