صـبح طـنـز
صبح طنز
از پشت دریچه تماشا
شب مرا به خنده می گیرد
ــ شبی که با برادران
تا حوصله
گریستیم ـــ
چـه سـفر بد فرجامی بود
با مها جرا ن لحظـه های نبوت
که وقتی به کسوت بی شـهود خویش
بـه میـدان انـبـوهـی ی خـلق
در آمـدیــم
د یــر گـا هـی می گذ شــت
که نظـار گا ن نا با ور
عـفت قـد یمی ما را
به جوع بلا هت همیشهٌ خود
آلوده بودند .
و برادران مرسـل را
با دشنا م
تا دور دست بیعت
تارانده .
صدای برادران
زمین را
با ذهـن خسـتهٌ ما
هـمراه می کرد :
« پنداشتید ما دیوانه ایم » *
ــ پندا شتیم
در حصار سخت سنگ ها
در مرز طنز و اشک
تک تک سلول های ملال ما
بیداد آتشفشا ن های صامت اعصار بود
ما در خود می ریختیم و می سوختیم .
مپنـدارید دیوانه ایم
که ما را
پر سشی آخـرین به همراه است
تا آخرین رقم رسالت
اطمینـان بی تردید کفر تان نباشد .
با ما پیا م آورانی به همراه است
که پیش از بعثت
توانند شهادت را تأیید کرد
با ما پیا م آورانی به همراه است
که پیش از آغاز
صلیب خونی فرجام را
توانند به گردن گرفت
با ما پیام آورانی . . .
چگونه شب مداوم را
به سخن توانم آورد
که پیامبران دروغین
از هفت بند تنهایی ما
بعثت را به باور آوردند
و شهادت را به انکار
شب بی نهایت را
به سخن چگونه توانم آورد
که برادران کوچک مرسل
در جلجتای بی عذرا ی خود
آخرین صلیب رسالت را بوسیدند
و تنها یی را
تا سپیده دم عریانی جسد ها شان
گریستند .
- خطی از سفر نامه ناصر خسرو با تغییر شخص فعل
این شعر از کتاب « به موازات توقف » رحمان کریمی می باشد . که در تابستان سال ۱۳۴۸ در شیراز به چاپ رسیده است. اشعار این کتاب ، در جو اختناق سالهای بعد از کودتا علیه دکتر مصدق . و در بیدادگاه های شاهنشاهی و سانسور ها به چاپ رسیده