دکتر منوچهر هزارخانی درگذشت و امروز در یک مراسم با شکوه در حومهی پاریس، در اورسوراواز مقر شورای ملی مقاومت، به خاک امانت سپرده شد تا در روز آزادی به آغوش میهن باز گردد.
در سال۱۳۶۰ کتاب قطوری به دستم رسید به نام «در دادگاه تاریخ» اثر روی مدودف و به ترجمهی «منوچهر هزارخانی»،
در مقدمه ی مترجم جملهی بود که بعد از چهل سال هنوز به قدرت نهفته در آن کلام فکر میکنم. قبل از آن سال فقط در رابطه با انتخابات دورهی اول مجلس در تهران نام ایشان را دیده بودم،
کتاب منتشر شده توسط انتشارات خوارزمی بود.
در تهران، بدون داشتن ارتباطی، در خانهی یکی از آشنایان اقامت داشتم، ترددی بسیار محدود و ساعات روز فقط به خواندن کتاب میگذشت.
جملهی که در مقدمه آمده بود و مثل سیلی بر صورت مرا تکان داد را هنوز کامل از بر دارم«بخش بزرگی از آنچه چپ ایران نام دارد، به نحوی هولناک گرفتار قانقاریای استالینیستی است». مترجم، آقای هزارخانی، در توضیح اینکه چرا این کتاب را ترجمه کرده است نوشته بودند.
در آنموقع شاید قریب به صد گروه و سازمان، با تفکرهایی که خود را مارکسیستی میدانستند در ایران فعال بودند. حزب توده سیاست حمایت خود از رژیم و خط امام لعنتی را تحت عنوان پر طمطراق «راه رشد غیر سرمایه داری» پیش برده و «اکثریت» سازمان چریکهای فدائی خلق را با خود برده بود.
داستانهای بحثهای بسیار تئوریکی که برای من قلمبه سلنبه بود و از درک عمیق انها عاجز بودم، ولی میخواندم تا بفهمم و بدانم دیگران چه میگویند در نشریات متعدد این گروهها چاپ میشد. حزب توده در انتقادهای زنجیروار خود به مجاهدین که بر افشاء ارتجاع مذهبی و دفاع از آزادیها به مثابهی مبرمترین وظیفه انقلابیون تاکید میکردند، به صراحت مینوشت که دفاع از آزادی در دوران مبارزه با امپریالیسم یک امر ثانویه است. قصدم بیشتر توضیح فضای حاکم بر خیابانهای دانشگاه به مثابهی مرکز بحث و جدلهای سیاسی در تهران بود .
نکته ی دیگر این بود که اکثر کسانی که در آن دوران میخواستند کل مقولهی مبارزه را نفی کنند، تلاش انسانهای شریفی که برای سعادت مردم پا در راه بسیار سخت مبارزات در زمان شاه را نفی کرده و با علم کردن جنایات استالین، زیر پای کل موضوع فعالیتهای سیاسی را خالی کرده و نتیجه که ول کن بابا! شما که گندهتر از اینها نبوده و نیستید، ببینید نتیجه چی شد!
وقتی این فضا را توصیف میکنم، ارزش تلاش زحمات آقای هزارخانی بیشتر روشن میشود که در آن دوران نه به گرد و خاک حزب توده و اخوان وقعی نهاد و مهمتر آنکه با عمل خویش نشان داد که انتقاد از استالینیسم بهانهی ترک مبارزه نبوده بلکه تلاشی بوده است تا اصالت مبارزه توامان برای آزادی و عدالت اجتماعی را حفظ کند.
واقعا بارها به این فکر کردهام که چه ایمانی تا بن وجودش به ضرورت آزادی و عدالت اجتماعی داشته که با وجود دانش عظیمش در مورد شکستهای اخلاقی و اجتماعی شوروی و چین به آرمان انقلاب ماندگار ماند. خیلی ها که یک هزار آقای هزارخانی نمیدانند ولی مدعی هستند که بعد از باز شدن چشمشان فهمیده اند که انقلاب بد است و اخ است، ولی ...
علیرغم این اشراف کامل به ضعفهای انقلابهای معاصر، دکتر هزارخانی صمیمانه به حمایت از مقاومت و مجاهدین ادامه داد، دچار اپورتونیسم و رویزیونیسم نشد. او نه تنها دانش وسیعش را بهانه ی پاسیو شدن و ترک مودبانه میدان مبارزه قرار نداد، بلکه با قلم سازش ناپذیرش ماهیت مدعیان از صحنه گریخته و نیروهای ذخیره ی نظام تیره اندیش فقاهتی را در هر لباس و ردایی افشاء کرد.
هنوز آخرین کتابی که آقای هزار خانی ترجمه کرده را ندیده ام، میدانم که برای فهم اکثر آثار او نیاز به چندباره خواندن متن دارم. هنوز نمیشود بزرگی او را درک کرد ولی جای خالی او را نسل جدیدی از روشنفکران متعهد و جوان پر خواهند کرد. این منطق تاریخ وتکامل است.
منطقی که آقای هزارخانی به نسل ما آموخت و خود استاد مسلم عمل به علم شد.
یادش همیشه بهارانه باد