زنده یاد رحمان کریمی: رهوار عشق

 

                                                                             رهــــوار عشــق

به خیابان نمی روم ، با قامت خمیده

من آن دردم  که درمانم ، افراشتگی ست .

واژگان را ، از شورابه های خونین دل برمی گیرم

که چون برنشینند بر فرازی که باید

من با استخوان های شکسته

ایستاده باشم  ، همچنان  .

                

میان هلهلهً  جان گام بردار ای رفیق من !

تا از پشته پشته های آتش بگذری

تا سمندرت چنان بربیابان های سرد شیهه برکشد

که خورشید را به طلوعی دیگر ، بیدار کند .

 

جهان شخم می زند مارا ، ما نیز جهان را

امروزمان با هیچ کس سر مزاح نیست 

 به میدان در نیامدیم  تا ازمیدان گریختگان باشیم .

 

ای رهوار همیشه در خطر !

گردن افراشته ، برگستوان بربسته

از آتش واژگان بیابانسوز برگذر .

من از راحت طلبان عصر خواب نیستم

سرسامت می دهم اگرشیهه کشان ، 

تا سیّارهً  فروماندگان عصرسخت  

برنتازی ، بی درنگ .

پس ، 

تا خورشید ،

سر بر نطع خونین افق نگذاشته

لگام برمی کشم  تورا

یال افشان وتوفانی

تـُندر شو ،  تـُندر .

 

اگرامشب ، اشک فروریزد ، 

آسمان را ازابر ، تهی خواهم کرد

و در بهت بادیه ، چنان آتشی افروزم

که صد مجنون در آن  ، رقص عشق کنند .

سلام  ،  سلام  ،  سلام

کجایند آن عاشقانی که این رهوار عشق را

به یک منزل  ، فقط به یک منزل  ؛ همراه شوند ؟

 

ای توسن بی قرار دل !

من این سرفرازی را ازآنان آموخته ام

که سر برصبوری و توفان ، نهاده اند .

« فرشته » برخیز و قلم را ازین پیر بگیر

به جان خودت چنان امشب

در بیابان های بی مجنون ، آتشی افروزم

که خاکستر گرمم ، برآفاق سرد میهنم

افشان شود .

 

فرشته جان ، برخیز  !

باید ،

به بیابان برویم  .     

 

 از کتاب « در جستجوی قلب جهان  »