جمشید پیمان: چشمه‌ها از نَفَس افتاده و ابری نزند بارانی

 

چشمه‌ها از نَفَس افتاده و ابری نزند بارانی

 

خوب من ، حضرت دوست

روزگارت خوش باد

آرزویم همه این است که غربت نشود همراهت

و مباد از دل و جانت شادی دور.

 

خوبِ من، حضرت دوست

قصدم این نیست که غمگینت سازم،

چاره می‌جویم از تو:

خبرت هست که دیری‌ست در آبادیِ‌مان

خشک‌زاری شده دشت

برهوتی شده چشم

چشمه‌ها از نَفَس افتاده و ابری نزند بارانی؟

 

قصدم این نیست که غمگینت سازم

غیر از اندوه ندارم سخنی

جز صدای تبر و ارّه نیاید از باغ

جایِ گل، بر سر هر شاخه نشسته دِلکِ خونینی

شده برپا سر هر رهگذری چوبه ی دار

کوچه ها پُر شده از وحشت و از حیرانی.

 

خوبِ من، حضرت دوست

در چنین حال و هوایی به تو می‌اندیشم

یادِ تو خاطر من شاد کند

خانه‌ی جان من آباد کند.

دوست دارم که بیایی وُ بتازی به دل ظلمت شهر

دوست دارم که بیایی وُ بروبی ز رخ هستی‌یِ دلخسته، غبار

و ببخشی به پریشانی وُ ویرانی من؛آبادانی.

 

خوبِ من، حضرتِ دوست

دلت آبادان باد

دوست دارم که بیایی پیشم

رو‌به‌رویم بنشینی وُ نشانی به رُخم بوسه‌یِ مِهر

بسرایی سخن از فَرّ وُ به‌آیینی‌یِ عشق

دل و جانم تهی از هرچه بجز قصّه‌یِ آزادی من

که بروید ز لبت،

شعر تو پُر شود از شادی و شیرینی‌یِ عشق!

 

جمشید پیمان، ۲۰۲۴/۴/۲۲