باید بشنوی،
بتوانی بشنوی ،
ورنه ، باورت را
سکوت عطشناک ،
لاجرعه می آشامد .
لحظه های حاد ثه پراز بی تابی اند ،
مثل پیکر زمستان ،
مثل یک تکه یخ ،
مثل انجماد زمین ،
در وسعت بی بن بست شب ،
در انتظار آفتاب و عطش.
و بدینسان بود تقدیر سکوت ،
از حنجره ی زنی
که در فریادش ذوب میشد ،
فریادی که فرصت نیافت،
هرگز از هیچ گلویی جاری شود. .
و او در مراسم خاکسپاری صدایش
حضور داشت ،
و روپوش برف را
با ترانه های انگشتا نش ،
چونان چکاندن ماشه ،
از مرمر سیاهی که صدایش را پوشانده بود ،
تکاند .
و آنگاه که ناقوس ها نواختند ،
شروه ای را خواند ،
که روزی کودکی ،
در مسیر پرواز بادبادکی ،
سروده بود.
و آنگاه
ستارگان را دیدم
که مرگ را زیبا می کنند ،
آنجا که شب ،
در تداوم توهمی ناملموس ،
با ستارگان می ستیزد.
و این ادرکی بود ،
که پیکرش در من پدیدار ساخت ،
هنگامی که بر خاک« اوین »
فرو غلتیده بود.
و اشک ،
فرصت باریدن نداشت ،
چرا که عظمت حاد ثه ،
فرصت اندوه را
در انسان کشته بود .
و آنگاه بود که دانستم
« آرمیدن »
دروغیست که بر دریا بسته اند ،
و دریافتم که زندگی زیباتر است
هنگامی که خون « اشرف » ،
وثیقه ی زندگی انسان می شود .