رهــــوار عشــق
به خیابان نمی روم ، با قامت خمیده
من آن دردم که درمانم ، افراشتگی ست .
واژگان را ، از شورابه های خونین دل برمی گیرم
که چون برنشینند بر فرازی که باید
من با استخوان های شکسته
ایستاده باشم ، همچنان .
میان هلهلهً جان گام بردار ای رفیق من !
تا از پشته پشته های آتش بگذری
تا سمندرت چنان بربیابان های سرد شیهه برکشد
که خورشید را به طلوعی دیگر ، بیدار کند .
جهان شخم می زند مارا ، ما نیز جهان را
امروزمان با هیچ کس سر مزاح نیست
به میدان در نیامدیم تا ازمیدان گریختگان باشیم .
ای رهوار همیشه در خطر !
گردن افراشته ، برگستوان بربسته
از آتش واژگان بیابانسوز برگذر .
من از راحت طلبان عصر خواب نیستم
سرسامت می دهم اگرشیهه کشان ،
تا سیّارهً فروماندگان عصرسخت
برنتازی ، بی درنگ .
پس ،
تا خورشید ،
سر بر نطع خونین افق نگذاشته
لگام برمی کشم تورا
یال افشان وتوفانی
تـُندر شو ، تـُندر .
اگرامشب ، اشک فروریزد ،
آسمان را ازابر ، تهی خواهم کرد
و در بهت بادیه ، چنان آتشی افروزم
که صد مجنون در آن ، رقص عشق کنند .
سلام ، سلام ، سلام
کجایند آن عاشقانی که این رهوار عشق را
به یک منزل ، فقط به یک منزل ؛ همراه شوند ؟
ای توسن بی قرار دل !
من این سرفرازی را ازآنان آموخته ام
که سر برصبوری و توفان ، نهاده اند .
« فرشته » برخیز و قلم را ازین پیر بگیر
به جان خودت چنان امشب
در بیابان های بی مجنون ، آتشی افروزم
که خاکستر گرمم ، برآفاق سرد میهنم
افشان شود .
فرشته جان ، برخیز !
باید ،
به بیابان برویم .
از کتاب « در جستجوی قلب جهان »