شب پنجم جمادیالآخر سال 672 هجری قمری (16دسامبر 1273میلادی)، در شهر قونیه، مولوی، بیقرار و آرام، آخرین ساعتهای زندگیش را میگذراند. مراد و همدل و همزبانش، حسامالدین چَلپی، و فرزندش سلطان ولد بر بالین او نشسته بودند. سنگینی ماتم و غم, حضور سهمگین خود را بر بندبند خانه گسترده بود. «حضرت سلطان ولد از خدمت بی حدّ و رقّت بسیار و بی خوابی، به غایت ضعیف شده بود و دائم نعره ها می زد و جامه ها پاره می کرد و نوحه ها مینمود و اصلاً نمیغُنود (نمیخوابید). حضرت مولانا فرمود: بهاءالدین، من خوشم. برو سری بنه و قدری بیاسا. چون حضرت ولد سر نهاد و روانه شد، [مولانا] این غزل را فرمود و چلپی حسامالدین مینوشت و اشکهای خونین میریخت» (مَناقبالعارفین, افلاکی).
سلطان ولد و حسام الدّین نیز اینک شمس زندگیشان را در آستانة غروب میدیدند. آن دو در آن «غربت غربیّه» که همگان سودازدة «خور و خواب و شهوت» بودند, جز مولانا, که مراد و راهنما و خضر راهشان بود, چه جان پناهی داشتند؟ غزل واپسین مولانا, عقده گشای راز سَر به مُهر دل خونین آنها نیز بود.
مولوی در این غزل، از غربت، تنهایی همیشگی، سودازدگی و بلای سامان کُش عشق سخن میگوید که سراسر زندگیش را در زیر فرمان خود داشتند. این شعر گویی خلاصه زندگی اوست:
رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو، هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن
دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم، این درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره، عشق است چون زمرّد
از برق این زمرّد، هین دفع اژدها کن
سیسال آخر عمر مولانا، نمایانگر پیچ و تاب عاشقی است که از معبود و مراد خود، یعنی از همه هستی خود، جدا مانده است. غزلیات پرشور کلیات شمس یادگار این بیتابی های مولوی است. این بیقراری در آخرین غزل او نیز به روشنی پیداست و نشان از این دارد که درد عشق دردی است که «غیر مردن آن را دوا نباشد».
مولوی در غروب روز یکشنبه پنجم جمادی الآخر سال 672هـ (16دسامبر 1273م), در پی بیماری یی که ظاهراً «تب مُحرقه» (تیفوس) بود, به سنّ 68سالگی درگذشت؛ در همان روزهای اواخر پاییز که شمس محبوبش در 28سال پیش, ناگاه و بی خبر, برای همیشه, او را تنها گذاشته بود.
در مراسم خاکسپاری پیکر مولوی, نه تنها مسلمانان که مسیحیان و یهودیان قونیه نیز شرکت داشتند.
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من مگری و مگو دریغ دریغ
به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد
جنازهام چو ببینی مگو فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو وداع وداع
که گور پرده جمعیت جنان باشد
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد
کدام دانه فرورفت در زمین که نرُست
چرا به دانه انسانت این گمان باشد؟
مولانا «مردی بی تکلّف, ساده و نیک محضر بود... در مجلس او از هر دستی مردم راه داشتند. حتّی یک تَرسای مست میتوانست در سماع او حاضر شود و شور و عربده بکشد... در بردباری و شکیبایی حوصله یی کم مانند داشت. طالب علمی که با صوفیه دشمنی داشت, بر سر جمع با وی گفت: از مولانا نقل کنند که جایی گفته است "من با هفتاد و سه مذهب یکی ام, آیا این سخن, مولانا گفته است؟" گفت: "آری, گفته ام". آن مرد زبان طَعن بگشاد و مولانا را دشنام داد. مولانا بخندید و گفت: "با این نیز که تو میگویی یکی ام".
یکرنگی و صلحجویی او تا بدینحدّ بود و با رند و زاهد و گَبر (زرتشتی) و ترسا (مسیحی) چنین میزیست» (با کاروان حُلّه, دکتر عبدالحسین زرینکوب, ص 231). مولانا را در تربت پدرش بهاءولد در «ارم باغچه» قونیه به خاک سپردند. بعدها دو تن از مریدان مولوی (معین الدّین پروانه و عَلَمالدّین قیصر) بر سر تربت او بنایی ساختند که به «قُبّه خَضرا» معروف شد.
(مزار مولوی در قونیه)