چشمهها از نَفَس افتاده و ابری نزند بارانی
خوب من ، حضرت دوست
روزگارت خوش باد
آرزویم همه این است که غربت نشود همراهت
و مباد از دل و جانت شادی دور.
خوبِ من، حضرت دوست
قصدم این نیست که غمگینت سازم،
چاره میجویم از تو:
خبرت هست که دیریست در آبادیِمان
خشکزاری شده دشت
برهوتی شده چشم
چشمهها از نَفَس افتاده و ابری نزند بارانی؟
قصدم این نیست که غمگینت سازم
غیر از اندوه ندارم سخنی
جز صدای تبر و ارّه نیاید از باغ
جایِ گل، بر سر هر شاخه نشسته دِلکِ خونینی
شده برپا سر هر رهگذری چوبه ی دار
کوچه ها پُر شده از وحشت و از حیرانی.
خوبِ من، حضرت دوست
در چنین حال و هوایی به تو میاندیشم
یادِ تو خاطر من شاد کند
خانهی جان من آباد کند.
دوست دارم که بیایی وُ بتازی به دل ظلمت شهر
دوست دارم که بیایی وُ بروبی ز رخ هستییِ دلخسته، غبار
و ببخشی به پریشانی وُ ویرانی من؛آبادانی.
خوبِ من، حضرتِ دوست
دلت آبادان باد
دوست دارم که بیایی پیشم
روبهرویم بنشینی وُ نشانی به رُخم بوسهیِ مِهر
بسرایی سخن از فَرّ وُ بهآیینییِ عشق
دل و جانم تهی از هرچه بجز قصّهیِ آزادی من
که بروید ز لبت،
شعر تو پُر شود از شادی و شیرینییِ عشق!
جمشید پیمان، ۲۰۲۴/۴/۲۲