و من وقتی از علی آقای صارمی خواندم که از گوشة زندان گوهردشت با تأسی از حافظ برایمان نوشته است: "صبح امید که شد معتکف پردة غیب..." بیدرنگ با او همصدا شدم که: " گو برون آی که کار شب تار آخر شد".
و راستی که چه حکایتی است این سفر! نامه اش آدم را به بیش از 30سال پیش پرتاب می کند. به اولین روز حاکمیت پیر سالوس و ریا که لباس قداست به تن کرد و با فریبکاری و تزویر "درج محبت" یک خلق را ربود و بر باد داد. و راستی خلقی که به عواطفش خیانت شده باشد چه می تواند بکند جز آن که به مراتب و اضعاف "بپردازد و بپردازد و بپردازد"
نامه علی آقا را خوانده اید؟ آن را از گوهردشت نوشته است. آن هم در روزهای بعد از عاشورای امسال. توجه کنیم به زمان و مکان نوشتن نامه. علاوه بر زمان و مکان، فضای سیاسی روز را هم در نظر بگیرید.
نامه از گوهردشت آمده است. نویسنده مثلا اسیر چنگ دشمن قهار است. میزان سبعیت و توحش جلادان را هم حتما خوب می شناسد. بار سومی است که دستگیر و زندانی شده و مجموعا 23سال از عمر 62 ساله اش را در زندان و در رویا رویی با جلادان دو نظام شاه و شیخ به سر برده. پسرش در مصاحبه با تلویزیون صدای آمریکا (14دی88) گفته: "پدرم مجموعاً بیست سال است(به غیر از دو سال و نیم زندان اخیر) که توی زندان است و تحت وحشیانه ترین شکنجه ها قرار گرفته. در اثر همین شکنجه ها یک بار دچار دیسک کمر شد که دیگر حتی توان راه رفتن هم نداشت. یک بار دیگر سکته کرد که نصف بدنش فلج شد..." یعنی اصلا توهمی نسبت به وحوشی از قبیل بازجو و اطلاعاتی و پاسدار و آخوند جماعت ندارد. در زمانی هم نامه را نوشته که جانورانی همچون آخوند علم الهدی و حائری شیرازی افسار گسیخته به صحنه آمده اند. کف بر دهان می آورند و عربده می کشند و حکم به محارب بودن نه تنها مجاهدین که کلیه کسانی می دهند که در خیابانها دستگیر شده اند.
برای این که همسفر خوب یا نسبتا خوبی با "علی آقا" باشیم بد نیست به چند عربده جویی اشاره کنیم:
آخوند جنتی، سنگدلی است به راستی درنده. اخیرا یکی از دوستان سابقش رو کرد که در سال61 از شادی شهادت پسر مجاهدش، حسین، به دست پاسداران 40روز روزه گرفته است. حدیث مفصل را، به خوبی، از همین مجمل می شود خواند. او در نماز جمعه تهران عمامه به زمین زده است که: "اینها از مصادیق بارز مفسد فی الارض اند ، ما اول انقلاب افرادی را که مفسد فی الارض بودند در دستگاه و در رژیم گرفتند و در دادگاههای انقلاب ما محاکمه کردند به عنوان مفسد فی الارض مجازاتشان کردند اینها هم مصادیق بارز مفسد فی الارض اند که دیگر از نظر فقهی کسی نمی تواند تردید بکند"
آخوند حائری شیرازی از وحوش دقیانوسی رژیم است. سوار برگاری فقاهت که دو اسب شقاوت و سفاهت او را پا به پا می کشند. یک فقره از این "همپایی" را بخوانیم. از اسب سفاهت شروع کنیم: "ولی فقیه نگاه نکنید رو سرش عمامه هست، عمامه نرم هست، و می توانید به این کله بزنید… یقین بدانید قوه قضائیه بزرگترین های اینها را هم میگیره هیچ اتفاقی هم نمی افتد" همپای این سفاهت عریان، شقاوتی بی مرز می تازد. می خواهد برای حرفش مثالی بزند. از شدت غیظ همه چیز را قاطی می کند. "موسی خیابانی" را به جای "سید سعادتی" می گیرد. یادش می رود که موسی خیابانی اصلا دستگیر نشد، و یاوه می بافد که: "موسی خیابانی… دستگیر شد تمام کوچه های شهرهای دور و نزدیک ما سیاه شد از این شعار ، موسی خیابانی را آزاد کنید…گروهکها این قدر موقعیت داشتن که یک نفر شون را نمی توانستیم کاری بکنیم، اینها در یک راهپیمایی برخورد کردند و مردم را کشتند، آقای سید حسین موسوی تبریزی دادستان بود، عصر اینها را دستگیر کرد، شب کشته ها و اعدام شده های اینها رو 30 نفر رو پشت رادیو گفت هیچ اتفاقی هم نیفتاد، بخاطر چی بخاطر کشتن، مردم هر چی از اینها کشته بدهند(منظورش بکشند است) به نفعشان هست نیروی انتظامی از اینها بکشند از نیروی انتظامی به نفع ما است وقتی که دستگیر کردن بد است و بازداشت کردن همه اینها بده مظلوم نکنید…"
آخوندک دیگری که فیلم یاوه هایش را روی اینترنت پخش کرده اند گفته خلق الله بدانید : کسی که ولایت فقیه را یک مقام تشریفاتی بداند حکمش محارب است و باید گرفت اعدامش کرد و زنش هم به او حرام است....
محسنی اژه ای جانوری است برآمده از فاضلاب تاریخی مدرسه حقانی. وقتی "رگ" فقاهتی اش گل می کند از خوردن گوش همگنان خودشان در مجلس هم دریغ ندارد؛ سوابقش هم برخلاف برخی از دوستانش بسیار روشن و بی نیاز از توضیح است. خیلی بی رودربایستی می گوید: "دستگاه قضا با دستگیر شدگان حوادث روز عاشورا بدون هیچگونه اغماضی … برخورد خواهد کرد. (خبرگزاری مهر 14مهر88)
سردار رادان هم که کوتوله تازه به دوران رسیده ای است کودن تر از آن که از حافظه اش کمک بگیرد و سرنوشت امثال تیمسار رحیمی ها و اویسی ها را به خاطر بیاورد. با قلدری یک پهلوان پنبه خط و نشان می کشد که: "پس از این برخورد نیروی انتظامی قهرآمیز و بدون اغماض خواهد بود"
و تا بخواهید از خیل گاو و گوساله های عمامه بر سر که رطب و یابس به هم می بافند و یاوه سرایی می کنند.
حالا با چنین فضا و در چنین زمان و مکانی پیام نامه علی آقای صارمی چیست؟
بر کسی پوشیده نیست که جلادان خونریز قداره ها را از رو بسته اند و البته روشن تر از همیشه است که چاره ای هم ندارند. دارند زمینه یک کشتار گسترده و یک قتل عام سیاه را فراهم می کنند. تا شاید مردم به پا خاسته را مرعوب و خانه نشین کنند.
حالا یک نفر بلند شده است از قعر سیاه چال سندی بن شاهک زمانه مشعلی برافروخته است. پیامش را یکبار دیگر مرور کنیم
با نام خدا و از زبان حافظ شروع کرده است. به نام صبح امید که معتکف پرده غیب است. و بشارت پایان شب تار را داده است. به نظر من اگر «علی آقا» هیچ کلام دیگری نمی گفت کافی بود. رسالتش را به عنوان یک پیشتاز پاکباز، که برای آزادی مردمش همه چیز خود را در طبق اخلاص قرار داده، انجام داده بود. "سخن در پرده می گویم". دست و دل در نوشتن از اسیران بسیار لرزیده است. بیش از هر موردی این سوال آدم را آزار می دهد که نکند چیزی نوشته شود تا دست جلادان بر رویشان بیشتر باز شود. در مورد علی هم همین دست بستگی بود. ولی الان دیگر نیست. به راستی که علی با نوشتن همین دو سه کلمه اول نامه اش، و نه حتی بیشتر، کارش را انجام داد. فارغ از این که خامنه ای و دژخیمان اوین و وزارت اطلاعاتی ها با او چه بکنند و در روزهای آینده چه اتفاقاتی بیفتد. بی جهت نیست که سایت ایلاف در همان روزهای اول انتشار این پیام، علی را با نلسون ماندلا مقایسه کرد. به نظر می رسد «علی آقا» بسیار دلاورانه براساس قانون اصلی حاکم بر مرحله فعلی کارش را کرده است. چیزی از پرده غیب برون آمده که پیروزی دوران ما را تضمین می کند. این از غیب آمدة فرخنده "حداکثر تهاجم" نام دارد. اصلی که قانون پیروزی دوران و وظیفه همه پیشتازانی است که نان به نرخ روز خوری را بر خود نمی پسندند. همان طور که علی نوشته است: «رژیم می خواهد با دستگیری و حتی اعدام شماری از مردم بیگناه به ایجاد رعب و وحشت در دل مردم و جوانان مبادرت ورزد» و «چه بسا که پروژه قتل عامی دیگر را کلیک زده است»
در چنین شرایطی باید از چوبه دار گریخت یا به استقبالش رفت؟ اگر آخوند باشیم یا ننگهایی از نوع "تئوریسین وزارت اطلاعات" را بر پیشانی می داشتیم بسیار طبیعی بود که با اندک توپ و تشری جا زنیم و نه یکبار که هزار بار به غلط کردن بیفتیم. این قبیل افراد در گذشته های نه چندان دور با شاه هم همین طور بودند. حتما که یادشان هست؟ بیشترش را بگذاریم برای بعد. مثلا دادگاههای خامنه ای را برای گردن کلفتهای باند رقیب مگر ندیدید؟ رو سیاهی پذیرش این ننگها شایسته خودشان و رهبر و امام سابق و لاحقشان. اما اگر «مجاهد» باشیم. و اگر آزادی و آزادگی را شرف انسان می شناسیم باید مثل علی بخروشیم که : «در این ایام حسینی مناسب می بینم که یک بار دیگر از زبان سرور آزادگان فریاد بر آرم که: اگر آیین محمد و اکنون میهن ما جز با ریختن خون من و امثال من به سامان نمی رسد پس ای طنابهای دار مرا در بگیرید! خون من قطعا از خون نداها و دیگر جوانان که روزانه بر سنگفرشهای خیابان می ریزد رنگین تر نیست و جز بر حقانیت، جسارت و افتخار ما نمی افزاید آن هم در ماه محرم و به دست شقی ترین آدمها». اگر با چنین جسارتی حرف بزنیم دژخیمان چه می توانند بکنند؟ شکنجه بیشتر و حتی کشتن چنین دلاوری چه مساله ای از ولی سفیه و زهوار در رفته حل می کند؟ او به اکسیر جسارت دست یافته و فریاد می زند :«حتی در چارچوب قضا و قانون همین رژیم هم مرتکب هیچ جرمی نشده ام مگر حضوری ساده برای ادای احترام و فاتحه یی برای زندانیان قتل عام شده در گورستان جمعی خاوران آن هم در دو سال و اندی قبل» پس به یقین با خود تعیین تکلیف کرده است. روشن و ساده و قاطع: «چنین احکام و تهدیدهایی کمترین خللی در آماده بودن من و هموطنانم برای تحقق ایرانی آزاد به وجود نمی آورد.
و به عنوان پدری که حدود 23 سال از عمر خود را برای ازادی در این سرزمین و رژیم قبل و رژیم کنونی در زندان به سر برده است، به لاریجانی ها و دیگر جنایتکاران اعلام می کنم که:
گر بدین سان زیست باید پاک ،
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود چون کوه ،
یادگاری برتر از بی بقای خاک»
این گونه است که این صدا بلافاصله پژاوک می یابد. دیوار ترس را فرو می ریزد. زندانیان شیردل دیگر را به تکاپو می اندازد. زندانیان سیاسی بند 350 اوین در همبستگی با قیام اعلام می کنند در هفتمین روز شهادت آنان روزه سیاسی خواهند گرفت. در بیانیه آنها می خوانیم: «روز یکشنبه مصادف با عاشورای حسینی شنیدیم و به وارونه ترین شکلی از سیمای ضرغامی دیدیم خروش حسینی تان را در برابر مستبدین و سرکوبگران تا دندان مسلح. ما زندانیان سیاسی بند ییی زندان اوین، در هفتمین روز شهادت شهدای قیام عاشورای یی در این تاریک ترین و مخوف ترین بند دژخیمان استبداد، روزه سیاسی به جای خواهیم آورد و در عزای فرزندان ملت به سوگ خواهیم نشست». و چند روز بعد شیر دلی دیگر به نام بهروز جاوید تهرانی آواز علی صارمی را پژواک می دهد تا همه جهانیان را متحیر شرف و پایداری خود کند. او نوشته است: «اینجانب که خود یک زندانی سیاسی در زندان گوهر دشت کرج می باشم . ضمن اعلام این که راه و طریق زندانیان همانند علی صارمی و تمام اسیران روز عاشورا راه و طریق بنده نیز می باشد. از جلادان آخوندی می خواهم که در مجازات این برادران و خواهرانم شریک باشم .
چه افتخاری از این بالاتر که در راه آزادی و وطن در کنار یاران کشته شوم. اگر خون، بهای آزادی است من هم برای پرداختنش اعلام آمادگی می کنم. ما اولین شهدای این راه نیستیم و آخرین آن هم نخواهیم بود»
و چند روز بعد سید ظهور نبوی چاشمی همبندی سابق او که تازه دو ماه است از زندان آزاد شده با شنیدن حکم ناجوانمردانه اعدام "علی آقا" به فغان در می آید و می نویسد: «علی آقای عزیز، با سلام و ارادتی خالصانه، از حدود دو ماهی که از آزادی من و دور شدن از شما می گذرد کمتر لحظه ای بود که به یاد شما نباشم. به خصوص بعد از این حکم به ناحق صادر شده یاد و خاطر شما از یاد و خاطر من نمی رود. آشنایی و دوستی با شما از افتخارات زندگی من است. سعی می کنم قدر این دوستی را بدانم. از زبان حافظ شیراز می گویم:
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم.
امیدورام که به زودی زود سوار بر بال پرنده آزادی به آغوش خانواده و دوستانت برگردی. آن روز یقینا دور نیست. از همین جا از گوشه اطاقم در شهرستان سمنان دست ارادت و محبتم را به سوی تو در زندان رجایی شهر دراز می کنم و در آرزوی دیدار مجدد تو خواهم بود.
ساعت 11 و 15 دقیقه شنبه شب 19 دی 1388
سید ظهور نبوی چاشمی»
بعد هم دختر «علی آقا» نامه می نویسد. هم جگر آدم کباب می شود و هم می خواهد از غرور سر به بام آسمان بساید. پدرش را بالاتر از یک «نام» می یابد و برایش می نوسد:«در بردگی ظلم بودن و چون ماهی بر ساحل افتادن چه بسا خود طناب داری است بر گردن هر آن که دارد به سختی زندگی می کند و ما ، هزاران هزار آنان را درسالن انتظار زندانها هفته به هفته رودررو می بینیم » و بعد هم «حکم اعدام» او را "حکم اعدام دادن به کلمه آزادی" می خواند.
و من بی اختیار شروع می کنم با «علی آقا» حرف زدن. با علی آقایی که «اوج فریاد» است و «گرچه زجور زمان« «به زنجیر» است اما «در نگـــه همگــــان همان شیر است».
نامه علی آقا من را به اندکی بیش از 23سال پیش می برد. درست به ساعت ده و ده دقیقه روز شنبه 4مهر1360. روزی که مسعود شکیبانژاد قلم به دست گرفته بود و می نوشت: «الان ساعت ده و دهدقیقه روز شنبه 4مهر ماه سال1360 است. من بهخوبی میدانم که آخرین لحظات عمرم را دارم سپری میکنم. زیرا فردا برنامة بسیار گسترده و بسیار مهمی داریم که حالت نقطة عطف را در جنبش دارد و این حالت پیش نمیآید و قوام نمییابد مگر با خون، و این خون از بدنهای ما باید ریخته شود تا بهخلق انگیزه حرکت و ایثار بدهد و تا رهایی به جامعه باز آید". این برنامه مهم» و «نقطه عطف» چه بود؟ شاید بسیاری به یاد نیاورند و صرفشان هم نباشد که به یاد بیاورند. در همان روزها صدها مثل مسعود شکیبانژاد، با نوارهای سرخی که به پیشانی بسته بودند تا از پاسداران و نیروهای دشمن متمایز باشند، به خیابانها آمدند و خبر از فرارسیدن مرگ شاه ولایت دادند. البته در آن روزها بسیاری این شعار را یک جنون تلقی کردند. به اعتباری درست می گفتند. بعدها مسعود رجوی برای ما از «جنون» نسلی گفت که عزم کرده است خمینی را به عنوان اژدهای هفت سر تاریخ میهن و فرهنگ و «مهیب ترین نیروی ضدتاریخی» به زمین بزند. البته برای بسیاری خنده دار بود. مقهور دژخیمان بودند و تعادل قوا و «عقل بازاری» هوش و حواسی برایشان نگذاشته بود. آنها را رها کنیم تا در دکه های حسابگری خود چرتکه هایشان را بیندازند و نرخ قدرت را بالا و پایین کنند. آنها را چه به مبارزه؟ آنها را چه به معنای عمیق عشق؟ به معنای درست پیشتاز و به معنای شجاعتی که علیه تعادل قوا بر می شورد. آن موقع که هیچ همین الان هم عده ای هستند که از به یاد آوردن آن شورها و آن عشقهای سرکش انسانی مو براندامشان راست می شود و برخود می لرزند. اما همان مسعود شکیبانژاد از زبان نسل خود نوشته بود: "... خمینی بسیار حریصتر و خشنتر وارد میدان شده. میدان کارزاری که نهایتاً سقوط حتمی و مرگ بسی خوارتر و زبونتر از شاه را برایش بهارمغان خواهد آورد. بلی خلق در مقابل اینهمه جنایت و اینهمه خونریزی هرگز ساکت نخواهد نشست . آری اینها همه برای آزادی است، آزادی، آزادی، این خون رگهای هستی، این آوای خونین همیشة تاریخ و چهباک، چهباک. بهخدا اگر صد جان میداشتم راضی بودم که هرکدام را زیر شدیدترین شکنجهها و زنده پوستکندهشدنها بدهم، برای خدا، برای رهایی خلق، ... تنها آدمهای بزدل و بیشرف میتوانند ساکت بنشینند». راستی شما یاد نامه اشرف زنان مجاهد نمی افتید که وقتی این همه پاکبازی را دید برای مسعود چه نوشت؟ گوشه ای از آن را مرور کنیم:
«جهان خبردار نشد که برملت ما در این چند ماه چه گذشت. فکر نمی کنم در فرهنگ ملتها کلمه ای پیدا بشه که بتونه آن چه را در این جا می گذره نشون بده..به خدا قسم مصیبت این ملت از عاشورا کمتر نیست.. رذالت، دنائت، خیانت، شقاوت... در اوج خودشون باز کمتر از چیزی هستند که اینجا جریان دارد» اشرف در پیامش به مناسبت اعدامهای جمعی 31شهریور60 از زنی حرف می زند که «جز با زبان قهر با خمینی حرف نمی زند» چه مسعود شکیبانژاد و چه اشرف و چه حالا «علی آقا» با یک منطق حرف نمی زنند؟
سالهای بی باوری گذشت. نه آسان، که با هزار مرارت. با تحمل هزار و یک تهمت و افترا و به قیمت لحظه مره خون دادنها. سالهای بعد ندایی که خود چندی بعد به نسل رفتگان پیوست درباره عموی سربه دارش برای پدر نوشت: "باباجان سلام، حالت چطوره؟ الان نشسته بودم و داشتم کتاب "قتلعام زندانیان سیاسی" را میخواندم که یک دفعه خیلی یادت افتادم و گفتم چند خط بنویسم. مطمئن هستم که این کتاب را چندین بار خواندهای، ولی خودم هر بار که قسمتی از آن را میخوانم ناخودآگاه یاد عمو میافتم و تازه کمی احساس میکنم که شرایطی که در آن بود را میفهمم. خیلی یاد آن روزهایی میافتم که با ماماجان و باباجان میرفتیم ملاقات، نمیدانم باورت بشود یا نه، ولی خیلی از صحنههای ملاقات را خوب یادم هست، بعضی وقتها خیلی بیشتر دلم میخواهد در مورد عمو میدانستم ولی حیف که نیستی برایم تعریف کنی. اگر یک بار وقت کردی زندگینامهاش را برایم کامل بنویس و بفرست خیلی دوست دارم بدانم»... و باز قافله خون با همراهانی خونین بال همچنان ادامه داد. با همان شعار. با همان آرمان و با همان آرزو. سالهای بعدش حجت زمانی، شیردلی که شرح شجاعتش کتابها می طلبد،به جلادش گفت: «وقتی شما برادران و خواهران ما را به صرف داشتن کتاب و فروختن روزنامه اعدام و تیرباران کردید. هزاران هزار زن و جوان را که مبارزه سیاسی می کردن زیر شکنجه کشتید. تعدادی زیادی روزنامه نگار و نویسنده به صرف نوشتن مقاله و مطلبی با ضربات چاقو فجیعانه کشتید. همین الان هم شما دانشجویان که می نویسند و وبلاگ نویسی می کنند را بر نمی تابید. معلمان و کارگران را روزانه زندان می کنید. من هم در دفاع از آزادی و مردم مظلوم مسیر این روش علیرغم میل باطنی انتخاب کردم . شما با وحشیگریتان ما را مجبور کردید» و بعد هم زیر حکم اعدامش نوشت: «حکم را قبول ندارم» پیامی کوتاه و روشن و بدون نیاز به تفسیر. این نسل از فاطمه مصاحبش تا مسعود شکیبانژادش و از اشرف و موسایش، تا ندا و حجتش و تا علی آقای صارمی اش یک «نه» بزرگ تاریخی به تمامیت خمینی گفته است و خونین و خونچکان ایستاده است. همین و بس. نه بیشتر و نه کمتر. دیگران اگر حرف دیگری دارند بروند به هرکه می خواهند بگویند. حرف اول و آخر این نسل "نه" به خمینی و "آری" به آزادی بوده و هست و خواهد بود. روزهای قبل پرچم بردوش کسان دیگر بود و الان بر دوش علی آقا است. مصداق کامل همان «من قضی نحبه و من یتنظر». این است که انقلاب ایران تعریف می شود. انقلاب یک سفر است. سفری از دوزخ خمینی به بهشت آزادی.