کاظم مصطفوی: با حس فولاد داغ بر لبها و دستها



با بوسه بردستان مادر قهرمان چکاوک شهید
ستار بهشتی



اکنون و فردای هنوز
توالی آه به آه است.
این سفر با دامنه اش تا هنوز و فردا
عبور از هزارتوی افسانه به هزارتوی افسانه است!

از رنج به رنج
بی واهمه از تلخکامی افسانه های از یاد رفته
و تکرار هزاربارة داستان سرداران بی سر
با حس فولاد داغ بر لبها و دستها.

گذر از کمانة آتش و زخم:
با همین چشمها که سنگین نبودند،
با همین شانه ها که خسته نبودند،
با همین دستها که لرزان نبودند.

جستجوی برادران بردار
در صف مردان بی سر
با دست و دل شکسته،
و آوازهای پر بغض با گلوهای دریده.

گریستن در وادی های عطش
با شاخه های خشک
برای برگ در باد
و باریدن در ابرهای نباریده در روزهای بی ابر.

توقف در شادی های مجروح
غرق شدن در اشکهای پنهان،
ایستادن بر قله های بکر اندوه
و درنگ در طلوع رنگین پرنده.

با همین پاها که زخمی نبودند،
آغازمان  بی پایانی سنگلاخهای بیرحم بود؛
و در پیچاپیچ تنگه های بی قلعه
سنگ صخره ها با پیشانی شکسته شد.

برآمدیم از دل صخره تا افق
نه چون پلنگی پیر
پنجه کشیده بر ماه بدر
در شب غرور و شکست.

ما سوختیم چون ستاره ای تشنه و زلال.
و در عبور از آسمانی پر از پیامبران مصلوب
با لبخند زاهدی ژنده پوش
رفتیم تا آنسوی ماه.

تسخیر هفت کهکشان نادیدة کائنات
در خانه های حیرت
با ستونهایی از یقین
و سقف هایی از سؤال.

سفر در سفره های نادیدة زمینی
و یا بیکران آسمانها و قعر سیاه چاله های گمشده،
با حس سوز نسوج ناپیدای زخم
و تار تار ظریف ادارک.

جنگیدن با هزار سلطه و سلطان
تا آنجا که صلیبها
هزاربار بر دستهایمان پوسیدند
و دیوارها بر دارها  فروریختند.

گلوی گرگ درنده بغض را
در گلوهای بریدة خود دریدن
و در قحط های تلخ
آرزوهای خود را گم نکردن.

ما در خیابان های آوارگی شلیک کردیم
بر آوازهای کهنه و ترانه های تکرار،
و هرآن صدایی که از سفال قرون برمی آمد،
و بوی حجره و نا می داد.

ما شلیک کردیم؛
با اندوه ها، لبخندها،
با کلمات، و تفنگهایمان،
تا آنجا که هیچ گلوله ای حتی در نگاههایمان باقی نماند.

ما یافتیم
مزار گمشدة چکاوک شهید را
که در برق پنهان چشمان مردی در بند
و  آرزوهای جسور چریکی فراری دفن شده بود!...

افسانه بود یا نبود، ماندیم،
افسون افسانه را شکستیم،
از افسانه درآمدیم و افسانه شدیم،
تا جشن تماشا را در فردای بقا برافروزیم.
آذر91