همه ساله ظهر عاشورا پس از آنکه از تماشای تعزیه بر می گشتیم، مادرم بی هیچ اعتنا و توجه به حال من که حین تماشای صحنه های آن بار ها از شدت هراس و احساس گریسته و دچار ضعف شده بودم، مثل آدم های گرسنه یا حریص به سوی خانه همسایه می دوید تا نهار روز عاشورا را از دست ندهد. بعد هم که با غذای قیمه نذری توی یک قابلمه قرشده برمی گشت، همه ما را مجبور می کرد تا لقمه ای از آن بخوریم و خواندن زیارت نامه ظهر عاشورا و دعای آن را هم فراموش نکنیم که هر سه ثواب دارد. آنوقت پدرم تا غروب و انجام مناسک خانوادگی شام غریبان ـ که همه اهل خانه را وا میداشت دور تا دور اتاق پنجدری بنشینند، شمعی روشن در دست بگیرند و بزرگترها هنگام صحبت و سوگنامه سرایی او، در سکوت و در دل علل واقعه و فلسفه عاشورا را مرور کنند و از آن درس بگیرند، یک نفس توی اتاق زاویه، پنجدری و کتابخانه اش راه می رفت و غر میزد به مادرم که زنی امل و عقب مانده و عقلش به چشمش است، همه اش ظاهر امور را می بیند و از کنه قضایا کلا بی خبر است. من اما هیچ بیاد ندارم پدرم حتی یکبار خودش ما را به تماشای تعزیه برده باشد. این کار همیشه بر عهده ”بابا علی“ بود که او هم مثل من تقریبا تمام سال را برای رسیدن ماه محرم و تماشای تعزیه عاشورا روز شماری می کرد و روز موعود هم از ترس دیررسیدن به محل تعزیه و کمبود جای مناسب برای نشستن و تماشا، تمام شب بیدار خواب می شد و از خروسخوان سحر با شلوغ کاری و سروصدای زیاد ما بچه ها را بیدار، به خط کرده و انگار قشون خوابزده به محل تعزیه می رفتیم. آنوقت آنقدرکه زود می رسیدیم، نه یک سیاه پوش عزادار آنجا بود، نه تعزیه گردان، نه میاندار نوحه سرای میدان و نه حتی اسب تعزیه تزیین شده بود. با اینحال ”بابا علی“ به محض رسیدن به میدان خاکی که سن تعزیه بود، خاطرجمع از زاویه دید مناسب نسبت به سرتاسر میدان، ناگهان بی هیچ آغازغم انگیز، ابتدا با زنجموره و آه و سپس با هق هق گریه شروع می کرد به ذکر مصیبت، اما با آغاز تعزیه و تا آخر آن تنها به سر و سینه خود می کوبید و با ناله خش دار بلند با بازیگر اول تعزیه دم می گرفت وبعد شیون سر می داد که همین تماشاچی ها را به شدت عصبانی می کرد. من که اما از اول کار با دیدن علم و کتل های با شکوه چشم نواز که مردان تنومند آنها را درشال کمر حمل می کردند، محو تماشا بودم، بتدریج با اوج غم انگیز صحنه های نمایش، مسحوراسب سوارانی می شدم که با لباس و سراندازهای رنگارنگ زیبا، سواربراسبان آذین بسته در میدان وسیع خاکی با چادر و خیمه های تعبیه شده دورتادور آن می تاختند و با صدایی بسیار خوش آهنگ گاهی به گونه ای مهرآمیز و بیشتربا خشم و خروش اما در هر حال به آواز با هم سخن می گفتند و حتی گاهی پیاده یا سوار براسبان آراسته با هم گلاویز می شدند تا درآخر کار مرد بلند قامت زشت چهره ای که از ابتدای تعزیه در تعقیب و آزار چابکسوار جوان زیبا صورت بود، پس از نبردی خشن و دلخراش او را به شهادت می رساند، شال سبز او را بر دور حصار گردنش از هم می درید، دور میدان می تاخت و خنده مستانه کریه سر می داد. آنوقت من از شدت وحشت و هراس نفسم بند می آمد، زبانم قفل میشد و عین آدم های برق گرفته سرجا میخکوب می ماندم. بعد هم که پیکر شهید جوان را با چندین کبوتر خونین بال، افتاده روی یال اسب سفیدش و گاهواره کودکی خفته را روی اسب دیگری در کنارآن به آرامی دورتادور میدان می گرداندند و سوگنامه او را به آوازی سوزناک می خواندند، دردی زهرآگین مثل گزش نیش مار توی سینه ام می پیچید که انگار قلبم را با چنگکی تیز از جا بیرون می آورد تا میان میدان پرتاب کند. (آثاراین درد بی تعریف هنوز و پس از اینهمه سال بر جسم و روانم جاریست و حالا پیکر هر سربدار بر سر دار، زخم کهنه آنرا باز ناسور می کند) آنوقت با جثه ای که مثل یک پرنده ترسیده می لرزید به ”بابا علی“ پناه می بردم و غرقه در سیلاب اشک بی مجال به التماس از او می خواستم که کودک درگاهواره، آن دو کبوتر خونین بال و شهید جوان را درآغوش بگیرم و بمیرم. یکبار هم به این هوا همین کاررا کردم که اگر”بابا علی“ از روی پله های آخر میدان تعزیه دیوانه وار نکشیده بودم بالا، زیر سم اسبی که کف بر لب دورمیدان یورتمه می رفت، له شده بودم. به این ترتیب تماشای صحنه های شورانگیز نمایشی روز عاشورا، بر صفحه شفاف خاطرات کودکی ام ، اولین وعمیق ترین شیارها را حک کرد تا سرانجام در جوانی با اشراف به اینکه در صحنه تعزیه هیچوقت جنگ واقعی رخ نمی دهد و کسی نیز به شهادت نمی رسد، بتدریج رقت احساس و ترس سابق جای خود را به کشش و مجذوبیت خاصی نسبت به جنبه های نمایشی و مذهبی تعزیه سپرد وقتی بازیگران شوریده ی بی ادعا در شبیه سازی ساده و ابتدایی اما فروتنانه، حماسه عاشورا را با فانتزی بسیار و تمام ایمان و باور قلبی بازسازی کرده و عواطف و احساس انسان را سخت تحت تأ ثیر قرار می دادند. بهر حال واقعه روز عاشورا و دلمشغولی با فلسفة آن، ناشی از دیدار و تماشای تعزیه طی سالها ـ که هنوز هم اگردست دهد فرصتی بی همتا خواهد بود ـ و رفتار پدر بر سر این مسأله تنها وقتی راحتم گذاشت که با گذشت روزگار جوانی، جرأت آنرا یافته بودم رودرروی پدر بایستم و با جسارتی که هرگز در خود سراغ نداشتم، ازاو درباره هر چیز بویژه روز عاشورا توضیح بخواهم و با او چون و چرا کنم که هرگز با من به تماشای تعزیه نیامده است و از این بابت او را گاهی حتی به محبت سرزنش نمایم. به همین ترتیب وقتی کم وبیش به لطافت احساس و آزادگی او آگاه شدم ، یکبار ضمن بحث وجدل لفظی با لحنی تند و پررویی بسیار از او پرسیدم آیا واقعه عاشورا را واقعا باوردارد؟ انگار یکه خورده باشد، اول توی چشمانم زل زد اما هیچ نگفت جز آنکه دقایقی طولانی انگار در عالم دیگر به فکر فرو رفت ـ که گمان می کردم عارضه پیری باشد ـ اما یکهو برگشت به سویم ، بغض سمج توی گلو را به زحمت فرو خورد و بی هیچ مقدمه چینی گفت: ”سیاوش“ برای اثبات بی گناهی خود از آتش عبور کرد و سرفراز از آن گذشت. بعدا او را البته به شهادت رساندند اما مردم باستان نیز مراسم سوگواری را در شأن او چنان برپا داشتند که ”سیاوش“ پس ازآن اسطوره معصومیت شد. طوری که با گذشت زمان به درازنای تاریخ افسانه ها وقتی خون اسطوره واقعی و معصوم دیگری نیز بر خاک زمین جاری شد و ”حسین“ به شهادت رسید، سوگواران تاریخ بهم پیوستند که تا امروز و هر چند زمان جاریست و جهان بسوی تکامل شتاب خواهد داشت، پیوسته اسطوره های دیگری نیز همچنان مسیر رفع اسارت انسان و تغییر تاریخ را هموار خواهند نمود و........ یکی با صدای بلند گفت: یا حسین و دیگری فریاد برآورد: یا حسین و صدایی دیگر و صداها و خروش فریادها آمیخت بهم که این واژه مأنوس را یکسره تکرار می کردند: یا حسین و...... دست های گاهی نمناک از خون از میان مردمان برخاست که پیکر مردی جوان را رو به آسمان بالا گرفتند و چنان فریاد کردند: یا حسین که انبوه جمعیت درهم پیچید و تکرار کرد: یا حسین و پیکر خونین مثل موجی آرام روی دستها جاری شد. صورتش رنگ مهتابی داشت و یک باریکه خون از لابلای موهای مشکی تابدارش، پیشانی و گونه راست را پیموده و در حاشیه لب های آماس کرده خشکیده بود. چشمان درشت از هم گشوده اش انگاردر جستجوی خورشید، رو به آسمان بازمانده و آنطور که او را خوابیده به پشت روی دستها حمل می کردند، ترس برم داشت آفتاب تند مرداد، پلک هایش را بسوزاند....... چشم هایم را ناخواسته بستم که دو گوی آن ازشدت وحشت از حدقه بیرون نجهند، گوش هایم را با دست گرفتم که هیچ صدایی نشنوم اما پژواک فریاد جمعیت در مغزم، بتناوب چون همهمه ای گنگ یا ازدحام اضطراب آدم ها بود...... لابد باز حین تماشای صحنه های تعزیه از خود بیخود شده ام؟! اما پدرم پیشم بود. ذوق کردم که سرانجام یکبار با من به تماشای تعزیه آمده است!! به هزار زحمت از او پرسیدم انبوه سوگواران را دیدی که صحنه های حماسی عاشورا را چه باشکوه تصویر می کنند؟ سرتکان داد و گفت: ظهر عاشوراست اما هیچ شبیه سازی یا تعزیه ای در کار نیست. تکرار حادثه عاشوراست. خیال کردم بازمی خواهد از تشابه معصومیت و شهادت ”سیاوش“ و”حسین“ برایم سخن بگوید و صحبت را به رد تعزیه برگرداند، پیشدستی کردم که: می گویی اسطوره های معصومیت و آزادگان هر دوران در سینه تاریخ جاری و جاودان شده اند، سوگواران سنتی بیهوده بر سر و روی می کوبند و عمق اعتقاد را فقط عمل فروتنانه بی چشمداشت شهادت می دهد؟ گفت: همین. معرکه بازار که نیست...... امروز هم رهرو بی گناه دیگری، ایستاده بر سر پیمان را به شهادت رسانده اند...... یک مجاهد خلق را. حسین را. پسرهمسایه را. تکرار ”سیاوش و حسین“ و تکثیر خواهد شد....... حالا باز فکر می کنی تحمل این حقایق تلخ و یافتن راهی برای رفع آن برایم مهم تر ازتماشای تعزیه نیست؟! و دستم را گرفت تا تسلا یابد اما نتوانست. سرش با انبوه موهای سفید، روی شانه ام افتاد و دردمند غرقه در اشک بی مجال، زیر لب آهسته زمزمه کرد: خون ”سیاوش و حسین“ درهم آمیخته است امروز. گفتم: بی هیچ کینه از گذشته های دور، حالا اما حرفهایت برایم اکسیر زندگیست و در انجام مناسک شام غریبان ویژه ات نیز معنای دیگری یافته ام که با انگیزه از آن شاید زندگی را در زمانه هرزگی های تمام طاقت بیاورم. چشمان نجیب تیره اش را با لبخندی گنگ به چهره ام دوخت که بگوید: بشرطی که هنگام بازآفرینی صحنه تعزیه زندگی نیز باور داشته باشی که ”سیاوشان و حسین ها“ به پیروی از سالار آزادگان بهر حال راه او را تا رفع ستم واسارت از انسان ادامه خواهند داد اما تو نیز باید در این مسیر سنگلاخ حتی لنگ لنگان همراهشان باشی.