از همان لحظه ی مرگ
تا همین لحظه که من با تو سخن می گویم
جانش از کردهی ما می سوزد
و به نادانی و ناکاری ما میگریَد
به گمانم کورش،
شاه شاهان،
شاه با فرّهی نیکی و درستی، پاکی
از همان لحظه ی مرگ
تا همین امروز
از هزاران خنجر
بر تن بی رمق ایرانش،
خواب در چشم تَرَش بشکسته،
خواب در چشم ترش می شکَنَد! *
لحظهای نیست نسوزد جانش
به گمانم کورش
از همان لحظه ی مرگ
نه به فرزند بلافصل خودش دل خوش بود
نه به زنجیره ی میراث خورانش
به درازای زمان!
هرکه از راه رسید
پتک ویرانگر بدکرداری
کوفت بر منشورش
و به نیرنگ شکست
فرّه و رسم و ره و پیمانش!
تک و توکی اگر اینجا، آنجا
راه او را رفتند،
گاهگاهی وسط اینهمه سال
پادشاهی، سرداری
سر برافراشت که سازد کاری
سوخت در آتش کین و حسد یارانش
نه غریبه، همه از خویشانش!
خواب و کورش؟
نشنیدم سخنی بیهده، بی معنی تر
زآنکه
کورش تو بخواب
ما همه بیداریم.
چه دروغ زشتی
از سر بی خرَدی
یا ز فرصت طلبی
بر دل و پیکر او می بارد!
جان کورش
نه از اسکندر نالد
نه ز چنگیز و نه تیمور وُ
نه زان تازی تاریک پرست.
دشمنِ خانگی او را سوزاند
زخم کاری
نه ز بیگانه که از خویش
به پهلو دارد!
*نیمایوشیج:
غم این خفتهی چند
خواب در چشم تَرَم میشکنَد!