ـ «به نظر من تاریخ تولّد و مرگ یک انسان، همه زندگی او را تشکیل نمی دهد. آنچه زندگی یک مرد را از لحظه آغاز؛ از روز تولّد، تا لحظه مرگ میسازد، شخصیت، روحیه جوانمردی، صفا، انسانیت، و اخلاقیات اوست...
اسم من غلامرضا تختی است. در شهریورماه ۱۳۰۹ در خانی آباد تهران متولّد شدم. خانواده ما از خانوادههای متوسّط خانیآباد بود. پدرم غیر از من، دو پسر و دو دختر دیگر نیز داشت که همه از من بزرگتر بودند. پدر بزرگم، حاجقلی، نخود لوبیا و بُنشَن (=خواربار) میفروخت. پدرم تعریف می کرد که حاجقلی توی دکانش روی تخت بلندی می نشست و به همین جهت مردم خانی آباد اسمش را گذاشتند "حاجقلی تختی". و همین اسم به ما هم منتقل شد و نام خانوادگی من نیز همین است.
حاجقلی تختی در راه مکّه، ناجوانمردانه، به دست راهزنان کشته شد و از ماتَرَک او میراثی به همه فرزندانش، از جمله رجبخان، پدرم، رسید. پدرم، با پولی که در دست داشت، در محل فعلی انبار راهآهن، زمین خرید و یخچال طبیعی درست کرد.
پدرم، روی اصل اعتقادات مذهبیش و ارادت خالصانه یی که به امام هشتم داشت، نام "غلامرضا" را بر من گذاشت. نخستین واقعه یی که به یاد دارم و ضربه یی بزرگ بر روح من زد، حادثه یی بود که در کودکی برای من پیش آمد. پدرم برای تأمین معاش خانواده پراولادش مجبور شد که خانه مسکونی خود را گروگذارد. یک روز طلبکاران به خانه ما آمدند و اثاثیه خانه و ساکنانش را به کوچه ریختند. ما مجبور شدیم که دو شب را توی کوچه بخوابیم. شب سوّم اثاثیه را بردیم به خانه همسایه ها و دو اتاق اجاره کردیم. چندی بعد، روزگار عرصه را بیشتر بر پدرم تنگ کرد، تا این که مجبور شد یخچال طبیعیش را بفروشد. این حوادث تأثیر فراوانی در روحیه پدرم کرد و باعث اختلال دِماغی (=آشفتگی مغزی) او در سالهای آخر عمر شد*.
مدت ۹سال در دبستان و دبیرستان منوچهری، که در همان خانی آباد قرار داشت، درس خواندم، ولی تنها خاطره یی که از دوران تحصیل دارم، این است که هیچ وقت شاگرد اوّل نشدم. امّا زندگی در میان مردم و برای مردم، درسهایی به من آموخت که فکر می کنم هرگز نمی توانستم در معتبرترین دانشگاهها کسب کنم. همچنین زندگی به من آموخت که مردم را دوست بدارم و تا آنجا که در حدّ توانایی من است، به آنان کمک کنم. حال این کمکها از چه طریقی و از چه راهی باشد، مهم نیست. هر کس به قدر تواناییش…
ورزش ابتدا برای من نوعی سرگرمی و تفنّن بود. مدتی خیال قهرمان شدن، مرا به وسوسه انداخت. امّا همیشه معتقد بودم که ورزش برای تندرستی و سلامتی جان و تن با هم لازم است. با آن که علاقه فراوانی به ورزش داشتم، مجبور بودم در جستجوی کار برآیم. زندگی نان و آب لازم داشت. مدتی به خوزستان رفتم و با مزد روزی هفت، هشت تومان کار کردم. دنیا در حال جنگ بود. زندگی به سختی می گذشت.
آشنایی حقیقی من با ورزش و کشتی در باشگاه "پولاد" شروع شد. پیش از این گودها و زورخانه های فراوانی دیده بودم. پهلوانان نام آوری را به چشم دیده بودم که در عین قدرت، افتاده بودند. 17سال پیش (۱۳۲۹) به باشگاه پولاد رفتم. در آن جا از "رضیخان"، صاحب باشگاه، صمیمیت و صفای بسیار دیدم. رضیخان آدم خوبی بود. اگر کسی را نشان می کرد و می دید که استعداد کشتی دارد، دست از سرش برنمی داشت. در گرمای تابستان لخت می شدیم و هر روز از ساعت دو بعدازظهر تا چندین ساعت کشتی می گرفتیم. از دوش آب گرم و حمام خبری نبود. کشتیگیران برای وزن کم کردن به خزینه می رفتند. تشکهای کشتی را با پنبه پر می کردند. امّا خاک و خاشاک آن بیش از پنبه بود. بگذریم.
تمرینهای جدّی را در سربازخانه شروع کردیم. وقتی در سال1328 در نخستین مسابقه بزرگ ورزشی شرکت کردم، در همان اولین دوره ضربه فنّی شدم. امّا تمرینهای جدید و جدّی و سختی که در پیش گرفتم، مرا یاری کرد تا حقیقت مبارزه را درک کنم. اگرچه شور پیروزی در سر داشتم، امّا کار و کوشش را سرآغاز پیروزی می دانستم. عاقبت این کار و کوشش باعث شد که همراه تیم ایران در وزن ششم به "هلسینکی" بروم. در مسابقات جهانی هلسینکی که در سال1951 برگزار شد، من با 6کشتیگیر رو به رو شدم و مقام دوّم جهان را به دست آوردم. این نخستین سفر من به خارج از ایران بود و تجربه های تازه، چشمان مرا به حقایق تازه یی گشود.
بعد از مسابقات جهانی، دیگر مسابقات و المپیک بود که لزومی به بازگفتن آنها نمی بینم. نتایج این مسابقات را هر کسی می داند.
اصولاً فکر می کنم که نتایج این مسابقات به من تعلّق ندارد، بلکه متعلق به ورزش و به مردم ایران است.
زندگی داخلی من، با آرامش و سکوت می گذرد. با همسرم (شهلا توکّلی)، که در آبان ماه گذشته (1345) با هم ازدواج کردیم، یک زندگی راحت و بی دردسر داریم،. "بابک"، پسر کوچکم، روشنایی خانواده ما است».
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* از آنجا که این مطلب در نشریات رژیم شاه چاپ شد، جهان پهلوان از ذکر علّت اصلی بدبختهای پدرش صحبتی نکرده است. رضاخان کلیه داراییهای پدر تختی را گرفت و او را بی خانمان کرد. پس از این واقعه زندگی بر پدر تختی سیاه شد و سرانجام از سختی و غصّه مرد.
(هفته نامه «ایران زمین»، شماره ۲۳،۱۵دیماه ۱۳۷۳)
یادنامه غلامرضا تختی
(به مناسبت ۱۷دی، سالگرد شهادت جهان پهلوان تختی)
غلامرضا تختی در ۵ شهریور ۱۳۰۹ در محله خانی آباد تهران به دنیاآمد. پدر بزرگش، حاج قلی، در خانی آباد مغازه داشت و چون در مغازه روی تخت بلندی می نشست، به «تختی» معروف شد و این نام در خاندان او ماند.
غلامرضا تختی پس از پایان کلاس اول دبیرستان تحصیل را رهاکرد و به کار پرداخت. در سال 1327به سربازی رفت و پس از پایان آن، در اداره راه آهن تهران استخدام شد. در 30بهمن سال 1345 با خانم شهلا توکّلی پیوند زناشویی بست و حاصل این پیوند بابک بود که در 11شهریور 1346 به دنیاآمد.
تختی از سال 1325 (16سالگی) به کشتی روی آورد و در سال 1329 (20سالگی) قهرمان کشتی ایران شد. از آن سال تا سال 1338، 8بار به قهرمانی کشور دست یافت و سه بار نیز قهرمان کشتی پهلوانی ایران شد.
ـ در سال 1951 (1330)، در مسابقات قهرمانی جهان در هِلسینکی (پایتخت فنلاند)، مدال نقره گرفت.
ـ در سال 1952، در مسابقات المپیک هلسینکی باردیگر به مدال نقره دست یافت.
ـ در سال 1956 (26سالگی) در المپیک ملبورن (استرالیا)، تختی و حبیبی نخستین مدالهای طلای تاریخ ورزش ایران در المپیک را به دست آوردند.
ـ تختی در مسابقات قهرمانی جهان در تهران (1959) و یوکوهاما (ژاپن ـ1961)، به مدال طلا دست یافت و در مسابقات تولیدو (1962) مدال نقره گرفت و در المپیک توکیو (1964) به مقام چهارم دست یافت. تختی در مجموع 8مدال گرفت (4طلا و 4نقره): در المپیک (3)، در بازیهای جهانی (4) و در بازیهای آسیایی(1). وی تمام مدالهای خود را به موزه آستان قدس رضوی اهداکرد.
فعالیتهای سیاسی جهان پهلوان تختی
جهان پهلوان تختی از سال 1330 (اولین سال نخست وزیری دکتر محمد مصدّق) به فعالیتهای سیاسی روی آورد. این راه را با عضویت در «حزب زحمتکشان ملّت ایران»، به رهبری خلیل ملکی و مظفّر بقایی) آغازکرد. وقتی خلیل ملکی و دکتر محمدعلی خُنجی از بقایی جداشدند و «حزب نیروی سوّم» را تأسیس کردند، تختی نیز به این حزب پیوست. اندکی بعدتر که «حزب سوسیالیست» پاگرفت، به عنوان قائم مقام دبیرکلّ حزب برگزیده شد.
تختی پس از کودتای ننگین 28مرداد32، به «نهضت مقاومت ملّی» پیوست و در کمیته ورزشکاران نهضت به فعالیت پرداخت، با این که همچنان عضو حزب سوسیالیست نیز بود.
وقتی در سال 1339 «جبهه ملّی دوم» به کار آغازکرد، تختی نیز به جبهه ملّی پیوست. روزی که دوستداران دکتر مصدّق برای دیدار او به احمدآباد (تبعیدگاه دکتر مصدق) رفتند، تختی با عکس بزرگی از دکتر مصدّق، در پیشاپیش همه حرکت می کرد.
در 10شهریور 1341 زلزله بسیار ویرانگری در بوئین زهرا (50کیلومتری جنوب قزوین) رخ داد و تمام شهر بوئین زهرا و روستاهای پیرامون آن را ویران کرد و حدود 20هزار کشته به جاگذاشت و دهها هزار مجروح و بی خانمان. تختی برای یاری رساندن به آسیب دیدگان زلزله کامیونی تهیه کرد و خود آستینها را بالازد و به گردآوری پول و پوشاک و مواد غذایی و دارویی و... برای زلزله زدگان پرداخت. در اندک مدتی نیکوکاران و دوستدارانش در این همیاری ملّی فراهم آمدند و دهها کامیون کمکهای اهدایی مردم تهران روانه مناطق آسیب دیده شد. استقبال مردم در این همیاری بسیار شورانگیز بود.
فعالیتهای سیاسی و استقبال پرشور مردم در سراسر ایران تختی را به جایگاهی فرابرد که برای ساواک شاه تحمّل ناپذیر بود.
وقتی در 14 اسفند 1345 دکتر مصدّق، پیشوای نهضت ملّی ایران، درگذشت، تختی به تهدیدهای مأموران ساواک برای جلوگیری از شرکتش در مراسم تشییع و خاکسپاری دکتر مصدّق، اعتنایی نکرد و در آن مراسم شرکت کرد.
جهان پهلوان تختی ده ماه پس از درگذشت دکتر مصدق، بدون هیچ بیماری، ناگهان، در 17دی 1346 در هتل آتلانتیک تهران درگذشت. ساواک اعلام کرد که تختی خودکشی کرده است، امّا به قول جلال آل احمد، «از آن همه جماعت، هیچ کس، حتّی برای یک لحظه، به احتمال خودکشی غلامرضا تختی فکر نمی کرد» و در همه جا سخن از قتل تختی به دست مأموران ساواک بر زبانها بود.
خوان هشتم
مهدی اخوان ثالث (م. امید)
مهدی اخوان ثالث، شاعر نامدار ایران، در همان دیماه سال ۱۳۴۶، شعر بلند «خوان هشتم» را که از شاهکارهای شعری اوست، به یاد رستم بلندآوازه ایران زمین، جهان پهلوان تختی. سرود.
خلاصه یی از این شعر را در زیر می خوانید:
«... من روایت می کنم اکنون؛
من که نامم "ماث" (=مهدی اخوان ثالث)
[آری خوان هشتم را].
"ماث"،
راوی توسی روایت می کند اینک...
قصّه است این؛ قصّه، آری، قصّه دردست.
شعر نیست،
این عیارِ مهر و کینِ مرد و نامردست...
این گلیم تیره بختی هاست.
خیسِ خونِ داغِ سُهراب و سیاوشها،
روکش تابوتِ تختی هاست...
راویم من، راویم آری...
راویِ افسانه های رفته از یادم،
جغد این ویرانه نفرین شده تاریخ؛
بوم بام این خراب آباد؛
قمری کوکوسرای قصرهای رفته بر بادم...
آه،
دیگر اکنون آن عِماد تکیه و امّید ایرانشهر؛
شیرمرد عرصه ناوَردهای هول...
پور زال زر، جهان پهلو (=جهان پهلوان)؛
آن خداوند و سوار رخش بی مانند؛
آن که نامش، چون هماوردی طلب می کرد؛
در به چار ارکان میدانهای عالم لرزه می افکند؛
آن که هرگز کس نبودش مرد، در ناوَرد(=جنگ)؛
آن زبردست دلاور، پیر شیر افکن؛
آن که بر رخشش تو گفتی کوه بر کوه ست در میدان؛
بیشه یی شیرست در جوشن؛
آن که هرگز ـ چون کلید گنج مروارید ـ
گم نمی شد از لبش لبخند؛
ـ خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان؛
خواه روز جنگ و خورده بهر کین سوگند ـ
آری، اکنون شیر ایرانشهر،
تَهمتَن گُرد سَجستانی،
کوه کوهان، مردِ مردستان،
رستم دستان،
در تَگِ (=ته) تاریکِ ژرفِ چاه پهناور،
کِشته هر سو بر کف و دیوارهایش نیزه و خنجر،
چاه غَدر ناجوانمردان؛
چاه پَستان، چاه بیدردان؛
چاه چونان ژرفی و پهناش، بی شرمیش ناباور،
و غم انگیز و شگفت آور.
آری، اکنون تَهمتَن با رخش غیرتمند/
در بُن این چاهِ آبش زهرِ شمشیر و سِنان (=سرنیزه)، گم بود.
پهلوان هفت خوان، اکنون
طعمه دام و دهان خوان هشتم بود.
و می اندیشید
که نبایستی بگوید هیچ
بس که بی شرمانه و پست ست این تزویر.
چشم را باید ببندد، تا نبیند هیچ
بس که زشت و نفرت انگیزست این تصویر.
و می اندیشد:
"باز هم آن غَدرِ (=خیانت) نامردانه چرکین؛
باز هم آن حیله دیرین،
چاه سرپوشیده، هوم! چه نفرت آور! جنگ یعنی این؟
جنگ با یک پهلوان پیر؟"
و می اندیشید
که نبایستی بیندیشد.
چشمها را بست.
و دگر تا مدّتی چیزی نیندیشید.
بعدِ چندی که گشودش چشم
رخش خود را دید،
بس که خونش رفته بود از تن؛/گ
بس که زهر زخمها کاریش،
گویی از تن حسّ و هوشش رفته بود و داشت می خوابید.
او
از تن خود ـ بس بتر از رخش ـ
بی خبر بود و نبودش اعتنا با خویش.
رخش را می دید و می پایید.
رخش، آن طاقِ (=همراه و جفت) عزیز، آن تای بیهمتا،
رخشِ رخشنده،
با هزاران یادهای روشن و زنده،
آه...
پهلوان کشتن دیو سپید، آن گاه
دید چون دیو سیاهی، غم،
ـ کز برایش پهلوان ناشناسی بود تا آن دم ـ
پنجه افکنده ست در جانش،
و دلش را می فشارد درد.
همچنان حس کرد
که دلش می سوزد آن گه، سوزشی جانکاه.
گفت در دل: "رخش! طفلک رخش!
آه!"
این نخستین بار شاید بود
کان کلید گنج مروارید او گم شد.
ناگهان انگار،
بر لب آن چاه،
سایه یی ـ پَرهیبِ (=شبح) محو سایه یی ـ را دید.
او شَغاد، آن نابرادر بود
که درون چَه نگه می کرد و می خندید
و صدای شوم و نامردانه اش در چاهسار گوش می پیچید.
"هان، شَغاد!" امّا
دونک نامرد بس کوچکتر از آن بود
که دل مردانه رستم برای او به خشم آید.
باز اندیشید/ که نبایستی بیندیشد
و نمی شد... "این شَغاد دون، شغال پست،
این دَغل، این بدبرادندر! (=برادراندر بد=برادر ناتنی بد)
نطفه شاید، نطفه زال زر است، امّا
کِشتگاه و رُستگاهش نیست رودابه...
زاده او را یک نَبهره (=پست و فرومایه) شوم؛ یک ناخوب مادَندر (=مادراندر=مادر ناتنی).
نه، نبایستی بیندیشم..."
باز چشم او به رخش افتاد، امّا... وای!
دید،
رخش زیبا، رخش غیرتمند،
رخش بیمانند،
با هزارش یادبود خوب، خوابیده ست
آن چنان که راستی گویی
آن هزارش یادبود خوب را در خواب می دیده ست.
قصه می گوید که آن گه تَهمتَن او را
مدتی ساکت نگه می کرد،
از تماشایش نمی شد سیر
مثل این که اولین بار ست می بیند.
بعد از آن تا مدتی، تا دیر،
یال و رویش را
هی نوازش کرد، هی بویید، هی بوسید،
رو به یال و چشم او مالید،
مثل این که سالها گمگشته فرزندی
از سفر بر گشته و دیدار مادر بود.
قصه می گوید که روح رخش اگر می دید
ـ از شگفتی های ناباور ـ
پای چشم تهمتن تر بود!
مرد نقّال از صدایش ضَجّه (=ناله و شیون) می بارید
و نگاهش مثل خنجر بود:
"و نشست آرام، یال رخش در دستش،/
باز با آن آخرین اندیشه ها سر گرم:
میزبانی و شکار و میهمان پیر،
چاه سر پوشیده در مِعبر (=گذرگاه)
هوم، نبایستی بیندیشم
بس که زشت و نفرت انگیزست این تصویر.
جنگ بود این، یا شکار آیا؟
میزبانی بود یا تزویر؟
قصّه می گوید که بی شک می توانست او اگر می خواست
که شَغاد نابرادر را بدوزد ـ همچنان که دوخت ـ
با کمان و تیر/ بر درختی که به زیرش ایستاده بود،
و بر آن تکیه داده بود/
و درون چَه نگه می کرد.
قصه می گوید:
این برایش سخت آسان بود و ساده بود
همچنان که می توانست او، اگر می خواست،
کان کمند شصت خمّ خویش بگشاید
و بیندازد به بالا، بر درختی، گیره یی، سنگی
و فراز آید.
ور بپرسی راست، گویم راست
قصه بی شک راست می گوید
می توانست او اگر می خواست.
لیک...»
(تهران ـ دیماه ۱۳۴۶)