دبیر سوم سفارت از ترس گفت: حالا هرکه پاسپورت می خواهد بیاید. همه پاسپورت گرفتند با نامهای جعلی. چون هیچگونه مدرکی نمی خواستند و هر اسمی را که می گفتند بر روی پاسپورت می نوشتند. شخصی به نام اسلامی, که قبلاً در پاکستان بود, تمام مهرهایی را که بر روی پاسپورتها می زدند از روی میزها جمع کرد و داخل کیسه یی ریخت و از سفارت خارج شد.
یکی یکی عکسهای قاب شده شاه را پایین کشیدند و آتش زدند و به در و دیوار و روی میزها و پله ها شعار «مرگ بر شاه» نوشتند. همه یک پارچه خشم بودند. خشم سالیان دراز خود را از رژیم شاهنشاهی به این صورت ابراز می کردند. هر اتاقی چند عکس قاب شده از شاه و اعضای خانواده اش بود.
سفارت در محاصرة پلیس قرار گرفته بود.
همان موقع (آخوند) «مروارید» هم در داخل سفارت بود و از داخل سفارت به خانة خمینی در «کشان» پاریس تلفن زد و بعد از قطع تلفن, سفارت را فوراً ترک کرد و به من گفت: «معلوم نیست اشغال سفارت مورد تاٌیید خمینی باشد. من رفتم».
به او گفتم: «کجا؟»
مروارید ترسیده بود که نکند خمینی از این کار راضی نباشد و او مورد مؤاخذه قرارگیرد. کلّاً جوّ بدی را به راه انداختند و می خواستند این کار را خراب کنند و می گفتند چرا در پاریس این کار شده است و از این قبیل حرفها. من متوجه شدم که «مروارید» در آن هنگام با چه کسی در دفتر خمینی صحبت کرده است. بعداً معلوم شد کسی که در دفتر خمینی با مروارید صحبت کرده و در دفتر خمینی کار می کرده است, با سفارت هم کار می کرده است.
سفارت در محاصرة کامل پلیس بود و خبرنگاران و روزنامه نگاران در اطراف سفارت بودند. دانشجویان به دنبال مدارک ساواک بودند تا بالاخره اتاق محرمانه را پیداکردند. در اتاق قفل بود و به سادگی بازنمی شد. علی با یک لگد در را باز کرده و به داخل آن رفتند. تمامی مدارک را ساواکیها از بین برده بودند.
یکی از کارمندان سفارت می گفت: حدود ده روز از اینجا مدارک رشته رشته شده بیرون می بردند و سه روز است که دیگر ماٌموران ساواک به سفارت مراجعه نکرده اند و فهمیده اند که دیگر نباید به سفارت بیایند. به جز چند کتاب هیچ مدرک دیگری نبود. چند ساعتی بعد کاردار و کارمندان سفارت گفتند که ما هم با شما و با انقلاب هستیم و از رژیم شاهنشاهی ابراز تنفّر کردند.
همه به دنبال راه حل می گشتند و دو نفر هم از طرف خمینی ماٌمور شده بودند که در این مساٌله دخالت کنند. دانشجویان خبردار ایستادند. به احترام شهدا به طور دسته جمعی شروع به خواندن سرود نمودند. عصر شد. تصمیم گرفتند که شب همگی دانشجویان با کاردار و کارمندان سفارت برای دیدار خمینی به نوفل لوشاتو بروند. شب کاردار دم یکی از چند در سفارت ایستاد و قبلاً هم به پلیس گفته بود که با اشغال کنندگان سفارت کاری نداشته باشند.
همگی به نوفل لوشاتو رفتند
اشراقی برای کاردار و کارمندان و دانشجویان از خمینی وقت گرفت و به نزد خمینی رفتند و خمینی هم برای آنها صحبت کرد.
کاردار سفارت می گفت: در هنگام اشغال سفارت با تهران تماس گرفته بود و بختیار به او گفته بود از پلیس فرانسه بخواهید به طرف اشغال کنندگان سفارت تیراندازی کند. ولی او (کاردار) این کار را نکرد. آن شب کاردار و کارمندان سفارت ساعتها در کنار سایر مراجعه کنندگان بودند و بحث می کردند.
فردا صبح خبر رسید که پرچمهایی که دانشجویان به دیوار سفارت آویزان کرده بودند, پایین آورده شده است. چند نفر به سوی سفارت حرکت کردند. به سفارت که رسیدند دیدند که پرچمها جا به جا شده است. اما, هنوز به دیوار نصب است و معلوم شده که از خانة خمینی رفتن این چند نفر از بچه ها را به سفارت خبر داده بودند.
اما آن کسی که با مروارید تلفنی صحبت کرده بود و به او گفته بود که خیلی زود سفارت را ترک نماید از طلبه های خمینی در نجف بود و با ساواک کار می کرده است. بعد از انقلاب دستخط او را که برای ساواک نامه نوشته بود در اسناد ساواک پیدا کرده بودند و روزنامه های بعد از انقلاب نوشتند که او با ساواک رابطه داشته است و او را دستگیر کردند. برادر این فرد نیز ارتباط او را با ساواک نزد نگارنده تاٌیید کرد.
یکی دیگر از طلبه های خمینی (احتمالاً فردوسی پور) در دفتر قم به من گفت: این فرد که با ساواک کار می کرده برای ساواک نامه نوشته بوده است که من با فلانی رفیق هستم و او با دعائی رفیق است و به این ترتیب من به تدریج به خمینی نزدیک می شوم (نقل به مضمون).
این فرد چند ماهی زندان بود تا آن که به دستور خمینی آزاد شد.