دو راهی ذلّت یا مرگ
امام حسین و یارانش در بامداد روز دوم محرّم سال 61 هـ (اوّل اکتبر680م) به نزدیکی دهکدهٌ «نینَوا»، که در کناره رود فُرات قرار داشت، رسیدند. حُرّ و سپاهیانش نیز با آنها همراه بودند. در آنجا، «سواری بر اسبی اصیل پدیدار شد که مُسلّح بود و کمانی به شانه داشت و از کوفه می آمد. همگی بایستادند و منتظر وی بودند. چون به آنها رسید، به حُرّ بن یزید و یارانش سلام گفت، امّا، به حسین، عَلیه السّلام، و یارانش سلام نگفت. آن گاه، نامه یی به حُرّ داد که از ابن زیاد بود و چنین نوشته بود: وقتی نامه من به تو رسید و فرستاده ام بیامد، حسین را بدار در زمین باز بی حصار و آب. به فرستاده ام دستور داده ام با تو باشد و از تو جدا نشود تا خبر بیاورد که دستور مرا اجرا کرده ای.
حُرّ جماعت را وادار کرد در همانجا فرودآیند، بی آب و آبادی».
امام حسین و یارانش، بهناگزیر، در همان بیابان «بی آب و آبادی»، که کَربَلا نام گرفت، فرودآمدند.
همزمان با ورود امام حسین به «کربلا» عبیداللّه بن زیاد، از عُمَر بن سَعدبن اَبیوقّاص خواست که با «چهار هزار کس» از کوفه به جنگ حسین (ع) برود. پیش از آن، «ابن زیاد فرمان [حکومت شهر] ری را به نام وی نوشته بود و دستور رفتن داده بود… چون کار حسین چنان شد… ابن زیاد عُمَر بن سَعد را پیش خواند و گفت: "به مقابله حسین رو و چون از کار میان خودمان و او فَراغَت یافتیم، سوی عمل خویش می روی"».
روز سوّم محرّم سال 61 هـ (2اکتبر680م)، سپاه عُمر بن سَعد ـ که بیش از 4هزار تن بودند ـ در برابر سپاه هفتاد و چند نفره امام حسین صف آرایی کردند.
چند روز بعد نامه دیگری از عُبیداللّه بن زیاد به ابن سعد رسید که از او خواسته بود «میان حسین و یاران وی و آب [رود فُرات] حایل شو که یک قطره از آن ننوشند».
پس از رسیدن این نامه، «ابنسعد، عَمرو بن حَجّاج را با پانصد سوار فرستاد که آبگاه [فرات] را گرفتند و میان حسین و یاران وی و آب حایل شدند و نگذاشتند یک قطره آب بنوشند. و این، سه روز پیش از کشته شدن حسین بود» (طبری، ج7، ص3006).
محافظان بر کناره رود فرات به نگهبانی پرداختند. شمار آنها آنچنان زیاد بود که نزدیک شدن به رود فرات ناممکن می نمود.
روز نهم محرّم، شمر بن ذی الجوشَن، از نزدیکان عُبیداللّه بن زیاد، نامهٌ او را برای عُمَر بن سَعد برد که مضمون آن چنین بود: «ترا سوی حسین نفرستادم که دست از او بداری، یا وقت بگذرانی یا امید سلامت و بقا بدو بدهی، یا بمانی و پیش من از او وَساطَت کنی. بنگر، اگر حسین و یارانش گردن نهادند و تسلیم شدند، آنها را به مُسالمت سوی من فرست. اگر دریغ کردند، به آنها حمله بَر و خونشان بریز و اعضاشان را ببُر که استحقاق این کار دارند. اگر حسین کشته شد، اسب بر سینه و پشت وی بتاز که ناسپاس است و مخالف و حق ناشناس و ستمگر… اگر به دستور ما عمل کردی، پاداش شنوای مطیع به تو می دهیم و اگر نکردی، از عمل ما و سپاه ما کناره کن و شمر ذی الجوشَن را با سپاه واگذار که دستور خویش را به او داده ایم» (طبری، ج7، ص3010).
وقتی شمر نامه ابنزیاد را به عُمر بن سعد داد و او آن را خواند، از او پرسید: «چه خواهی کرد؟ فرمان امیرت را اجرا می کنی و دشمن او را می کشی؟ اگر نه، سپاه و اردو را با من واگذار. گفت: نه، خودم این کار را عهده می کنم» (طبری، ج7، ص3011).
شب عاشورا
در برابر امام حسین دو راه بیشتر پدیدار نبود: بیعت با یزید، یا آمادگی برای یک جنگ نابرابر و تن دادن به مرگی ناگزیر.
در شبانگاه روز نهم محرّم (شب عاشورا)، حسین (ع) یاران خود را گردآورد و پس از ستایش خداوند، به آنان گفت: «"… یارانی شایسته تر و بهتر از یارانم نمی شناسم و خاندانی از خاندان خودم نکوتر و خویش دوست تر. خدا همه تان را از جانب من پاداش نیک دهد. بدانید که می دانم فردا روزمان با این دشمنان چه خواهد شد. بدانید که من اجازه تان می دهم با رضایت من، هَمَگیتان بروید که حقّی بر شما ندارم. اینک، شب به بَرَتان گرفته، آن را وسیله رفتن کنید. هریک از شما دست یکی از خاندان مرا بگیرد و در روستاها و شهرهایتان پراکنده شوید تا خدا گشایش دهد، که این قوم مرا می خواهند، وقتی بر من دست یافتند، از دیگران غافل می مانند".
برادرانش و پسرانش و برادرزادگانش و دو پسر عبداللّه بن جعفر [عون و محمّد] گفتند: چرا چنین کنیم؟ برای آن که پس از تو بمانیم؟ خدا هرگز چنین روزی را نیارد.
نخست، [برادرش] عباس این سخن گفت. سپس آنها این سخن و اَمثال آن را به زبان آوردند» (طبری، ج7، ص3015).
«حسین، علیهالسلام، گفت: "ای پسران عَقیل [جعفر، عبدالرّحمان و عبداللّه]، کشته شدن مُسلم شما را بس، بروید که اجازه تان دادم".
گفتند: "نه، به خدا، نمی کنیم. جان و مال و کسانمان را فدایت می کنیم و همراه تو می جنگیم تا شریک سرانجامت شویم. خدا، زندگی از پس ترا روسیاه کند".
پس مُسلم بن عَوسَجه اَسَدی برخاست و گفت: "ترا رها کنیم و خدا بداند که در کار اَدای حق تو نکوشیدهایم؟ نه به خدا، باید نیزه ام را در سینه هاشان بشکنم و با شمشیرم، چندان که دسته آن بهدستم باشد، ضَربتشان بزنم. از تو جدا نمی شوم. اگر سلاح برای جنگشان نداشته باشم، به دفاع از تو، چندان سنگشان می زنم که با تو بمیرم".
سعید بنعبداللّه حَنَفی [یکی از پیکهایی که نامه های مردم کوفه به امام حسین را به مکّه برده و در آن جا به یاران حسین (ع) پیوسته بود]، برخاست و گفت: "… به خدا، اگر بدانم کشته می شوم، سپس زنده می شوم، آن گاه زنده سوخته می شوم و خاکسترم به باد می رود و هفتاد بار چنینم می کنند، از تو جدا نشوم تا پیش رویت بمیرم…"
زُهیربن قَین [بَجَلی، که در میانهٌ راه به حسین پیوسته بود] گفت: "به خدا دوست دارم کشته شوم و زنده شوم و باز کشته شوم و، به همین صورت، هزاربار کشته شوم و خدا با کشته شدن من بَلیّه (=مصیبت) را از جان تو و جان این جوانان خاندان تو دور کند".
همهٌ یاران وی سخنانی گفتند که همانند یکدیگر بود و از یک روی. می گفتند: "به خدا، از تو جدا نمی شویم. جانهای ما به فدایت. با سینه و صورت و دست، ترا حفظ می کنیم…"» (طبری، ج7، ص3016).
در شب عاشورا «حسین و یاران وی، همه شب، بیدار بودند، نماز می کردند و آمرزش می خواستند و دعا می کردند و زاری».
بامداد عاشورا
بامداد روز عاشورا، امام حسین با خاندان و یاران خویش «نماز صبح بکرد». آن گاه، برای آنان سخن گفت. با این که می دانست تا چند ساعت دیگر خود و همرزمانش به خون خواهند غلتید، ذرّه یی تردید و بیم در کلامش نبود. عَزمش برای پیکار با دشمن اسلام محمّدی و مردم، جَزم بود. در نهایت سخنوری و شیوایی سخن می گفت، با روحی سرشار از یقین و آرامش. همرزمانش نیز مانند خود او در راه نبرد با دشمن بیدادگر، عَزمی جَزم داشتند و با این که همگی گرسنه و تشنه بودند، بی شکوه، چشم به راه فرمان جهاد پیشوایشان، لحظه شماری میکردند. فضا رُعب آور می نمود، امّا، در دلهای یاران حسین (ع) تنها جسارت و جرأت و ایمان بود و از بیم در آنها نشانی نبود.
«حسین یاران خویش را بیاراست. سی سوار با وی بودند و چهل پیاده. زُهَیر بن قَین را به پهلوی راست یاران خود نهاد و حبیب بن مَظاهر را به پهلوی چپ یاران خود نهاد. پرچم خویش را به عباس بن علی، برادرش، داد. خیمه ها را پشت سر نهاد و بگفت تا مقداری هیزم و نی را که پشت خیمه ها بود، آتش زدند که بیم داشت دشمن از پشت سر بیاید».
شمر که «سلاح تمام داشت، بر اسبی به تاخت آمد و بر خیمه ها گذشت و جز هیزم مشتعل چیزی ندید. به صدای بلند بانگ زد که ای حسین، در این دنیا، پیش از روز رستاخیز، آتش را، به شتاب، خواستی؟»
مُسلم بن عوسَجَه به حسین (ع) گفت: «"ای پسر پیامبر خدا، فدایت شوم، تیری به او بیندازم که در تیررس است و تیرم خطا نمی کند. این فاسق از جَبّاران بزرگ است".
حسین گفت: "تیرش نزن که نمی خواهم من آغاز کرده باشم"» (طبری، ج7، ص3022).
وقتی سپاه عبیداللّه بن زیاد به اردوی امام حسین نزدیک شدند، حسین(ع) بر اسب خویش نشست و خطاب به سپاه دشمن، لب به سخن گشود ـ «بهخدا، هرگز، چه پیش از آن و چه بعد، نشنیدم که گوینده یی بلیغ تر از او سخن کند» ـ و «با صدای بلند، که بیشتر کسان میشنیدند» گفت: «ای مردم، سخن مرا بشنوید و در کار من شتاب مکنید تا دربارهٌ حقّی که بر شما دارم سخن آرم و بگویم که به چه سبب به سوی شما آمده ام. اگر گفتار مرا پذیرفتید و سخنم را باور کردید و انصاف دادید، نیکروز می شوید که بر ضدّ من دستاویزی ندارید، و اگر نپذیرفتید و انصاف ندادید، شما و شریکان (عبادت) تان یکدل شوید که منظورتان نهان نباشد و دربارهٌ من هرچه خواهید کنید و مهلتم ندهید. یاور من خدایی است که این کتاب (=قرآن) را نازل کرده و هم او دوستدار شایستگان است».
سپس، گفت: «نَسَب مرا به یادآرید و بنگرید من کیستم، آن گاه، به خویشتن بازروید و خودتان را ملامت کنید و بیندیشید که آیا رواست مرا بکشید و حُرمتم را بشکنید؟ مگر من پسر دختر پیامبرتان و پسر وَصیّ وی و عموزاده اش [=علی بن ابی طالب] نیستم که پیش از همه به خدا ایمان آورد و پیامبر را درمورد چیزی که از پیش پروردگارش آورده بود، تصدیق کرد؟»
آن گاه، در ادامه سخنانش گفت: «آیا به عوض کسی که کشته ام یا مالی که تلف کرده ام یا قصاص زخمی که زده ام، از پی منید؟»
آنها «خاموش ماندند و با وی سخن نکردند».
گام اول
عُمَربن سَعدبن اَبی وَقّاص، سپهسالار سپاه عُبیداللّه بن زیاد، «تیری در دل کَمان نهاد و بینداخت و گفت: "شاهد باشید که من نخستین کَسَم که تیر انداخت"».
با تیری که ابن سعد به سوی اردوی امام حسین افکند، جنگ آغاز شد. «به حسین و یارانش، از هر سوی، حمله شد… یاران حسین سخت بجنگیدند. سوارانشان حمله آغاز کردند. همگی سی و دو سوار بودند و از هر طرف که به سپاه کوفه حمله می بردند، آن را عقب می زدند».
«چون عَزرَة بن قَیس، که سالار سواران اهل کوفه بود، دید که سواران وی از هر سوی عقب می روند»، یکی را «پیش عمر بن سعد فرستاد و گفت: "مگر نمی بینی سواران من در اوّل روز از این گروه اندک چه می کشند؟ پیادگان و تیراندازان را به مقابله آنها فرست"».
عمر بن سعد، حُصَین بن تَمیم، «سالار نگهبانان و سالار سوارانی که اسبشان زره داشت»، را پیش خواند و «سوارانی را که اسبانشان زره داشت با پانصد تیرانداز با وی فرستاد که بیامدند و چون نزدیک حسین و یاران وی رسیدند، تیربارانشان کردند و چیزی نگذشت که اسبانشان را پی کردند (=رگ و پی پای اسبان را با تیر از میان بردند) و همگی پیاده ماندند» (طبری، ج7، ص3039).
«تا نیمروز، سخت ترین جنگی که خدا آفریده بود، با آنها کردند و چنان بود که نمی توانستند جز از یک سوی به آنها حمله کنند که خیمه ها فراهم بود (=بههم چسبیده بود) و راست و چپ به هم پیوسته بود. عمر بن سعد گفت: "خیمه ها را آتش بزنند و وارد آن شوند و ازپای بیندازند". آتش بیاوردند و سوزانیدن آغاز کردند.
نبرد پاکبازان
یاران حسین (ع)، یک به یک، از او اذن جهاد می طلبیدند و به میدان می شتافتند و پس از نبردی جانانه در خون داغ و جوشانشان پرپر می شدند. هر سرو تناوری که به خاک می غلتید، یاران بی قرارش، این آیه را زمزمه می کردند: «فَمنهُم مَن قَضی نَحبَه وَ منهُم مَن یَنتَظر وَ ما بَدّلوا تَبدیلاً» (قرآن، سورهٌ اَحزاب، آیهٌ23) «از میانشان، یکی که نذر و تعهّدی به گردن داشت، آن را اداکرد و دیگری در انتظار ادای دَینی است که به گردن دارد، و هیچ دگرگونی در آن راه ندارد».
هرچه آتش نبرد شعله ور تر میشد، یاران حسین شیفته تر و بی قرارتر می شدند. خورشید جسارت و رزمندگی، سایه های لرزان ترس را، به کلّی، محو کرده بود.
سرانجام، «یاران حسین [همگی] کشته شدند و نوبت وی و خاندانش رسید».
«نخستینکس از فرزندان ابی طالب که آن روز کشته شد، علی اکبر، پسر حسین، بود. علی اکبر بیامد و با شمشیر به کسان حمله برد. مُرّة بن مُنقذ راه بر او گرفت و ضربتی به او زد که بیفتاد و کسان اطرافش را گرفتند و با شمشیر پاره پاره اش کردند…
پس از آن، از هر سو، آنها را درمیان گرفتند.
حمیدبن مُسلم [یکی از سپاهیان ابن زیاد] گوید: "پسری سوی ما آمد که گویی چهره اش پاره ماه بود. شمشیری به دست داشت و پیراهن و تنبان داشت و نعلینی به پا… عُمر بن سعد اَزدی به او حمله برد و پس نیامد تا سر او را با شمشیر بزد که پسر به رو درافتاد و گفت: "عمو جانم". حسین چون عقاب برجست و همانند شیری خشمگین حمله آورد و عُمر را با شمشیر بزد که دست خود را حایل شمشیر کرد که از زیر مرفَق (=آرنج) قطع شد و بانگ زد و عقب رفت. تنی چند از سواران مردم کوفه حمله آوردند که عُمَر را از دست حسین رهایی دهند. اسبان رو به عمر آوردند و سُمهای آنان به حرکت آمدند و اسبان و سواران جَولان کردند و او را لگدمال کردند تا جان داد.
وقتی غبار برفت، حسین را دیدم که بر سر پسر ایستاده بود و پسر با دو پای خویش زمین را می خراشید و حسین می گفت: "ملعون باد قومی که ترا کشتند… به خدا، برای عمویت گران است که او را بخوانی، امّا، جوابت را ندهد. به خدا، دشمنش بسیار است و یاورش اندک".
آن گاه، وی را برداشت. دو پای پسر را دیدم که روی زمین می کشید و حسین سینه به سینه وی نهاده بود… وی را ببرد و با پسرش علی اکبر و دیگر کشتگان خاندانش، که اطراف وی بودند، به یک جا نهاد. درباره پسر پرسش کردم، گفتند: وی قاسم بن حسن بن علی بن ابی طالب بود…» (طبری، ج7، ص3054).
«کودک [شیرخوار] حسین را پیش وی آوردند که در بغل گرفت… یکی از بنی اسد تیری بزد و گلوی او را درید. حسین خون او را بگرفت و چون کف وی پر شد، آن را به زمین ریخت و گفت: "پروردگارا، اگر فیروزی آسمان را از ما بازگرفته ای، چنان کن که به سبب خیر باشد و انتقام ما را از این ستمگران بگیر"» (طبری، ج7، ص3055).
عبداللّه و جعفر و عثمان، فرزندان حضرت علی، پیش تاختند و جنگیدند و به شهادت رسیدند. باقیماندهٌ خاندان حسین، از جمله، برادر پاکبازش عبّاس، پرچمدار قهرمان عاشورا، یک به یک، جنگیدند و به شهادت رسیدند.
«سالار شهیدان»
سرانجام، امام حسین تنها ماند. پیکرهای غَرقه به خون شش تن از برادرانش، فرزندان عمویش عَقیل، فرزندان نوجوان برادرش، فرزندان نوجوان خودش، و بسیاری دیگر از خویشان و رزمندگان پاکبازش در بیابان داغ کربلا خاموش و آرام خفته بودند. زنان و کودکان و فرزند تبدارش علی در بیابان تفتیده و سوزان، تشنه و داغدار، نظاره گر بی تاب این نبرد شورانگیز، امّا، نابرابر بودند.
همه یاران رفتند و به عهد خونینشان وفا کردند. امام حسین، تنها، ماند.
حسین بر بالای جسدهای به خون تپیده یاران نگاه به آسمان دوخت و گفت: «خدایا، این هدایا را از من بپذیر». چهره اش، چون آتش، گدازان بود. آن گاه، با زنان و فرزندان خاندان و خویشان و یاران و تنها پسر باقیمانده اش علی، که بیمار بود، وداع کرد و بی آن که روی برگرداند، شهاب وار، به قلب سپاه یزید تاخت. به هر سو که یورش می برد، دشمن، هراسان، از برابرش می گریخت. فریاد زد: «اگر دین محمّد جز با کشته شدنم پایدار نمیمانَد، شمشیرها بگیریدم» (ان کان دین محمّد لایَستَقم الاّ بقَتلی، یاسُیُوف خُزینی).
«شمر بن ذی الجوشن با پیادگان نزدیک حسین آمد و حسین بدانها حمله برد و… با پیادگان چندان بجنگید که عقب رفتند… آن گاه، پیادگان، از راست و چپ، به وی حمله بردند و او به راستیها حمله برد تا پراکنده شدند و به چپیها نیز، تا پراکنده شدند…
[یکی از سپاهیان ابنزیاد می گفت:] "به خدا، هرگز شکسته یی را ندیده بودم که فرزند و کسان و یارانش را کشته باشند و چون او محکم دل و آرام خاطر باشد و دلیر بر پیشروی. به خدا، پیش از او و پس از او، کسی را همانندش ندیدم. وقتی حمله می برد، پیادگان، از راست و چپ او، چون بُزغالگان از حمله گرگ، فراری می شدند… پیاده می جنگید، چون یکّه سواری دلیر، از تیر احتراز (=پرهیز) می کرد، جای حمله را می جست، به سواران حمله می برد. می گفت: برای کشتن من شتاب دارید، به خدا، پس از من از بندگان خدا کس را نخواهید کشت که خدای از کشتن وی بیش از کشتن من بر شما خشم آرد. به خدا، امیدوارم خدا وَهن (=سستی) شما را مایهٌ حُرمت من کند و به ترتیبی که ندانید، انتقام مرا از شما بگیرد…"» (طبری، ج7، ص3061).
«حسین تشنه بود و تشنگی وی سخت شد. نزدیک [خیمهگاه] آمد که آب بنوشد. حُصَینبن تَمیم [سالار نگهبانان ابنزیاد] تیری سوی وی انداخت که به دهانش خورد. خون از دهان خویش می گرفت و به هوا می افکند، آن گاه، حَمد خدا کرد و ثَنای او کرد، سپس، دو دست خویش را فراهم کرد (=کنار هم نهاد) و گفت: "خدایا، شمارشان کم کن و به پراکندگی، جانشان را بگیر و یکیشان را در زمین به جای مگذار…"»
«یکی از بَنی اَبان [از افراد یکی از قبایل حجاز] تیری بزد و آن را در چانه حسین جای داد. حسین تیر را بیرون کشید و دو دست خویش را بگشود که از خون پر شد. آن گاه، گفت: "خدایا، از آن چه با پسر دختر پیامبرت می کنند، شکایت به تو دارم"» (طبری، ج7، ص3057).
«شمر بن ذی الجوشن با گروهی در حدود ده نفر از پیادگان مردم کوفه سوی منزلگاه حسین رفت که بُنه (=رخت و لباس) و عیال (=زن و فرزند) وی در آن بود. حسین سوی آنها رفت که میان وی و بُنه اش حایل شدند. حسین گفت: "وای شما، اگر دین ندارید و از روز معاد نمی ترسید، در کار دنیاتان آزادگان و جوانمردان باشید"…» (یا شیعه آلسفیان! ان لَم یَکُن دین وَ لایَخافونَ المَعاد، فَکونوا اَحراراً فیدُنیاکم).(طبری، ج7، ص3058).
«آن گاه، شمر میان کسان بانگ زد که "وای شما، منتظر چیستید؟ مادرهایتان عزادارتان شود، بکشیدش".
پس، از هر سو به او حمله بردند. ضربتی به کف دست چپ او زدند. این ضربت را زُرعَة بن شَریک تمَیمی زد [که بعدها، مختار ثَقَفی او را کشت]. ضربتی نیز به شانه اش زدند… و او سنگین شده بود و در کار افتادن بود. در این حال سَنان بن اَنَس نَخَعی [از سران سپاه عمر بن سعد] حمله برد و نیزه در او فروبرد که بیفتاد و به خَولی بن یزید اَصبَحی گفت: "سرش را جداکن". می خواست بکند، امّا، ضعف آورد و بلرزید و سنان بن انس بدو گفت: "خدا بازوهایت را بشکند و دستانت را جدا کند". پس فرود آمد و سرش را ببرید و جدا کرد و به خولیبن یزید داد، پیش از آن ضربتهای شمشیر مکرّر خورده بود.
وقتی حسین بن علی، عَلیه السّلام، کشته شد، سی و سه ضربت نیزه و سی و چهار ضربت شمشیر بر او بود» (طبری، ج7، ص3061).
ـ «هرچه به تن حسین بود، درآوردند... کسان به… حُلّهها (=لباسها و پوشاکها) و شترها روی آوردند و همه را غارت کردند... کسان به زنان حسین و بُنه و لوازم وی روی کردند. زن بود که بر سر جامه تنش با او درگیر میشدند و به زور می گرفتند و می بردند»...
«آن گاه، عمر بن سعد میان یاران خود ندا داد: "کی داوطلب می شود که اسب بر حسین بتازد؟" ده کس داوطلب شدند… که بیامدند و با اسبان خویش حسین را لگدکوب کردند، چندان که پشت و سینه او را درهم شکستند».
ـ در روز عاشورا «از یاران امام حسین، علیه السلام، هفتاد و دو کس کشته شد. مردم [روستای] غاضریّه، از قبیلهٌ بنی اَسَد، [پیکرهای بی سر] حسین و یاران او را، یک روز پس از کشته شدنشان، به خاک سپردند» (طبری، ج7، ص3064).
خاندان پاکباز عاشورا
در روز عاشورا، بهجز امام حسین، بیش از 7تن از فرزندان حضرت علی نیز به شهادت رسیدند: هر چهار پسر اُمّ البَنین، دومیّن همسر حضرت علی (حضرت عبّاس، جعفر، عبداللّه و عثمان)ـ دو پسرش (عبداللّه و ابوبکر) از همسرش لیلی، دختر مسعود بن خالد ـ محمد اصغر، از همسر دیگرش، اَسما، دختر عُمَیس.
در روز عاشورا، چندتن از فرزندان امام حسن (قاسم، ابوبکر، عبداللّه و حسن)، فرزندان امام حسین (علیاکبر، علیاصغر و عبداللّه)، فرزندان عَقیل بن ابی طالب (مُسلم، جعفر، عبدالرّحمان و عبداللّه)، فرزندان عبداللّه بن جعفر بن ابی طالب (عون، که مادرش جَمانَه، و محمّد، که مادرش خَصَفَة بود) و فرزند مُسلم بن عقیل (عبداللّه، که مادرش رقیّه، دختر حضرت علی بود) (طبری، ج7، ص3084)، به شهادت رسیدند.
ـ «همان روز [عاشورا] سر او [امام حسین] را همراه خَولی بن یزید و حمید بن مُسلم اَزدی سوی ابن زیاد فرستادند. خَولی با سر بیامد و آهنگ قصر کرد. امّا، در قصر را بسته یافت و به خانه رفت و سر را زیر طَشتی نهاد». زن او، «نَوار، دختر مالک بن عَقرب که از حَضرمیان» یمن بود، گفت: «خَولی سر حسین را آورد و در خانه زیر لاوَکی (لاوَک= ظرف چوبی گرد بزرگ) نهاد، آن گاه، به اتاق آمد و به بستر خویش رفت. گفتمش: "چه خبر؟ چه داری؟"
گفت: "بی نیازی روزگاران برایت آورده ام، اینک، سر حسین با تو در خانه است".
گفتمش: "وای تو، نه، به خدا، هرگز با تو به یک اتاق نمانم". از بسترم برخاستم…» (طبری، ج7، ص3064).
ـ خولی «چون صبح شد، سر را پیش عبیداللّه بن زیاد برد». «سرهای دیگران را نیز بریدند و هفتاد و دو سر، همراه شمر بن ذی الجوشن و قیس بن اَشعث و عَمرو بن حَجّاج و عَزرة بن قیس فرستادند که پیش عبیداللّه بن زیاد بردند» (طبری، ج7، ص3065).
ـ «عبیداللّهبن زیاد سر حسین را در کوفه بیاویخت و [به فرمان او] آن را در کوفه گردانیدند» (طبری، ج7، ص3070). سپس، «سر حسین را با سرهای یارانش» به زَحر بن قَیس سپرد که پیش یزید ببرد. زَحر با دوتن از افراد قبیلهٌ اَزد سرهای شهیدان پاکباز کربلا را بر سر نیزه کردند و به شام، تختگاه یزید، بردند.
عبیداللّه بن زیاد پس از فرستادن سرهای شهیدان کربلا به شام، فرمان داد «تا زنان و کودکان حسین را آماده کنند و بگفت تا طوق آهنین به گردن علی بن حسین [که بیمار بود] نهادند و آنها را همراه... شمر بن ذی الجوشن روانه کرد که پیش یزیدشان بردند».
عاقبت یزید و یزیدیان
یزید پس از عاشورای حسینی دیری نماند و سه سال بعد در 14ربیع الاوّل سال 64 هـ (9نوامبر683م) در روستایی در نزدیکی شهر حُمص (در 150 کیلومتری شمال دمشق) در حین اسب تازی در یک مسابقه تفریحی از اسب به زیرافتاد و مرد. او سه سال و 7ماه (به سال قمری) خلافت کرد. در همان خلافت کوتاه، آشکارا، کینه یی را که از نیاکانش به ارث برده بود، نسبت به خاندان پیامبر، نخستین کانون و مرکز حکومت اسلامی (مدینه) و قبلهگاه مسلمانان (کعبه) نشان داد. در سال اول حکومتش امام حسین، نوه پیامبر و دهها تن از خاندان ابوطالب را در در روز عاشورای سال 61هـق (9اکتبر680م) بهشهادت رساند؛ در سال سوّم خلافتش، مدینه را قتل عام کرد. سپس، به مکّه یورش برد و خانهٌ کعبه را با پرتاب سنگهای درشت و گلولههای آتش از مَنجنیق، ویران کرد.
پس از مرگ یزید عبیداللّه بن زیاد، سردسته قاتلان امام حسین، که حاکم کوفه و بصره بود، دعوی خلافت کرد و مردم آن دو شهر را به بیعت خود فراخواند. مردم کوفه که چندسال در حکومت عدل علی(ع) روزگار گذرانده بودند و خودکامگیها و ظلم و بیداد عمّال یزید را با نوهٌ پیامبر خدا و خاندان او و مردم بی گناه آن شهر به چشم دیده بودند، حاضر به تن دادن به حکومت عمّال بیدادگر یزید نشدند و فرستادگانش را از شهر بیرون کردند. مردم بصره نیز بر او شوریدند و او را از آن شهر راندند. شهر کوفه یکی از کانونهای عمده مخالفت با حکومت امویان بود. سعد بن ابی وَقّاص، به فرمان عمر، خلیفهٌ دوم، یک سال و دو ماه پس از فتح تیسفون، این شهر را در آغاز محرّم سال 17هـ (اواخر ژانویه 638م)، در نزدیکی قادسیّه، بنانهاد. عمده ساکنان کوفه را ایرانیان، به ویژهٌ دیلمها و سپاهیان ساسانی ـ«جُند شهنشاه»، که پس از سقوط ساسانیان مسلمان شده بودند ـ تشکیل میدادند. کوفه مرکز حکومت حضرت علی و یکی از مراکز عمدهٌ شیعهٌ آلعلی بود، که با بنیامیّه دشمنی دیرینه داشتند. پس از عاشورای حسینی گروهی از دوستداران امام حسین که به یاریش نشتافته بودند، پس از شهادتش بر مزار او و یارانش در کربلا گردآمدند و پس از سوگواری عهد بستند که انتقام خون به ناحق ریخته شده اش را از قاتلانش بگیرند. اما در این راه کاری از پیش نبردند و بیشترشان در جنگ با نیروهای ابن زیاد به شهادت رسیدند. آنها توّابین (توبه کنندگان) نامیده شدند.
مختار ثَقفی از دوستداران امام حسین اندکی پس از شکست قیام «توّابین» مردم کوفه را به خونخواهی امام حسین فراخواند. او در محرّم سال 66 هجری (اوت 685میلادی) قیام خود را با فریاد «بشتابید برای خونخواهی حسین بن علی» (یا للثارات حسین بن علی) آغاز کرد و کوفه را به یاری خونخواهان حسین آزاد کرد و بسیاری از قاتلان امام حسین را ازمیان برد. ازجمله عمرو بن سعد بن ابی وقّاص. شمر بن ذی الجوشن با عدّه یی از کوفه بیرون خزید و به سوی خوزستان گریخت. مختار گروهی از یارانش را به دنبالش فرستاد و در جنگی که در ناحیه شوش رخ داد شمر کشته شد. تن او را پیش سگان افکندند. خولی پسر یزید اَصبحی که سر امام حسین را در تنور خانه اش پنهان کرده بود، از بیم عقوبت در آبریزگاه خانه اش نهان شد. همسر او نَوار (عَیُوف) دختر مالک، که از حَضرمیان (از ناحیهٌ حَضَرموت یمن) بود و پس از پی بردن به این عمل ننگین کینهٌ شوهرش را به دل گرفته بود، پنهانگاه خولی را به یاران مختار خبر داد. آنها او را از آبریزگاه خانه اش بیرون کشیدند و کشتند (طبری، ج8،ص3350).
در روز 24 ذیحجّه سال66هجری (21ژوییه686م) سپاه مختار ـکه ده هزارتن بودند و ابراهیم پسر مالک اَشتر نَخَعی که «جوانی نورس و دلیر بود»، فرماندهی آنها را به عهده داشتـ برای جنگ با عبیداللّه زیاد از کوفه بیرون رفت و در نزدیکی موصل با سپاه عبیداللّهبن زیاد ـ که 80هزارتن بودند و مروانبن حَکم آنها را از شام (دمشق) برای جنگ با سپاه مختار روانه کرده بود ـ جنگیدند. ابنزیاد در جنگ رویاروی با ابراهیم بن مالک کشته شد. «دستانش یک سو افتاد و پاهایش سوی دیگر. با یک ضربت به دو نیمه شده بود». سپاهش نیز پراکنده شدند. حُصینبن نَمیر نیز ـکه فرمانده نیروهای یزید در یورش به مکّه و ویران کردن خانهٌ کعبه بود ـ در این جنگ کشته شد (طبری، ج8، ص3390).
در این زمان مروان بن حکم بر تخت خلافت امویان نشسته بود. او پس از مرگ یزید مردم شام را به بیعت فراخواند و در ماه ذیحَجّه سال 64هـق (اوت684)، به سنّ 62سالگی، مهار حکومت بر زمین مانده بنیامیّه را به دست گرفت.
مروان 9 ماه حکومت کرد و در ماه رمضان سال65هـق (آوریل 685م) بر اثر بیماری طاعون یا وبا درگذشت.
پس از مرگ مَروان بن حَکَم پسرش عبدالملک ـ که در فاجعه قتلعام مردم مدینه، با لشکر یزید همراهیهای بسیار نشان داده بود ـ بهسنّ 45سالگی، به حکومت نشست.
عبدالملکبن مروان از رَمضان سال 65 (آوریل 685م) تا15شَوّال سال 86هـق (8اکتبر705م)، به مدّت 21سال، در دمشق خلافت کرد. در دوره خلافت او دولت اموی، مانند روزگار معاویه، نیرومند شد.
عبدالملکبن مروان، در سال75هـق (694م) علاوه بر حجاز و عراق، حکومت سراسر ایران را به حَجّاج بنیوسف ـ که در بی رحمی و آدمکشی شُهره بود و در این تاریخ 34سال داشت ـ سپرد.
خون جاری عاشورا
علی بن حسین از «قتلگاه عاشورا» جان به در برد با این که او نیز تا شهادت یک گام بیشتر فاصله نداشت: حمید بن مُسلم اَزدی، از نزدیکان عمر بن سعد، می گوید: «پیش علی اصغر، پسر حسین بن علی، رسیدم که بر بستر افتاده بود و بیمار بود. شمر بن ذی الجوشن و پیادگان همراه او را دیدم که می گفتند: "چرا این را نکشیم؟" گفتم: "سُبحانَ اللّه، کودکان را هم می کشیم؟ این کودک است. کارم این بود و هرکس را می آمد، از او کنار می زدم. تا عمر بن سعد بیامد و گفت: "کس به خیمه این زنان نرود و مُتعرّض این پسر بیمار نشود، هرکه از لوازمشان چیزی گرفته، پسشان دهد". به خدا، کسی چیزی پس نداد» (طبری، ج7، ص3062).
علی بن حسین (زین العابدین) و همسرش فاطمه، دختر امام حسن، هر دو از شاهدان زنده عاشورا بودند و مانند حضرت زینب، خواهر پاکباز امام حسین، زبان گویای عاشورا شدند و راه حسین (ع) را ادامه دادند و زید، پسر آن دو، و یحیی، پسر زید، نیز دربرابر بیداد بنی اّمیّه قیام کردند و به شهادت رسیدند و خون جاری عاشورا شدند.
حسن مُثنّی، فرزند امام حسن، در واقعه دردناک عاشورا نوجوان بود. او نیز به چشم دیده بود که چگونه عمویش امام حسین و دیگر سروهای تناور خاندان پیامبر، از جمله برادر نوجوانش قاسم و یارانشان، در ظهر تفتیده عاشورا پرپر شدند. فاطمه، دختر امام حسین نیز مانند او، شاهد واقعه جانگداز عاشورا بود. از پیوند آن دو، نسل «سادات حَسنی» پدیدآمد که پرچم خونرنگ عاشورا را در مبارزه با قاتلان امام حسین و بستگان و یارانش در اهتزاز نگه داشتند.
قیام عبدالرّحمان اَشعَث
بیدادگریهای حَجّاج بن یوسف ثَقَفی در ایران آن چنان ناروا و تجاوزکارانه بود که حتّی برخی از عاملان خود او نیز به آن تن درندادند و بر او شوریدند. ازجمله، عبدالرّحمان بن محمّد بن اَشعَث، از خویشان و سردارانش، که حجّاج او را به حکومت سیستان گماشته بود.
وقتی حجّاج طی نامه یی از او خواست «مالها بستان از مردمان و سوی هند و سند تاختنها کن»، سرفرود نیاورد و در پاسخ نوشت: «ناحق نستانم و خون ناحق نریزم» (تاریخ سیستان، بهتصحیح ملک الشّعرای بهار، تهران1314، ص114).
عبدالرّحمان در سال81هـق(700م) سر از فرمان حجّاج، فرمانروای سراسر ایران، بیرون کشید و برای قیام دربرابر بیدادگریهای او به بسیج سپاه پرداخت. مردم سیستان و پیرامون آن، که از بیداد بنیامیّه به ستوه آمده بودند و موالی (=ایرانیان) کوفه و بصره و شیعیان خاندان علی (ع) گرد او فراهم آمدند. کار او بالا گرفت و بیش از 50 هزار تن به همپشتی او به پاخاستند. عبدالرّحمان، به یاری آنها، سیستان، کرمان، فارس، بصره و کوفه را به تصرّف درآورد.
در جنگی که در روز نهم ذیحَجّه سال81هـ (21ژانویه 701م) بین سپاه او و قشون حجّاج، در نزدیکی شوشتر روی داد، عبدالرّحمان، حجّاج را، به سختی، شکست داد و در آخر ذی حجّهٌ آن سال بصره را به تصرّف درآورد و «همهٌ کسانی که آن جا بودند، از قاریان (=خوانندگان قرآن) و کهنسالان، بر نبرد حجّاج با وی بیعت کردند».
در روز 30 محرّم سال 82هـ (15مارس701هـ) جنگ دیگری بین دو سپاه درگرفت. در این جنگ، مردم عراق با عبدالرّحمان همراهی بسیار نشان دادند و باز هم پیروزی نصیب عبدالرّحمان شد و حجّاج و «همهٌ قُرشیان و ثَقَفیان هزیمت شدند» (طبری، ج8، ص3687).
در سال83هـق (702م) حَجّاج برای درهمشکستن مقاومت عبدالرّحمان و همرزمانش لشکری انبوه تدارک دید. دو لشکر در کنار «دیر الجَماجَم»، در 7 فرسنگی کوفه و در نزدیکی قادسیّه، به همدرآویختند. مردم کوفه و بصره در اردوی عبدالرّحمان گردآمدند تا با حجّاج و لشکر او بجنگند. «همگی وی را منفور داشتند». لشکر عبدالرّحمان شامل «صدهزار جنگاور» بود (طبری، ج8، ص3692).
این جنگ خونین طولانی از اوّل ماه ربیعالاوّل تا چهاردهم ماه جُمادیالآخر سال83هـق (4آوریل تا14ژوییه702م)، بیش از صد روز، به طول انجامید. در این جنگ، عبدالرّحمان پس از 4 سال مبارزه با حکومت خودکامه اموی شکست خورد و سپاهیانش پراکنده شدند و خود او به رَتبیل، حاکم سیستان، پناه برد.
چون مردم کوفه، یکسر، با عبدالرّحمان یاری و همراهی نشان داده بودند، حَجّاج به هنگام بیعت هرکس، به او می گفت:«شهادت میدهی که کافر شده ای؟» اگر پاسخ میداد: «بله»، بیعتش را می پذیرفت و گر نه او را می کشت.
کُمیل بن زیاد نَخَعی، از یاران نزدیک عبدالرّحمان، ازجملهٌ کسانی بود که در برابر حجّاج ایستادگی کرد و به فرمان او به شهادت رسید (طبری، ج8، ص3716).
در قیام عبدالرّحمان اشعث «شمار کسانی که حجّاج دست بسته آنها را کشت به یکصد و بیست تا یکصد و سی هزار رسید» (طبری، ج8، ص3737).
عبدالرّحمانبناَشعث، «با حسن مُثنّی، نوادهٌ علی بن ابیطالب، که فرزند حسن مُجتبی و از بزرگان بنی هاشم بود، بیعت کرده بود» (تاریخ ایران بعد از اسلام، دکتر عبدالحسین زرّینکوب، تهران،1343ش، ص423).
حسن مُثنّی، که عبدالرّحمان او را پیشوای خود می شمرد، پس از شهادت عبدالرّحمان روی پنهان کرد و فراری شد. امّا، چهارده سال بعد، در سال 97هـق (716م)، در زمان خلافت سلیمان بن عبدالملک، ماٌموران خلیفهٌ اموی پنهانگاهش را یافتند و او را به شهادت رساندند.
قیام زید بن علی
علی بن حسین (امام سجّاد) و همسرش فاطمه، دختر امام حسن، هر دو از شاهدان زنده عاشورا بودند. زید فرزند آن دو، در زمان هشام بن عبدالملک ـ که از سال 105تا125هـق (723 تا743م) خلافت کرد ـ برای مبارزه با بیدادگریهای بنی امیّه، در شهر کوفه به بسیج نیرو پرداخت و در اندک مدتی توانست بیش از 4 هزار تن از مخالفان بنیامیّه را از مردم خراسان، کوفه، بصره و موصل گردآورَد. در آن زمان، یوسف بن عُمَر، حاکم دست نشانده هشام در عراق و خراسان ـ که از خویشان حَجّاج بن یوسف ثقفی و در سختدلی شهره بود ـ در کوفه حکومت می کرد. هشام او را برای سرکوبی مخالفانش که در کوفه بسیار بودند، به آن شهر فرستاده بود. گماشتگان یوسف بن عمر پی بردند که زید در تلاش برای شوراندن مردم کوفه در برابر خلیفه اموی است. از این رو، در صدد مقابله با آنها برآمد و زید ناگزیر شد پیش از موعد مناسب قیام را با 300نفر از یارانش، در ماه صَفَر 122هـق (ژانویه 740 م) آغاز کند. آنها در نبرد رویاروی، آنچنان دلاوری و پاکبازی از خود نشان دادند، که یوسفبن عمر و سپاهش نتوانستند بر آنها چیره شوند. یوسف فرمان داد آنها از راه دور تیرباران کنند. در این تیرباران، تیری به پیشانی زید خورد و او را از پای درانداخت. یارانش برای آن که پیکرش به دست دشمن نیفتد، او را، پنهانی، در گودالی به خاک سپردند و بر مزار او آب بستند. ماٌموران یوسف بن عمر، پس از جستجوی بسیار گور او را یافتند. به فرمان یوسف بن عمر، پیکر غرقه به خون زید را از گور به درکشیدند و سرش را از تن جدا کردند و پیکر بی سرش را در بازار کوفه به دار آویختند، که سالها بر دار ماند. یوسف بن عمر سر زید را به مدینه فرستادو آن را در آن جا بیاویختند. زید بههنگام شهادت 42ساله بود.
قیام یحیی، پسر زید
یحیی، فرزند زید، که به هنگام شهادت پدرش نوجوان بود، با چندتن از پیروان زید، پنهانی، از کوفه به خراسان، مرکز مخالفان بنی امیّه، گریخت. مدتها در شهرهای خراسان آواره بود. تا سرانجام در بلخ ماندگار شد و تا بههنگام مرگ هشام ـ روز 6رَبیعالآخر سال125هـق (6فوریه743م) ـ در آن شهر ماند. پس از او ولید بن یزید (نوهٌ عبدالملک بن مروان) به خلافت رسید.
در نخستین سال خلافت ولید بن یزید ماٌموران نصر بن سَیّار، حاکم خراسان، به فرمان او، یحیی پسر زید را دستگیر کردند. نصر یوسف بن عمر، والی عراق، را از دستگیری یحیی آگاه کرد و او هم به ولید بن یزید خبرداد و راٌی او را خواست. ولید به نصر نوشت که یحیی را به شام بفرستد. نصر یحیی را روانهٌ شام، تختگاه ولید بن یزید، کرد. یحیی در سرخس ماند و از آن پیشتر نرفت. نصر به عبدالله بن قَیس، عامل سرخس، نوشت که یحیی را دستگیر کند و خود او سپاهی انبوه برای یاری عبدالله بن قَیس به سرخس فرستاد.
یحیی و همرزمانش، که «بیش از 70تن نبودند»، در برابر سپاه نصر بن سَیّار ـکه «ده هزار کس» بودند ـ دلاورانه جنگیدند. یحیی در نبرد تن به تن با عَمرو بن زُرارَه، فرمانده آن سپاه، با رشادتی بی مانند او را از میان برد. او و یاران دلیرش اسبان بسیار به غنیمت گرفتند و به سوی هَرات رفتند.
نصر بن سَیّار یکی از فرماندهانش به نام سَلم بن اَحوَز را از پی یحیی و رزمندگانش فرستاد. در رمضان سال 125هـق (12ژوییه 743م)، در یکی از روستاهای شهر گَوزگانان در ماوَراءُ النّهر، نبردی سخت و نابرابر بین دو سپاه درگرفت. در کشاکش این نبرد خونین، تیری بر پیشانی یحیی ـ که بی محابا شمشیر می زد و دشمن را از هرسو پراکنده می کرد ـ خورد و آن دلاور پاکباز را، از پادرافکند. در این نبرد نابرابر، یحیی و همهٌ یاران قهرمانش جان باختند. یحیی به هنگام شهادت 18سال داشت.
پس از شهادت یحیی، سرش را بریدند و پیکرش را بر دروازهٌ گَوزگانان (شهری بود در جنوب رود جیحون و در میانه بلخ و مرو به دار آویختند.
میگویند در سال شهادت یحیی، آوازهٌ رزم دلیرانه و فداکاریها و مظلومیّت این سردار نوجوان چنان در سراسر خراسان پیچید که در آن سال هر نوزاد پسری که در خطّهٌ خراسان به دنیاآمد، او را یحیی نام نهادند. وقتی خبر شهادت یحیی به ولید بن یزید رسید، به یوسف بن عمر، حاکم کوفه، نوشت که زید را از دار فروآور و بسوزان و خاکسترش را در رود فرات بریز. او چنین کرد.
همدردان خاندان عاشورا
مردم ایران با دو چهره از اسلام رو به رو بودند؛ چهره یی خشن و خونریز و بیدادگر و چهره یی بیدادستیز و پاکباز و گشاده نظر، که پیامبرش پیام آور رحمت و عطوفت (رَحمةً للعالَمین) و چراغ و مشعل راه رهایی از هرگونه جبر و بردگی بود و قرآن او را با صفت «چراغ روشنایی بخش» (سراجاٌ منیراٌ) نام می برد؛ اسلامی که با هرگونه تحمیل و اجبار و آزار برای قبولاندن دین مخالف بود (لااکراهَ فی الدّین) و در نگاه پیامبرش «بهترین انسان کسی است که بیشترین سود را به مردم برساند» (خیرُالنّاس اَنفَعَهم للنّاس).
مردم ایران که از همان آغاز با شمشیر خونریز مدّعیان اسلام رو به رو بودند، از صمیم دل، شیفته اسلامی شدند که رَهروانش نه تنها خود در پی آزار خلق خدا نبودند بلکه برای کوتاه کردن دست بیدادگران از نثار جان خود نیز پروایی نداشتند و با مردم ایران همسرنوشت بودند.
نخستین بار ایرانیان با مسلمانان در روز 14جُمادی الاوّل سال 14هجری (5ژوییه 635میلادی) در جنگ قادسیه رویاروی شدند؛ جنگی که مردم ایران، یزدگرد سوم، آخرین پادشاه ساسانی و فرمانده لشکریان او، رستم فرخزاد، از آن بیزار بودند و به آنها تحمیل شد. رستم فرخزاد در این جنگ کشته شد و پادشاهی ساسانیان سقوط کرد. در این کشورگشایی، که به فرمان خلیفه دوم مسلمانان رخ داد، سعد بن ابی وقّاص، فرمانده سپاهیان مسلمانان بود. در سومین روز جنگ قادسیه «ده هزار کس از پارسیان کشته شد، به جز آنها که روزهای پیش کشته شده بودند» (طبری، ج5،ص1739).
در این زمان امام حسین که در سوم شعبان سال 4 هجری (7ژانویه 626میلادی) به دنیا آمده بود، 4 ساله بود. امام حسین 57 سال بعد در 10محرّم سال 61 هجری (9اکتبر680میلادی) در جنگی نابرابر و ناخواسته به دست عمر بن سعد، پسر سعد بن ابی وقّاص به شهادت رسید.
17 سال بعد از شکست ساسانیان در قادسیّه، در زمان خلیفه سوم مسلمانان، در لشکرکشی عبدالله عامر کُریز به خراسان آن زمان، در سال 31هجری (652میلادی)، یزدگر سوم در آسیابی در مرو به قتل رسید و دخترش شهربانو اسیر و به مدینه فرستاده شد. امام حسین با شهربانو ازدواج کرد و علی بن حسین (امام سجّاد ـ زین العابدین) در 5شعبان سال 38هجری، از این پیوند به دنیا آمد. از این رو، ایرانیان از این نظر هم، خود را همبسته خاندان امام حسین می دیدند. یحیی بن زید، نوه علی بن حسین بود که 87 سال بعد در رمضان سال 125هـق (12ژوییه 743م)، در 18 سالگی در جنگ با عاملان ستمگر خلیفه اموی جان باخت.
یزید بن معاویه، فرمان دهنده اصلی کشتار امام حسین و بستگان و یارانش، داماد عبدالله بن عامر کُریز بود و هند، دختر عبدالله، را به زنی داشت. عبدالله بن عامر، مانند معاویه، نوه عبدشمس و از خاندان امیّه بود.
عبدالله بن عامر همان کسی است که در زمان خلیفه سوم وقتی به استخر فارس یورش برد و مردم در برابر لشکریانش به مقاومت پرداختند، پس از تصرّف شهر، بنا به سوگندی که خورده بود که «چندان بکشد از مردم استخر که خون براند»، به قتل عامی فجیع دست زد و «خون همگان مباح گردانید». «عدد کشتگان، که نامبردار بودند، چهل هزار کشته بود» (فارسنامه، ابن بلخی، چاپ اول، تهران، ص116). او دامنه این کشتار و ویرانی آن چنان گسترده بود که آن شهر باستانی دیگر هرگز نتوانست از زیر بار این ویرانگری کمر راست کند و به کلّی از میان رفت.
خون عاشورا همچنان جاریست
در تمام دوران خلافت بنی امیّه، خاندان عاشورا یا در زندان اند یا کشته در میدان. وقتی عباسیان هم پس از سقوط خلافت اموی در پی قتل مروان دوم، در روز 27ذی حَجّه سال 132هجری (5اوت 750میلادی) بر قدرت را به دست گرفتند، آزارها و کشتارها نه تنها کم نشد بلکه اوج گرفت؛ از عبدالله سفّاح (خونریز)، اولین خلیفه عباسی، که در 28سالگی زمامدار شد، تا 14 صَفَر سال 656 هجری، که المستعصم بالله، آخرین خلیفه عباسی، به دستور هولاکوخان مغول در بغداد نمدپیچ و کشته شد، در به روی همین پاشنه می چرخید. آزار و کشتار یاران و همدردان خاندان عاشورا پیوسته ادامه داشت. ایران، جان پناه کسانی از این خاندان بود که در عراق و حجاز امان نمی دیدند و تیغ تهدید و کشتار همواره در کمینشان بود. آنها در تهی دستی و دربه دری روزگار می گذراندند.
بسیاری از نامداران فرهنگ و ادب ایران زمین از دوستداران و دلبستگان خاندان عاشورا بوده اند. فردوسی بزرگترین حماسه سرای ایران از آن شمار است. وقتی در سال 411هجری، در توس درگذشت، ابوالقاسم گرکانی، واعظ روستای طابران توس، از به خاک سپردن پیکر او در گورستان مسلمانان جلوگیری کرد و گفت: «من رهانکنم (اجازه نمی دهم) تا جنازه او در گورستان مسلمانان برند که او رافضی (شیعه) بود... درون دروازه، باغی بود ملک فردوسی، او را در آن باغ دفن کردند» (چهار مقاله عروضی).
ـ در دوره سلطان مسعود غزنوی حسنک وزیر به جرم دیدار خلیفه فاطمی مصر مورد خشم سلطان قرارگرفت و به دار آویخته شد و پیکرش سالها بر دار ماند. داستان به درآویخته شدن حسنک وزیر در «تاریخ بیهقی» که همزمان با آن واقعه دردناک، به شیواترین بیان، نگاشته شده، می توان خواند.
ابوسعید ابوالخیر (متولّد اول محرّم سال 357هجری ـ 7دسامبر967 میلادی)، از نخستین چهره های برجسته عرفان ایرانی نیز به شیعیان خاندان حضرت علی بسیار دلبستگی داشت.
ـ روزی مادر و پدر دختری عَلَوی نزد شیخ آمدند در نیشابور به تقاضای کمک. شیخ دختر را پیش خود نشانید و خطاب به مریدان گفت: «این پوشیده, از فرزندان پیغامبر است و شما دعوی دوستی او می کنید و در وقت صَلَوات دادن بر وی آوازها بلند می کنید. اکنون بُرهان آن دعوی بنمایید که در حقّ جدّ او می کنید به نیکویی به این فرزندان و با ذُرّیت او. پس شیخ جامه از سر برکشید و بدان دختر داد و آن جمع که حاضر بودند, موافقت کردند و دختر به مُراد تمام رسید» (اسرارالتوحید, دکتر صفا, ص282).
ناصرخسرو قبادیانی، از شاعران معروف دوره سلجوقیان به تهمت رافضی (=شیعه) بودن از شهر و دیار به ناگزیر به دره یمگان گریخت و بیش از بیست سال از آخرین سالهای پایانی عمرش را در آوارگی و غربت گذراند و در همانجا، در سال 481 هجری در آوارگی و تنگدستی درگذشت. از اشعار اوست:
ـ در بلخ ایمن اند ز هر شرّی ـ می خوار و دزد و لوطی و زن باره
گر دوستدار آل علی هستی ـ از خان و مان کنندت آواره
تا دوره صفویّه دوستداران و دلبستگان «خاندان عاشورا» همواره راه امام حسین، پیامبر جاودان آزادی، را در ستیز با بیدادگران و کشندگان حسین (ع) و روندگان راه آنها ادامه می دادند و هر ساله در سالیاد عاشورای حسینی، در پنهانخانه ها به سوگ می نشستند و مویه می کردند و عزمشان را برای به ثمرنشاندن آرمان خونهای به ناحق ریخته شده و انتقام ناگرفته سالار شهیدان کربلا و بستگان و یارانش صیقل می زدند و نه تنها هرگز گرد آزار خلق نمی گردیدند بلکه سرچشمه عطوفت و مهربانی بودند. به عکس اسلام اموی و عباسی و سپس تر، شیعه صفوی و خمینی، که جز به کشتار و آزار و چپاول خلق اندیشه یی در سرنمی پرورند، خط سرخ دوستداران و پای در راهان خاندان عاشورا، تن ندادن به ذلّت تسلیم و همراهی و همگامی با یزیدیان هر دوره و زمان، و زلال و یکرویه شدن در راه خدمت به خلق و نثار جان و توش و توان در راه آزادی خلق بوده است.
شیعه صفوی
از نخستین سوگ؛ سوگ «توّابین» بر مزار «سالار شهیدان» در کربلا تا روزگار شاه اسماعیل صفوی، سوگهای عاشورای حسینی مانند سوگ سیاوش، سوگواری جمعی در داغ همواره جوشان و تازه شهادت آن شهیدان و ستیز با کشندگان و دنباله گیران راه آن کشندگان بوده است. اما این سوگواری انگیزه بخش و شتاب دهنده برای مبارزه با بیداد ظالمان و حق ستیزان، به قمه زنی و زنجیرزنی و یک سلسله آداب و سنتهای تقلیدی و خالی از محتوا جای داده است. آن هم در چنبره حکومتهایی که جز با کشتار و بیدادگری و ایلغار دستمایه های مردم و سرمایه های ملی پایه و مایه یی در کارشان نیست؛ از شاه اسماعیل صفوی تا خمینی و خامنه ای.
وقتی اسماعیل میرزا تبریز را به تصرّف درآورد و خواست مذهب شیعه را مذهب رسمی اعلام کند, عالمان شیعه، شب پیش از تاجگذاری نزد او رفتند و به او گفتند: «قربانت شویم, دویست ـ سیصد هزار خلق که در تبریز است, چهار دانگ (=دو سوّم) آن همه سنّی اند» و از او خواهش کردند که از این کار دست بردارد. امّا, او نپذیرفت و به آنان گفت: «مرا به این کار بازداشته اند و خدای عالم و حضرات ائمهٌ معصومین همراه هستند و من از هیچ کس باک ندارم. به توفیق الله تعالی, اگر رعیّت حرفی بگویند شمشیر میکشم و یک کس زنده نمیگذارم» (شاه اسماعیل اول, منوچهر پارسادوست, تهران 1375, ص277, به نقل از عالم آرای صفوی, ص64).
اسماعیل میرزا پس از چیرگی بر شهر تبریز, در روز دوّم رمضان 907هـ (11مارس 1507م) تاجگذاری کرد و خود را «شاهنشاه» نامید. او در این هنگام 15 ساله بود. در همان نخستین روز به تخت نشستن, مذهب شیعه را در سراسر کشور رسمی اعلام کرد.
«شاه اسماعیل اول چون بر تخت سلطنت نشست, برای ترویج مذهب شیعه و برانداختن مذهب تسنّن از هیچ گونه ستمکاری و خونریزی خودداری نکرد. با آن که در آغاز پادشاهی او اکثریت مردم ایران سنّی مذهب و از اصول مذهب شیعه بی خبر بودند... گروهی از مریدان خود به نام تبرّائیان را ماٌمور کرد که در کوچه ها و بازار بگردند و به آواز بلند خلفای سه گانه (=ابوبکر, عُمَر و عثمان) و دشمنان علی و دوازده امام (ع) و سنّی مذهبان را لعن کنند. هرکس که لعن و طعن تبرّائیان را میشنید ناچار بود که به صدای بلند بگوید ”بیش باد و کم مباد“ و هرگاه در این گفتار تاٌمّل و تغافل روا می داشت, خونش بی درنگ به دست تبرداران و قورچیان شاه ریخته میشد» (زندگانی شاه عباس اول, نصرالله فلسفی, ج3,ص31).
در دوران چیرگی عربها و ترکان بر ایران, شیعیان, همواره, زیر آزار و فشارهای حکومتها روزگاری بس دشوار را میگذراندند و از این رو, «از کتب فقه امامیه چیزی در میان نبود» (شاه طهماسب اول, دکتر پارسادوست, چاپ اول, تهران 1377, ص620) و آثار مکتوبی که بتوان مردم را به یاری آنها به این آیین آشنا کرد, بسیار اندک بود
وقتی هم که شاه اسماعیل بر تبریز چیره شد, هیچ کتابی درمورد اصول شیعه وجود نداشت. «شاه اسماعیل علمای شیعه را از بحرین و کوفه و جَبَل عامل برای نشر معارف شیعه و تعلیم و اجرای احکام آن به ایران آورد, ازجمله, شیخ نورالدّین کَرَکی (=محقّق کرکی), از علمای معروف جبل عامل. او به دعوت شاه به ایران آمد و عامل عمده یی در نشر و تبلیغ مذهب جعفری شد» (روزگاران, دکتر عبدالحسین زرین کوب، ج3, ص34).
«قزلباشان» هرکه را که به مذهب شیعه بی علاقه بود, آزار میدادند. «جنینها را از شکم زنان آبستن, با دریدن شکم مادران, بیرون میکشیدند و میکشتند... (در همان روزهای اول چیرگی شاه اسماعیل در تبریز، تعداد زیادی (400تن) دزد و (300تن) روسپی را سر بریدند در بازار تبریز و پیکر آنها را... سوزاندند. به دستور او (=شاه اسماعیل) همهٌ سگان تبریز را کشتند. نامادری خود را که بعد از کشته شدن پدرش با یکی از امیران سلطان یعقوب [آق قویونلو، حاکم پیشین آذربایجان] ازدواج کرده بود, پس از تحقیر و توهین و ناسزا به قتل رساند. گویند 20هزار تن از مردم تبریز را به قتل رساند (شاه اسماعیل اول, ص282).
تا زمان شاه اسماعیل صفوی در ایران هیچگاه مذهب شیعه رسمی نبود. تا آن زمان در عاشورای حسینی سوگواری بود امّا روضه خوانی نبود.
«روضةُالشّهدا» اولین کتابی است که به زبان فارسی در شرح واقعه کربلا در ایران نوشته شد. ملاحسین کاشفی این کتاب را در سال 908هجری، یک سال پس از به تخت نشستن شاه اسماعیل صفوی نوشت. از آن پس در سوگواری عاشورا این کتاب را می خواندند و به سوگ نشستگان می گریستند. «روضه خوانی» از این زمان مرسوم شد. تا آن تاریخ در مذهب شیعه آخوند با عبا و عمامه و قبا و نعلین وجود نداشت.
«قمه زنی» هم تا آن تاریخ در سوگواریهای شیعه خاندان عاشورا وجود نداشت. «قمه زنی و بلندکردن طبل و شیپور از اُرتُدکسهای قفقاز به ایران سرایت کرد» (جاذبه و دافعه علی (ع)، مرتضی مطهّری، چاپ اول، ص154).
قمه زنی در دوره قاجاریه هم در مراسم عاشورا وجود داشت. پیرلوتی که در زمان مظفّرالدین شاه از ایران دیدار کرده می نویسد: «مردان سر برهنه در میان گیسوان خود شکاف خون آلودی ایجاد کرده اند و عرق و قطرات خون روی شانه هایشان جاری است» (ایرانیان و عزاداری عاشورا، ترجمه اصغر فروغی، چاپ اول، ص86).
پیام عاشورای حسینی
گروهی بر این باورند که «عبادت به جز خدمت خلق نیست» و خدا را از راه خدمت به خلق خدا می جویند و خدا را از طریق این «واسطه» ستایش می کنند و با همین نگاه، راهشان را با شاخص «به نام خدا و به نام خلق قهرمان ایران» آغاز می کنند و عبادتی را ماندگار می دانند که از آن سودی عاید خلق شود: «ما یَنفَعُ للنّاس، فیَمکُث فی الارض» (آن چه که سودی به مردم برساند در زمین ماندگار است)؛ و گروهی که شریک کردن خلق را در عبادت خدا، شرک می دانند:
ـ این یک گلیم خویش به در می برد ز آب ـ وان سعی می کند که بگیرد غریق را (سعدی)
سوگواری عاشورا نیز وقتی دارای محتوا و مغز و جانمایه است که راهگشای همان راهی باشد که «سالار شهیدان» کربلا در آن گام نهاد و جاودانه شد. از زبان خسرو گلسرخی، فدایی جاودانه راه خلق، بشنویم در دفاعیاتش در بیدادگاه رژیم ضد خلق شاه:
«زندگی مولا حسین، نمودار زندگی کنونی ماست که جان بر کف برای خلقهای محروم میهن خود در این دادگاه محاکمه می شویم. او در اقلیّت بود و یزید، بارگاه، قشون، حکومت و قدرت داشت. او ایستاد و شهید شد. هرچند یزید گوشه یی از تاریخ را اشغال کرد، ولی آن چه که در تداوم تاریخ تکرار شد، راه مولاحسین و پایداری او بود، نه حکومت یزید. آن چه را خلقها تکرار کردند و می کنند، راه مولاحسین است».
با همین نگاه، نوحه خوانی سوگواران عاشورای حسینی امسال (1391) ـ «پلی به عاشورای حسینی ـ خروشی علیه یزید زمان»، را بخوانید که هیأت سینه زنی حسینیه «بعثت» یزد آن را خوانده اند؛ زیر عنوان «این شهر مردگان است ـ آواز تازه ممنوع»:
ـ «گفتند گل مگویید(2) ـ این حکم پادشاه است (2)
ـ چشم و چراغ بودن ـ روشن ترین گناه است
ـ حکم شکوفه تکفیر ـ حدّ بنفشه زنجیر (2)
ـ سهم سپیده تبعید ـ جای ستاره چاه است
ـ لبهای غنچه آزاد ـ گل بی اجازه ممنوع (2)
ـ دارالخلافه آباد ـ جهل و خُرافه آزاد (2)
ـ بیداد، پشت بیداد (2) ـ حرف اضافه ممنوع!
ـ این سایه باوران را ـ ظلمت ز نور بهتر (2)
ـ در دست کوفه سنگ است ـ آیینه دور بهتر (2)
ـ نجوا به چاه اولی ـ سر در تنور بهتر (2)
ـ ای شهر بی هیاهو ـ دیروز باورت کو؟ (2)
ـ شور قلندرت کو؟ ـ بانگ ابوذرت کو؟ (2)
ـ این کوچه ها علی را ـ تسلیم چاه کردند
ـ آیینه را شکستند ـ نفرین به ماه کردند (2)
ـ یک سو ستاره زخمی ـ یک سو پرنده در گور (2)
ـ تنهای مرده بر خاک ـ مردان زنده در گور (2)
ـ حاشا از این تباهی! (2) ـ تا کی شب و سیاهی؟
ـ آن روی دیگرت کو ـ آن روی دیگرت کو؟