سینما را فراموش کنید به اسکار، کان و برلین و رم ... هر جا هم که جایزه پخش میکنند، نیندیشید!
ــ فرض محال که محال نیست: فرض بگیرید، من ــ جمشید پیمان ــ امسال برنده جایزه نوبل در ادبیات بشوم! (از آن محالهایی که ردخور ندارد)
حالا در نروژ و در جشن رسمی جایزهام را گرفتهام و میخواهم سخنرانی کنم!
ــ یک هفته پیشازاین مراسم، در ایران، ساختمان برج میلاد فروریخته و علتش هم تقلبهای گسترده مسئولان بوده. چند صد تن هم زیر آوار جانباختهاند!(زبانم لال؛ ناگزیر شدهام این فرض را بیاورم، زیرا لازمش دارم)
من سخنرانیام را اینگونه آغاز میکنم:
قبل از هر چیز باید بگویم دل من در تهران است، دل من با مردم داغدار این حادثه است، من با مردم ایران همدردم! (هنگام گفتن این جمله اشک در چشمانم جمع شده. اما من خویشتنداری میکنم و نمیگذارم اشکهایم فروبریزند. ولی بههرحال بغضم پنهان شدنی نیست)
ــ پس از این مقدمه یک سخنرانی مفصل میکنم و با شرح مصائبی که بر من رفته است، از هیات داوران تشکر میکنم که جایزه نوبل را به من دادهاند برای آخرین کتابم که در آن به مساله اعتقاد مردم به خرافهٔ نیروی همسطح خدایی امامها و امامزادهها پرداختهام!
سخنرانیام را با تکرار این جمله به پایان میبرم: من با مردم ایران همدردم!
ــ در این لحظه یک نفر از میان جمعیت خودش را روی سن میرساند و از من میپرسد:
آقای جمشید پیمان، برنده جایزه نوبل!
شما چرا به کشتار آبان ۹۸ اعتراض نمیکنید؟
چرا از جنایت خمینی در تابستان ۶۷ چیزی نمیگویید؟
چرا از سرکوب کشاورزان و تشنگان اصفهان و اهواز حرفی نمیزنید؟
چرا هیچ اشارهای به مسئولیت رژیم جمهوری اسلامی در رابطه با اشاعه خرافات نمیکنید؟ چرا نمیگویید که در چهل سال حاکمیت آخوندی تعداد امامزادهها در ایران از حدود ۴۰۰۰ به حدود ۱۲۰۰۰ رسیده؟
چرا به نقش این رژیم در اشاعه خرافات و بهرهای که از آن میبرد، نمیکنید؟
چرا فقط در یک کلیگویی مبهم، با مردم ابراز همدردی میکنید:؟
کاری که دستگاه تبلیغاتی رژیم و سردمدارانش چند برابر و با آگراندیسمان غلیظتر میکنند! چرا لااقل آن دستگاه قضایی را تقبیح نمیفرمایید که شما را به ده سال حبس و تحمل ۱۲۰ ضربه شلاق محکوم کرد!
ــ حرفش از اول تا آخر حسابی بود. راست میگفت. چراهایش مثل پتک بر سرم فرود میآمد! جگرم را وقتی بیشتر سوزاند که در پایان حرفهایش برایم موفقیتهای بزرگتر و بیشتر آرزو کرد. بعد هم خیلی آرام از سن پایین رفت و محافظان او را به بیرون از سالن بردند!
ــ اما من باآنکه سی سال پیش از ایران فرار کرده بودم، بازهم تهِ دلم یکی میگفت مبادا ادای مرضیه را در بیاری؟ مبادا مثل منوچهر خواننده و منوچهر هزارخانی واکنش نشان بدهی! حرفی بزن که خود خامنهای هم بتواند بگوید. یکچیزی بگو مثل «شــــیــــــر» که هم در بادیه جا بگیرد هم در بادیه. هم تو بتوانی او را بخوری هم او بتواند تو را بخورد! و چهبهتر اگر طوری بگویی که برای سر حوض و داخل حمام هم کاربرد پیدا کند!
ــ به حضار محترم نگاهی میاندازم، چشمانم کمی غمگینتر میشود، بغضکی در گلویم وول میخورد ... و فقط یک جمله ادا میکنم:
من با مردم ایران همدردم!
خانمها و آقایان از جایشان برمیخیزند و برایم کف میزنند. وقتی به میان آنها برمیگردم، به ستایشم میپردازند؟ حلوا حلوایم میکنند و برایم چندین چند برنامه گفتگوی تلویزیونی ترتیب میدهند.
در دلم آفرین نثارشان میکنم و میگویم و هر کاری دلتان میخواهد بکنید اما مرا از محدودهٔ؛" من با مردم همدردم"، بیرون نبرید! درک کنید که بههرحال باید جانب احتیاط را رعایت کرد و اندکی هم به فکر روز مبادا بود!
ــ در همان لحظه این شعر جلوی چشمم قدم آهسته میرود:
سرشک از رُخم پاک کردن چه حاصل
علاجی بکن کز دلم خون نیاید!
توی دلم می گویم: لعنتی ولم کن، نذار این جشن به دلم زهر بشه!!