سروشی شعله وار آمد که باورمند طوفان بود
خروش مرغ شیدا در تمنای بهاران بود
درین فصلی که میسوزد زمین در حسرت باران
بسان چشمه ای در سینه خشک بیابان بود
صفای غرش امواج انسان، شورش شاهین
هوائی تازه، حس ریزش از بنیاد زندان بود
صدای بال قمری بود و بغض خفته جنگل
مصاف زندگی با طیف مرگ و ایل شیطان بود
انا الحق بود آن بانگی که میکوبید بر درها
حلول زندگی در پیکر خونبار انسان بود
سخن کوته کنم ای عاشقان ای نسل آزادی
که این آغاز سرخ زندگی، ختم زمستان بود
سروشی شعله وار آمد که باورمند طوفان بود
ندای مرغ شیدا در تمنای بهاران بود