توضیح: نمی دانم چند سال پیش بود که با عنوان فوق ، سلسله نوشته هایی را نوشتنی کردم. در آن ایام نشریه مجاهد هم منتشر نمی شد. به هرحال در آن مثنوی تا به امروز، تأخیر شد. اینک تتمه الباقی از آن ماضی!
ــ 1 ــ
ملایی حکومتی، شب هنگام از کوچه یی می گذشت. صدای چند جوان که به دو می آمدند، بلند شد:
ــ مجاهدین دارند می آیند!
ملا عبا و عمامه برافکند و با مشت های گره کرده افراشته شروع کرد به شعار دادن: « مرگ بر اصل ولایت فقیه، زنده باد رجوی ».
جوانان خنده کنان و کف زنان از او بگذشتند. پاسداری سراسیمه از خانه بیرون زد که:
ــ آغا، شما که آبروی نظام مقدس را بردید!
ملا عبا و عمامه از زمین برگرفت و پرسید:
ــ تو درآن هنگام کجا بودی؟
پاسدار گفت:
ــ مشغول قضای حاجت.
ملا به غرور سینه جلو بداد و گفت:
ــ گمان نمی کردم که از پاسداران نظام دلیرتر باشم!
ــ 2 ــ
یک ملای خرده پای حکومت، چند عطسه پیاپی صادر فرمود . پسری به پوزخندی گفت :
ــ حاج آغا خیر باشد!
ملا که آب از بینی و لب و لوچه اش سرازیر بود ، به غضب گفت:
ــ بچه! مگر نمی بینی که زکام شده ام ؟
پسر گفت و پا به فرار گذاشت :
ــ الحمدلله .... خیر است انشاء الله!
ملا فریاد زد:
ــ ای منافق یک وجبی! قتل همه تان از واجب الوجوبات دین مبین است!
ــ 3 ــ
یکی از فرماندهان سپاه که شنیده بود برادر دانشجویش، قاطی شورشیان دانشگاه شده است؛ با قیل و داد به خانه مادر رفت که:
ــ کجاست آن حرامزاده نظام برباد ده؟
مادر در هق هق گریه گف :
ــ دردانشگاه اوین!
ــ 4 ــ
شاعرکی از جمع عنیف مداحان ولی سفاکان، به تفاخر برادر را که سر در کتاب داشت ، گفت:
ــ مقاله یی نوشته ام که روی روشنفکران را کم می کند . برادر به نیشخند گفتش:
ــ بخوان تا ببینیم و تعریف کنیم!
چون بخواند ، برادر مداح را گفت:
ــ از ناخنک زدن، کارت به سرقت تنخواهی بس چرت و پَرت رسیده است. سفارش می کنم که این یکی را در شهر کوران هم مخوان ، مگر به میان کوران و کران و خران.
ــ 5 ــ
تازه دیپلم گرفته یی، مستأصل به خانه آمد که:
ــ کار پیدا نمی شود. ناچارم به سپاه بروم یا که به بسیج.
فریاد خواهر بلند شد که:
ــ پس جای من دراین خانه نیست. تحمل شماتت مردم را ندارم.
مادر پرخاش کنان پسر را پرسی:
ــ می خواهی دق مرگم کنی؟
بعد به دخترش گف :
ــ چرا تو بروی؟ او می رود تا نان ظلم را در خون دل مظلومان تیلیت کند و آنقدر بخورد تا بترک .
پسر گف :
ــ از سر ناچاری غلطی کردم و گذشت.
ــ 6 ــ
ژورنالیستی دست چندم و مذهبی نمای نان به نرخ روزخور، سردبیر حزب الهی را گفت:
ــ به کشفی نایل آمده ام که تا به حال کس نیامده است. سردبیر قالتاق گفتش:
ــ برما مکشوفش کن که آن چه باشد؟
ــ اثر معروف «الیس» از جیمز جویس، پراز جای پای آیه های قرآنی و اسطوره های عهد عتیق است. و همینطور « گربه سیاه » ادگار آلن پو ارتباط مرموز و پیچیده یی دارد با گربه مرتضا علی. سردبیر حزب الهی به حیرت نگاهش کرد و گفت:
ــ آنچه گفتی از یک اپورتونیست خل وضع دیگر است و نه تو. نکند می خواهی در بافندگی روی دست ماهم بلند شوی؟
ــ استغفرالله حاج آغا!
ــ 7 ــ
پاسداری، عینهو گرگ تیرخورده به خانه آمد و همسرش را زیر مشت و لگد گرفت. زن وحشت زده و متعجب فریاد زد که:
ــ مگر دیوانه شده یی!
پاسدار جواب داد:
ــ برو اوین از برادرت بپرس که آن یک وجبی را حین نصب پوستر منافقین در پارک گرفته اند.
دل در سینه زن ، مشتی خون شد. گفت:
ــ برادرم به من چه مربوط که داری خرد و خمیرم می کنی.
پاسدار نظام مقدس که البته اختیار مطلق مایملک شخصی خود را داشت ! فریاد کشید که:
ــ آبروی مرا پیش کیان اسلام برباد داده اید. گورت را گم کن و دیگر به خانه نیا مگر آنکه او را راضی به آمدن در تلویزیون کنی. هنوز برادران چاره اش نکرده اند.
زن رفت و برنگشت مگر برای گرفتن طلاق.