جمشید پیمان: مامان جان، جارو برقی را کجا گذاشتین؟



«برای هشت مارس، روز جهانی زن»

مرد گفت: باید بندازیش. اینطوری هم جفتمون خلاص میشیم، هم آبرو ریزی بار نمیاد.
 زن جوان روسریشو محکم کرد و گفت: آخه گناه داره، جواب خدا رو چی میدیم؟
ـــ الان مهم اینه که شر این گرفتاری کنده بشه. جواب خدا هم با من. تو که گناهی نکردی. توبه می کنیم و کفّاره شم میدیم.
ـــ حالا مطمئنی نمیخوای عروسی کنی؟ واسه ی تو که مهم نیس، فردا یکی دیگه، پس فردا یکی دیگه. راه بچه انداختنم که دستت اومده.
ـــ حالا اتفاقیه که افتاده. اول بذار اینو تمومش کنیم. بعدشم میریم سراغ عمل ترمیم...
نگذاشت حرفش را ادامه دهد. صدایش را بلند کرد و گفت:
ـــ خفه شو مرتیکه بی غیرت. خودمو می کُشم و می نویسم چرا خود کشی کردم. نمیذارم آب خوش از گلوت پایین بره. نمیذارم یکی دیگرم مثل من بدبخت کنی!
راننده تاکسی از تو آینه نگاهی به آنها انداخت و گفت:
صلوات بفرسین، خوبیت نداره این حرفا رو با داد و قال تو تاکسی و پیش من غزیبه بریزین رو داریه!
مرد گفت:
ــ آقا شما سرت تو کار خودت باشه. رانندگیتو بکن و کرایَتو بگیر. فضولی تو کار دیگرون خیریت نداره.
ــ آقا جون، بد میکنم میگم جلوی غریبه هَتَک و پتَکتونو به باد ندین؟
زن گفت: آقا خواش میکنم کشش ندین. ایشون عصبانیه الان، خدای نکرده دعوا بالا میگیره
ـــ هیچم عصبانی نیستم. اصلن این شوفر تاکسیا فضولی تو ذاتشونه. میخوان از کار همه سر در بیارن.
ـــ آقا ببخشین، قصد مداخله و فضولی نداشتم. دلم واسه این خانم سوخت، اندازه دختر کوچیکه منه!
ـــ غلط کردی دلت سوخت، برو مواظب دختر کوچیکت باش پاش سّر نخوره و تو درد سر‌ش نیفتی!
صدای تو دهنی محکمی که دختر به پسر زد، تو صدای ترمز ناگهانی ماشین گم شد. راننده ماشین را کشید کنار خیابان و ایستاد . چند تا صلوات فرستاد. از تو داشبرد جعبه دستمال کاغذی را در آورد و گرفت جلوی جوان!
مرد دست کرد تو جیبش و دستمالش را در آورد دماغش را محکم گرفت و با صدای تو دماغی گفت:
آقا راه بیفت، یک کمی تند تر، ما قرار داریم. دیر برسیم نوبتمون از دست میره.
راننده ماشین را روشن کرد. گفت خدایا به امید تو، پناه بر تو.... و راه افتاد.

نیم ساعت بعد سر یک کوچه ی باریک، مرد به راننده گفت بپیچ تو کوچه. کوچه بن بست بود و ته کوچه را یک در آهنی قرمز و رنگ و رفته پر کرده بود. راننده گفت:
آقا این کوچه باریکه و بن بست، نمیتونم برم توش.میشه همیجا پیاده شین؟
مرد نگاهی به ته کوچه انداخت و گفت:
باشه همینجا پیاده میشیم. دست کرد تو جیب شلوارش و یک چپه اسکناس در آورد و گفت چقدر میشه؟ راننده تاکسی گفت پنجاه تا! مرد گفت، مگه طلا میفروشی، چه خبره؟
پول ها را گذاشت تو جیب شلوارش. این بار از جیب بغلش یک بسته دیگه بیرون کشید و دوتا چک ـ اسکناس یک ملیون ریالی سوا کرد و گرفت طرف راننده و گفت:
بفرما این دویستاس. ما اینجا حدود دو ساعت کارمون طول میکشه. همینجا صبر کن تا برگردیم. کم که نیست؟
راننده اسکناس ها را گرفت و رویش را برگرداند و نگاهش دو سه ثانیه روی صورت زن ماند. چشمان او را پر از ترس و التماس دید. رویش را به طرف مرد برگرداند و گفت: باشه، منتظر میمونم. اما اگه بیشتر از دوساعت بشه کرایه‌ش بیشتر میشه. مرد زیر لبی گفت ؛ عجب گرفتاری شدیما. بابا اون دندون طمعو هنوز داری؟ و یک اسکناس دیگر به او داد.
زن و مرد پیاده شدند و رفتند تا ته کوچه و داخل همان خانه ی در قرمز شدند. راننده از سر کوچه آنها را می پایید و با گوشی همراهش چندتا عکس و فیلم از آنها و کوچه و در و دیوارها گرفت و با خودش گفت: واسه ی روزمبادا. شاید به درد بخوره!
تقریبن دو ساعتی طول کشید تا زن و مرد از آن خانه بیرون آمدند. کاملن محسوس بود که زن خیلی آرام راه می رفت . مرد زیر بغلش را گرفته بود. راننده تند رفت تا وسط کوچه و گفت کمک لازم ندارین؟ مرد گفت، نه شما برو ماشینو روشن کن ما میرسیم. راننده برگشت سر کوچه، در های عقب ماشین را باز کرد و منتظر شد. آنها رسیدند و این‌بار مرد هم رفت عقب و کنار زن نشست و به راننده گفت برگردیم.
بعد از چند دقیقه زن چشمانش را باز کرد و خیلی آرام به مرد گفت، ؛
ـــ اگه زنده موندم ترتیب عروسی رو میدی؟ نه؟
ـــ حال صبر کن ببینیم چی پیش میاد.
ـــ چیو صبر کنم؟ مگه قول ندادی دو هفته بعد از اینکه بچه را بندازیم برنامه عرسی رو جور میکنی؟
ـــ اون موقع می خواستم راضی بشی از شر بچه خلاص شیم. من ازدواج بکن نیستم
ـــ مگه الکیه،بدبختم کردی،میخوای از زیر کثافت کاریت در بری؟ حالم بهتر بشه میام مسجد و وقت نماز جلوی همه، آبروی خودتو و اون بابای حانماز آبکشتو میبرم.
این‌بار مرد با مشت کوبید تو صورت دختر و داد زاد:
زنیکه همه کاره. اگه از زندگیت سیر شدی از این گه خوریا بکن! وامیدارم بکشنت. خودتم میدونی آب از آب تکون نمیخوره!
راننده با برافروختگی ماشین را کشید کنار خیابان و ایستاد. از ماشین پیاده شد و در عقب را باز کرد و با خشم گفت:پیاده!
زن جوان با گریه از راننده خواست که این کار را نکند . مرد هم دنبالش را گرفت:
این یه اختلاف خصوصیه، بهتره وارد نشی. نفهمیدی بابام کیه؟
راننده گفت: پس حرمت باباتو نگه‌دار و تو تاکسی قال راه ننداز. در را محکم بست و برگشت نشست پشت رل و گفت کجا؟
برو داخل اولین خیابون سمت چپ. اونجا یه دواخونه س.جلوی دواخونه نگه دار ، بعدشم منو پیاده کن. این خانمم برسون همونجا که اول سوار شدیم.
راننده گفت: انگار بهتر از من سوراخ سمبه ها را بلدی؟ نکنه مسافر کشی میکنی؟
نه خیر مسافرکشی نمی کنم، بنگاه معاملات ملکی دارم. خونه و آپارتمان برای خرید و اجاره لازم داشتی بیا سراغ خودم.
جلوی دواخانه، مرد پیاده شد. راننده یک کارت از داشبور برداشت و داد به زن و گفت:
ببخشین این آدرس و شماره تلفن شرکت منه. اگه یک وقت تاکسی لازم داشتین تماس بگیرین.
زن کارت را گرفت، نگاهی به آن انداخت و گذاشتش داخل کیفش و زیر لب گفت: ایشالا میمیرم و راحت میشم .
مرد،پاکت به دست برگشت و سوار شد. به راننده گفت دویست متر جلوتر بنگاه منه. اونجا پیاده میشم.
راننده اول مرد را جلوی محل کارش پیاده کرد و بعد هم زن را رساند . پیاده شد. درعقب را باز کرد. به زن گفت ؛ کمکتون کنم تا در خونه؟ زن گفت، نه، خودم میرم. و از او تشکر کرد. راننده بهش گفت،خانم توکل به خدا کن،مبادا بلایی سرخودت بیاری. خدا عادله و نمیذاره حق پامال بشه!

زن دفتر را بست. روزنامه را برداشت و برای بیستمین بار صفحه حوادث را باز کرد و روی عکس خیره شد و خبر تصادف را خواند: ساعت شانزده دیروز در یک سانحه رانندگی آقای ... فرزند حجت الاسلام... امام جماعت مسجد... هنگام پیاده شدن از اتومبیلش با یک تاکسی که با سرعت در حال عبور بود تصادف کرد و به شدت مجروح شد. در بیمارستان مجبور شدند پای چپ او را از بالای زانو قطع کنند...
راننده تاکسی را همان بار اول که عکسش را در روزنامه دید، شناخت. روزنامه را تا کرد و با دفترچه خاطراتش گذاشت در همان کشوی پایینی میز تحریرش. از اتاقش در طبقه دوم بیرون آمد. روی نرده کمی خم شد و با صدای بلند گفت: مامان جان، جارو برقی را کجا گذاشتین؟