بچه که بودیم (حرف هفتاد و چهار سال پیش است) در محله محرومان و زحمتکشان جنوب شیراز، در خانه یی پر خانوار کرایه نشین بودیم. دیوار به دیوارمان مسجدی بود و ملایی جوان. صاحبخانه مرد مهربانی بود اما تا بخواهی عامی. تابستان ها کنار باغچه کوچک حیاط بساط عرق و تریاکش را پهن می کرد و اگر پدرم در سفر نبود، او را صدا می کرد تا کنارش بنشیند برای پرچانگی. پدر پیک پست بود میان شیراز و بوشهر. همقطاران او در محفظه پست قاچاق می زدند و صاحب ملک و اموال شده بودند. پدر بجای قاچاق، نشریات و اعلامیه های حزب توده را جاسازی می کرد تا تحویل کازرون، برازجان و بوشهر بدهد. یک شب من و پدر کنار صاحبخانه بودیم و صدای بلندگوی مسجد بلند. ملا می گفت: «ایهاالناس! یکی از نشانه های ظهور حضرت امام زمان اینکه چشم ها می رود پس کله» از پدر پرسیدم که چه جوری چشم ها می رود پس کله؟ پدر گفت: «بووا (به بوشهری یعنی بابا) این ملا هست با آن عمامه کرنلی اش که چیشا رو می بره پس کله» صاحبخانه پیکی از عرق خلار و پکی به وافور گفت: عمو جلیل کمونیستا نمی تونن به تنهایی حریف ملا بشن. باید با حربه خودشان به جنگشان رفت.
جرثومه جنایت و خباثت و شیادی و سلسله تبهکارش که آمد به یاد حرف آن صاحبخانه عامی افتادم. این را یکبار یادآور پدر شدم که دیگر پیرمردی بود و دق کرده از حضور مسلط خمینی و ملایان گفت: «بووا آن سال ها یکی مثل مو کمونیست واقعی بودیم ولی نمی فهمیدیم که رهبرانمان بجز چند تا، مابقی ضد کمونیست هستند و چه خاصه کمونیست واقعی. امثال مو به دنبال آزادی و عدالت اجتماعی بودیم».
کار من در جدال علنی با نظام ملایان تا به آستانه نابودی هم می رفت که به خارج زدیم. در خارج بود و هست به سالیان که می بینم بی تعارف چه مدعیان تحصیلکرده و عَلَم سیاست و فراست بردوش، هنوز که هنوز است به فهم آن مرد عامی نرسیده اند. در این نوشتار قصدم بر این نیست که صرفا وارد مقوله بسیار مهمی مثل وابستگی و غیر وابستگی به رژیم بشوم. زیرا مشکل فراتر از این حرف هاست. به عمر خود دیده ام جیره خواران دستگاه استبداد و دیدم کسانی را که بی جیره و مواجب، فی السبیل الله!! میز بحث سیاسی روز را به گونه یی عوامفریبانه و موذیانه و به ظاهر قشنگ و حق به جانب می چیدند که اگر مستقیما به حساب حاکمیت واریز نمی شد، ضرر و زیانی هم که نداشت بل فایده یی هم می رساند. چطور؟ کمونیسم را می کوبیدند. کمونیسم خوب یا بد یک سیر تاریخی خودش را داشت اما کوبیدنش عجیب به ذائقه رژیم استبداد صغیر خوش می آمد. در این سال ها که دیگر نگفتنی ست به ویژه در خارج کشور و جماعتی که تازه متوجه شده اند که ایدئولوژی بدترین لولوهاست و یک نوعش که پناه بر خدا بدتر!! از ایدئولوژی ملایان حاکم. که در نهایت یعنی «البته خمینی».
و در این سال هاست که دیدم و می بینم که چه چشم هایی که رفته است پس کله بطوریکه همه چیز را در هیئت عادی و واقعی ش نمی توانند ببینند. در پهنه پهناور خارج کشور که پناه برخدا. در برج عاج خود می نشینند و فیلسوف سیاسی می شوند، جامعه شناس متبحر و یگانه می شوند، طراح و تئوریسین می شوند و .... می دانید چرا؟ چون از حیث روانشناختی فردی هنوز کمبود دارند. هیچ اندیشه و راه و مرامی به «منیت» حجیم و قطور آنان پاسخ کافی و وافی نداده است. سرگردانند، جویای ممر و طریقی برای ارضای کامل نام و اعتبارند. سبب چنین حالتی را در دو چیز مختصر و متمرکز می کنم:
۱ ــ همان منیت و بی تابی از جوش خودخواهی از درون.
۲ ــ دشمنی کینه ورزانه علاج ناپذیر به سازمان مجاهدین خلق خاصه رهبران آن.
اگر به گفتار و نوشتار های این نوع مدعیان به دقت نگاه کنید، تناقض و پراکنده گویی ها دستگیرتان می شود. آسمان و ریسمان را در یک ژست به شدت کشّاف و دموکرات بهم می دوزند تا در نهایت بگویند که قواره تن مجاهدین خلق نمی شود اما می تواند اندازه تن رییس جمهور اصلاح طلب!! باشد. این دیگر حد رذالت و بی انصافی ست در خالی کردن زهر بغض و کینه.
شارلاتانیسم هم در اینان بیداد می کند. هم خدا را می خواهند و هم خرما را. هم طرفدار قیام هستند و هم از مغلوبه شدن آن در وحشت. چرا؟ زیرا می دانند که وقتی رژیم، مردم بپاخاسته را که عمدتا نیروی جوان و فعال میهن اند به گلوله بست، دستگیر کرد و به کهریزک دوم برد خواه ناخواه مقابله به حالت جنگ در خواهد آمد. و چون درآمد، طرفداران آقای رضا پهلوی و امثالهم مرد میدان نیستند و این مجاهدین خلق و هواداران شان هستند که میدان را اشغال خواهند کرد. عجبا! چشم ها آنقدر پس کله رفته که در نهایت «حجب و حیا»!! می گوید: «امیدوارم جنگ نشود» انگار که قرار است ارتش خارجی به جنگ وارد شود. او بعد از سال ها از جنگ خلق با دشمن خلق در هراس است زیرا دیگر با گروه خونی او و شازده جور نیست. و دیگری ندا سر می دهد که علیه روحانی شعار ندهید و فقط خامنه یی. آدم چه بگوید؟ بی اعتنا به قیام کنندگان، برایشان بزعم خود تعیین تکلیف می کنند. خب، آدم با شنیدن حرف های آنان ناخود آگاه می رود سر مقوله روانشناختی. هشت سال خاتمی چه کرد؟ پنج سال است که اصلاح طلب شما سر کار است چه کرده جز آنکه اعتماد رأی دهندگان به خود را با گرانی بیشتر، به دار کشیدن های بیشتر و فساد گسترده تر؛ به حدی سلب کرده است که از جمله شعارهایشان این است: «نه اصولگرا نه اصلاح طلب، تموم شد ماجرا» و حالا شما بنشینید در فراغت و امنیت و رفاه نسبی دموکراسی غرب با ژستی فاخر و سَیَلان بیان، تز بپرانید که شعار مرگ بر روحانی حذف شود. یکی نیست که به این از خود متشکران بگوید که شعارها برآمده از چند و چون هستی فلاکتبار یک ملت تحت ستم است و نه صادر شده. حرف بسیار است با آنانکه رضا خان قلدر را که ثروتی اندوخت از تصاحب زمین ها و املاک شمال و دهان فرخی یزدی را دوخت تا خفه شود حتا در زندان و بعد او را کشت. دکتر تقی ارانی صرف نظر از سیاسی، یکی از شخصیت های شاخص علم و اندیشه بود را با آمپول کشت. تأیید رضاخان به دلیل تأسیس دانشگاه که ضرورت بعد از قاجار بود، نفی کامل خیابانی، مدرس و مصدق و تمامی آزادیخواهان آن زمانه است و بس. این است استحاله فکر و اندیشه یی که در شمایان به مبارکباد آمده است؟ مگر نمی گویید راست و صریح هستید و مظهر کشف و شهود تاریخ، پس چرا غلتیدنتان را به سمت نوه او با دویدن روی تاریخ و ایما و اشاره به نمایش می گذارید؟ اگر تکامل و ترقی دیدگاه فکری چنین است که من می بینم، با تأسف و وادریغا راهی برایتان نمی بینم جز استراحت ممتد اعصاب در بیمارستان های روانی.
متأسفانه این نوشتار تمام نشده اما مسلما حوصله خواننده را سر برده است. پوزش می طلبم وما بقی را به بعد واگذار می کنم:
ما براه خود می رویم آنچنانکه یک عمر رفتیم و شما هم هر مقدار که می خواهید راه ها را با چراغ سبز در دست، تجربه کنید.