دکتر محمد قرائی ـ فریاد زیستن گفتگویی در روز شهیدان و زندانیان

فریاد زیستن

گفتگویی در روز شهیدان و زندانیان

 دکتر محمد قرائی ـ

آن شب، گفتگویی بود. بین من و آنان. به آنان گفتم: درست پشت دریچه ایستاده اید!. همیشه!…و از آنجا نگاهمان می کنید! شما را می گویم! زندانیان!

و شما را خطاب می کنم! شهیدان!

چشمان و چهره های زندانی پشت دریچه پیدا شد. دریچه کنار ماه بود.

زندانیان گفتند: ها!… به ملاقاتمان آمده ای!؟

گفتم: نه! امروز، روز شماست! روز زندانی!

دریچه ای دیگر در کنار ماه گشوده شد. چشمان و چهره های شهیدان نیز پشت آن.

شهیدان گفتند:  بله! امروز روز ماست. روز شهیدان هم!

گفتم: آری! روز شما هم. اگرچه ما همیشه، در همة روزهای سال شما را می بینیم! که نگاهمان می کنید!

شهیدان گفتند: آری! ما یک دریچه ایم. یک نگاه! هماره نگرنده. یک گواه! دریچه ای که شبها در کنار ماه، رو به بامهای خانه های گشوده می شود. و روزها از پهنای خونین شفق، به سراسر خاک میهنمان و به شهرهای آن نگاه میکنیم.

زندانیان گفتند:  بگذارید بر سخن شما بیفزاییم! نگاه شما تنها به بام میهن و قلبهای عاشقان میهن نمی تابد. تمام پهنای خاک را می نگرد!

و شهیدان افزودند: شاید هرجا که ایرانیی هست در دورجاهای جهان!.

و من افزودم:  و هم، هرجا که انسانی هست که قلبی دارد! آنان نیز زیر نگاه شمایند!

هرجا، هرجا نگاه بیداری هست، در تمامی شبها نیز به سوی پنجرة شماست! نه تنها نگاه شما را می بینیم! نه تنها صدای شما را از پهنای آسمان شهرها می شنویم، بلکه از روزن همین دریچه، آنچه در آنسوی دیوارها میگذرد را نیز می بینیم!

آنجا که هر روز،… هر روز…،  از راهرو، از سیاه چال، صفیر تازیانه، و صدای فریاد و ضربه های مشت و لگد به گوش من خورد؛ و ما حتی، از همین دریچة کوچک، تمامی شما را می بینیم! تمامی سلولها را، قامتهای شما را که از لای درهای سلولها، و از زیر چشم بندها، همه جا را نگاه می کنید!  نفس های تند تازه اسیران، و صدای فرود آمدن مشت و لگد بر پهلوهایشان را می شنوید!

زندانیان گفتند: از رنجهای ما کمتر سخن به میان آور! ما خود در غم میهن و خلق اسیریم. و روز و شب به این می اندیشیم که:

«خدایا!…آنجا دیگر چه گونه دوزخی ست؟ آیا تو رنجهای میهن ما را می بینی؟ فقر را می بینی! سرکوب خلق را! اهانت به انسان را؟  و شکیباییت چنین عظیم است که تاب می آوری؟

و به او شکایت می کنیم که: «خدایا! آیا اینگونه که آن جنایتکاران با مردان میهن ما رفتار می کنند، با زنان چه می کنند؟»

من نیز گفتم: درست همین سخن، سخن ما نیز هست. ما هم آنگاه که به شما نگاه می کنیم به خدا می گوییم:

«خدایا!…آنجا دیگر چه جور جهنمی ست؟ آیا رنجهای زندانیان ما را می بینی؟ رنج شکنجه را!! اهانت به انسان را؟  و آیا اینگونه که آن جنایتکاران با مردان میهن ما رفتار می کنند، …؟»

 و بعد… توان تاب آوریمان به پایان می رسد.

زندانیان گفتند: اینجا کسی هست که نامش شبنم است. شبنم می گوید: سخن از بی تابی ها نباید راند.

 

پرسیدم: چرا؟ مگر گمان می کنید از رنجهای شما بیخبریم؟ مگر گمان می کنید این ستمکاره، این نافقیه خونخوار را نمی شناسیم؟

از میان زندانیان، شبنم بر دریچه آمد و گفت: می دانیم که می دانید اما این را نیز بدانید که:

«… در ما فریاد زیستن است و می دانم فریاد من بی جواب نمی ماند.»

پرسیدم:  فریاد زیستن؟ چگونه!؟

در پاسخم، یکی دیگر بر دریچه حاضر شد. گفت: نامم علی معزی ست  شبنم درست می گوید! در ما فریاد زیستن است چرا که: « خونهای سالهای اخیر هم‌چون حجتها و نداها تا فیض و فرهادها با رود خروشان خون شهدا و قتل عامهای دهه شصت پیوند خورده و حیات نوینی را برای ملت ما رقم می زند.»

بناگاه غوغایی بپا شد. انبوه شهیدان پنجم مهر بر پنجره پیدا شدند، و در میان آنان حسن سرخوش به فریاد آمد که:

این کلام حقی است. صدای ما، در زندگی طنین انداز می شود. چرا که در ما فریاد زیستن است. آنسال که سال فریاد سرخ مرگ برخمینی بود، من بخاک افتادم. اما فریاد من برخاست. فریاد من این بود:

« یاران! نگذارید شهر خاموش بماند!»

و شهر خاموش نماند!. اینک مگر صدای مرا از خیابانها نمی شنوید؟ که فریاد مرگ بر تمامت وجود این جانیان همه جا را فرا گرفته؟

به همانسان می نگریستم، در اندیشه، که سیمای انبوه فرماندهان شهید و قهرمانان حماسة پایداری از پشت دریچه گذشت. فرمانده ای والامقام، محمد ضابطی را دیدم که میگوید:

«حکایت ما نیز گواه حقیقت این پیامهاست. ما در پایگاههای رزم، در محاصرة فوج فوج دژخیمان قرار گرفتیم.  آنان تمامی پایگاههای ما را کوبیدند. ما تا به آخرین نفر جنگیدیم، یک به یک…. اما امروز، چه کسی در محاصرة خلق ماست؟

و چون چنین گفت: سیمای موسی و اشرف و رودی از ستارگان درخشان از آسمان گذشت. فاضل را دیدم و سیاوش شمس را و اکرم خراسانی را فائزة بهاری را و پری یوسفی را و طاهرة محرر خوانساری را و اردلان صفی یاری را و علیرضا خرم را و احمد بهبودی را و … نامهایشان بسیار است.…و بر زبان آنان این سخن، که: تو از امروز آن روز را می بینی؟. حال آن که ما آنروز، امروز را می دیدیم. امروز را بنگر چه کسی مانده است و چه کسیست که می میرد؟

ازین سخن زندانیان به خروش درآمدند که: شهر، تمام شهر، و شاید حالا دیگر دهر، تمام دهر، قصه های آنان را خوانده است. یا شاید حتی برگی از قصه های آنان را، که همان نیز بسیار است. و ما هم شنیده ایم قصه های آن هزاران بیشماران را. اگر آن یاران را صدا کنیم خود قصة خود را میگویند:

و در این دم، سیمای روح‌الله ناظمی بر دریچه پیدا شد که:

«36ساله بودم، لیسانس، معلم، اهل همدان. تمام بدنم را با آتش سیگار سوزاندند، آرنجم را با چکش شکستند، چشمم را از حدقه درآوردند ... اما دم بر نیاوردم!.

و شهید دیگر که به سخن در آمد، ناصر چزانی بود. گفت: من آن روز نوشتم که «در درست‌ترین راه قدم گذاشته ام، چون راه مجاهدین راه حق است، و تأکید کردم که «بعد از من راه مرا ادامه دهید.»

شهید دیگر لی لی مولوی اردکانی بود که گفت: «20ساله بودم، دانشجو. «به من گفتند یا مصاحبه یا اعدام. و من خندیدم...» قبل از تیرباران بر دیوار سلول نوشتم: «باری قلعه بانان بما گفتند اگر می‌خواهید در این دیار بمانید باید با دیو بسازید. ما نخواستیم...»

به سخن شهیدان گوش می کردم که بر دریچة زندانیان، سیمای علی صارمی پیدا شد و گفت: من نیز به اقتدای همانان، با دیوساختن را نخواستم. من نیز نوشتم: «خون من از خون نداها و دیگر جوانان که روزانه بر سنگفرشهای خیابان می ریزد رنگین تر نیست.»

و پس از او بهروز جاوید تهرانی پیش آمد و گفت: من نیز نوشتم: «راه و طریق زندانیان همانند علی صارمی و تمام اسیران روز عاشورا راه و طریق بنده نیز می باشد.»

و باز شهیدان پیش آمدند و این بار علیرضا فتوحی بود که میگفت:

قصه های ما فصلهای بسیار دارد. یاران ما در زندانها به خون خفتند. ما اما، در میدانهای نبرد. پیش تاختیم وسرودیم: «آری ما عاشقان واقعی زیبایی‌ها و عواطف هستیم ولی، به‌راحتی نوشیدن آب، از همة این زیبایی‌ها و از همة این عواطف و عشقها چشم‌میپوشیم تا آن عواطف ها را برای خلق خود تضمین کنیم...»

گفتم: این که شما از همه چیز چشم پوشیدید بر همه آشکار است. اما سخن شبنم را نیک درنمییابم که گفت: «روزی چنان بر خواهیم آمد که تمام شهر حضور ما را در خواهد یافت.»

در پاسخم فوجی از شهیدان قتل عام 67 به پیش تاختند. و با گلوهایی بر فراز دار خروشیدند: راه که ادامه یافت. ما، سی هزار در سیه چالها بودیم. اما سر خم نکردیم؛ و آنگاه که بر سر دوراهی قرارگرفتیم بین دو کلام تسلیم یا قامت افراختن، قامت افراختیم.

از ما می خواستند که ناممان را انکار کنیم. اما یقین همة ما این بود که روزی بر خواهیم آمد.  ما همه سخن بهزاد فتح زنجانی را گفتیم که فریاد زد: «درخت انقلاب به خون نیاز دارد، حالا چه خونی بهتر از خون ما!»

و شهیدان ادامه دادند که :  این فریاد ادامه یافت و خواهد یافت تا روز محو دژخیم و دژخویی. تا روز پیروزی انسان بر زندگی.

و حجت نیزهمین پیام را داد

و ولی الله نیز همین پیام

و عبدالرضا نیزهمین

و

سعید ماسوری با فریاد نزدیکش، که گفت:

من نیز! میگویم که: «به هر حال من به سهم خودم برای این که بگویم چقدر مرعوب این اعدامها شده ام آماده ام که بعد از این 5نفر، نفر ششم و آماده اعدام بشوم.»

سرانجام، باز شبنم بود که پیش آمد و گفت:

می بینی! می بینی که سخن من درست بود. آنجا که گفتم:

 

«آی هم کلاسی ها... در من فریاد زیستن است و می دانم فریاد من بی جواب نمی ماند. قلبهای پاک شما جواب فریاد من است روزی چنان بر خواهیم آمد که تمام شهر حضور ما را در خواهد یافت.
روزی آزادی سرودی خواهد خواند
طولانی تر از هر غزل و ماندنی تر از ترانه...
روزی این همه زنجیر ، زندان و شکنجه
فرزندی خواهد زاد
فرزندی به نام آزادی»