یورش موشکی خونبار سحرگاه 21بهمن1391 تروریستهای صادراتی خامنه ای و گماشته سرسپرده اش مالکی به زندان لیبرتی، که 6 شهید و دهها زخمی به بارآورد، یک بار دیگر هراس چاره ناپذیر رژیمی را نشان می دهد که مرگ محتوم خود را در سیمای مجاهدین پاکبازی می بیند که تا کنون به هزار زبان نابودی کامل آنها را اعلام کرده است.
راستی، 3100 مجاهد بی سلاح و در بند، که راه آب و آذوقه و پزشگ و دارو و... را بر آنها بسته اند، از چه قدرت شگرف و هول آوری برخوردارند که رژیم سفّاک تا دندان مسلّح را این چنین به پیسی و درماندگی نشانده اند؟ بی تردید، رژیمی که پشتوانه بقایش حمایتهای خارجی و ایجاد رعب و وحشت در میان مردم است، هراس اصلی اش از قدرتی است برآمده از پاکبازی و فدا و صداقت و گذشتن از «نقد جان» برای آزادی ایران و بهروزی مردم دربند و بلاکش؛ قدرتی ریشه دار در دل آحاد مردم خواهان آزادی. این ریشه داری و آن بی ریشگی را به خوبی در دوره انقلاب 1357 نیز می توان یافت.
50 سال پیش، محمد حنیف نژاد (23ساله)، دانشجوی دانشکده کشاورزی کرج در رشته مهندسی ماشین آلات کشاورزی، نماینده دانشجویان این دانشکده در «جبهه ملی» و عضو «نهضت آزادی ایران» و مسئول انجمن اسلامی آن، دو روز پیش از «رفراندوم 6بهمن» 1341، به خاطر فعالیتهای گسترده اش دستگیر و زندانی شد. او هفت ماه را در زندانهای قزل قلعه و قصر گذراند.
سعید محسن (23ساله)، دانشجوی دانشکده فنی در رشته مهندسی تأسیسات، عضو کمیته دانشجویی «نهضت آزادی ایران»، همزمان با «رفراندوم 6بهمن» دستگیر و زندانی شد. در زندان بود که با محمد حنیف نژاد آشنا شد و این آشنایی به دوستی عمیقی انجامید.
سعید پیش از آشنایی با حنیف نژاد, به هنگام کمک به سیل زدگان محلّه جوادیه تهران در سال 1339 با اصغر بدیعزادگان (20ساله) آشنا شده بود, در این سیل بسیاری از مردم محله خانه های خود را از دست داده بودند. دانشجویان و روشنفکران برای یاری مردم سیل زده بسیج شدند. سعید دانشجویان دانشکده فنی تهران را، که آماده یاری رسانی بودند, در اکیپهای تعمیرانی سازمانده داده بود. در سال 1341 هم که زلزله بویین زهرا ویرانی بسیار به بارآورده بود, سعید محسن و اصغر بدیعزادگان در راٌس گروههای دانشجویی به یاری مردم زلزله زده شتافتند و چندماه به طور شبانهروز به مردم یاری رساندند.
اصغر بدیع زادگان در ساله 1342، در رشته مهندسی شیمی دانشکده فنی دانشگاه تهران فارغ التحصیل شد و پس از گذراندن دوره «نظام وظیفه»، در کادر آموزشی دانشکده فنی دانشگاه تهران به کار پرداخت. محمد حنیف نژاد و سعید محسن نیز در سال 1342 تحصیلاتشان را در دانشگاه به پایان رساندند.
این سه جوان پرشور، برای گشادن راه آزادی مردم ایران از راهبند استبداد شاهنشاهی، مطالعه درباره مبارزات گذشته مردم ایران و یافتن راه برون رفت از زنجیره شکستهای پیاپی آن را آغازکردند.
راه خمینی
50 سال پیش، در آستانه «رفراندوم 6بهمن» 1341، پای خمینی نیز به میدان فعالیتهای سیاسی کشیده شد. در 16مهر41 لایحه «انجمنهای ایالتی و ولایتی» در هیأت دولت اسدالله عَلَم به تصویب رسید و طبق آن، ازجمله، زنان از حق رأی برخوردارشدند.
«علما»ی قم به تصویب این لایحه اعتراض کردند. خمینی نیز در 28 مهر تلگرام اعتراض آمیزی برای عَلَم فرستاد و در تلگرام دیگری که در 15آبان برای شاه فرستاد، از دولت عَلَم انتقاد کرد: «… آقای علم از نشر افکار عمومی در مطبوعات و انعکاس تلگرامات مسلمین و اظهار تظلّم آنها به اعلیحضرت و علمای ملت جلوگیری کرده و ... به وسیلهٌ مأمورین...، ملت مسلمان را که می خواهند عَرض حال به اعلیحضرت و علمای ملت برسانند، ارعاب و تهدید میکند… اینجانب به حکم خیرخواهی برای ملّت اسلام، اعلیحضرت را متوجه می کنم به این که اطمینان نفرمایید به عناصری که با چاپلوسی و اظهار چاکری و خانه زادی می خواهند تمام کارهای خلاف دین و قانون را کرده به اعلیحضرت نسبت دهند و قانون اساسی را، که ضامن ملّیت و سلطنت است، با تصویبنامه خائنانه و غلط از اعتبار بیندازند تا نقشه های شوم دشمنان اسلام و ملّت را عملی کنند. انتظار ملت مسلمان آن است که به امر اکید، آقای علم را مُلزم فرمایید از قانون اسلام و قانون اساسی تبعیّت کند… و الاّ ناگزیرم در نامه سرگشاده به اعلیحضرت مطالب دیگری را تذکّر دهم» (بررسی و تحلیلی از نهضت امام خمینی، حمید روحانی, جلد اول، ص155).
خمینی در تلگرام دیگری به شاه، به تصویب لایحه «انجمنهای ایالتی و ولایتی» اعتراض کرد: «حضور مبارک اعلیحضرت همایونی، پس از اهدای تحیّت و دعا، به طوری که در روزنامه ها منتشر شده است، دولت در انجمنهای ایالتی و ولایتی، اسلام را در رأی دهندگان و منتخَبین شرط نکرده و به زنها حق رأی داده است و این امر موجب نگرانی علمای اَعلام و سایر طبقات مسلمین است… مُستَدعی است امر فرمایید مطالبی را که مخالف دیانت مقدّسه و مذهب رسمی مملکت است، از برنامه های دولتی و حزبی حذف نمایند تا موجب دعاگویی ملت مسلمان شود» (نهضت دو ماهه روحانیون، علی دَوانی، قم، 1341). اعتراضهای خمینی و دیگر «علما»ی سرشناس قم و در پی آن بسته شدن بازار قم و تهران، باعث شد که دولت علم در آذر 41 از لایحه تصویب شده «انجمنهای ایالتی و ولایتی» صرفنظر کند.
این نخستین پیشروی «علمای قم»، از جمله خمینی، بود.
قبل از برگزاری «رفراندوم» در روز 6بهمن41 برای تصویب موّاد شش گانه «انقلاب سفید» که از جمله آن مواد، «الغای رژیم ارباب ـ رعیّتی با تصویب اصلاحات ارضی» بود، خمینی در پاسخ «جمعی از متدیّنین بازار»، که نظرش را درباره رفراندوم «انقلاب سفید» پرسیده بودند، گفت: «… مصالح و مفاسد را به وسیله آقای [سلیمان] بهبودی (از نزدیکان دربار شاه) به اعلیحضرت تذکّر دادم و انجام وظیفه نمودم و مقبول واقع نشد… کسانی… اعلیحضرت را اغفال کرده اند که به نفع زنان این عمل را انجام دهند. اینان اگر برای ملت می خواهند کاری انجام دهند چرا به برنامه اسلام و کارشناسان اسلامی رجوع نکرده و نمی کنند؟» (تاریخ سیاسی معاصر ایران، جلالالدّین مدنی، ج2، ص13).
در اعتراض به برگزاری رفراندوم، مجالسی در قم و تهران برگزارشد و واعظان و سخنرانان در انتقاد به آن سخن گفتند و بازار تهران و قم بسته شد و «آیات عظام»، خوانساری و بهبهانی، در مخالفت با آن اعلامیه مشترک صادرکردند.
شاه در واکنش به این اعتراضها سیاست تهدید و ارعاب را درپیش گرفت. در حمله نیروهای انتظامی به منزل «آیت الله بهبهانی», عدّه یی زخمی و دستگیر و چند نفر نیز کشته شدند. شاه سه روز قبل از برگزاری «رفراندوم»، در سوم بهمن41، به بهانه تقسیم اسناد مالکیّت بین عدّه یی کشاورز، به قم سفر کرد و در صحن آرامگاه حضرت معصومه قم, برای کشاورزانی که در آن جا گرد آمده بودند, با لحنی تهدیدآمیز علیه آخوندهای مخالف «اصلاحات ارضی» ـ که از آنها به عنوان «ارتجاع سیاه» یاد میکرد ـ سخن گفت: «...ما بساط مفتخوری را در ایران برچیده ایم, از ارتجاع سیاه بیش از مخرّبین سرخ کینه دارم. امروز ماسکها برداشته شد و قیافه های حقیقی نشان داده شد... همیشه عدّه یی قشری و نفهم، که مغز آنها تکان نخورده، سنگ در راه ما می انداختند. ارتجاع سیاه اصلاً نمی فهمد... » (نخست وزیران ایران, باقر عاملی، چاپ تهران، 1370، , ص942).
سخنان شاه واکنش شدیدی را در میان آخوندهای مخالف «رفراندوم» برانگیخت. یکی از اصولی که به رأی عمومی گذاشته شده بود، تجدیدنظر در قانون انتخابات بود. هیأت وزیران دولت علم بر اساس مصوّبه تجدیدنظر در قانون انتخابات، تصویبنامه یی صادر کردند که به موجب آن «منع زنان از انتخاب کردن و انتخاب شدن» لغو شد و دولت برای زنان حق انتخاب کردن و انتخاب شدن را به رسمیت شناخت. این تصویبنامه نیز آتش مخالفت آنها را تیزتر کرد.
قیام 15خرداد 42
خمینی در آستانه نوروز سال 42, در اطلاعیه یی با عنوان «روحانیّت، امسال عید ندارد», ضمن اعتراض به این مصوّبه، عید آن سال را عزای عمومی اعلام کرد: «… من به دستگاه جابره اعلام خطر می کنم. من به خدای متعال از انقلاب سیاه و انقلاب از پایین نگران هستم. دستگاهها با سوء تدبیر و با سوء نیّت گویی مقدّمات آن را فراهم می کنند. من چاره در این می بینم که این دولت مستبدّ (منظور دولت عَلَم است) به جرم تخلّف از احکام اسلام و تجاوز به قانون اساسی کنار برود و دولتی که پایبند احکام اسلام و غمخوار ملت ایران باشد، بیاید» (بررسی و تحلیلی از نهضت امام خمینی، جلد اول، ص316، به نقل از «صحیفه نور», جلد اول, ص27).
خمینی و 8تن دیگر از «علما»ی معروف قم، از جمله شریعتمداری و گلپایگانی، اعلامیه مشترکی را امضا کردند و از مصوّبه دولت انتقاد کردند: «... دخالت زنان در انتخابات یا اعطای حق به زنها یا وارد نمودن نیمی از جمعیت ایران در جامعه و نظایر این تعبیرات فریبنده... جز بدبختی و فساد و فحشا چیز دیگری همراه ندارد...» (صحیفه نور, ج1, ص29).
اعتراضها، بیوقفه، ادامه یافت. عید آن سال در قم به جای جشن، مجالس سوگواری برپا شد و سخنرانان در این گونه مراسم علیه دولت عَلَم و اقدامهای «ضدّاسلامی» او سخنرانی کردند.
در واکنش به این اعتراضات مسالمت آمیز، «حدود هزار کماندوی دولتی» به دستور شاه، در بعدازظهر روز دوم فروردین42 به مدرسه فیضیه قم، که در آنجا مجلس سوگواری برپا بود, یورش بردند و «جمع کثیری از طلبه ها را کتک زدند و عدّه زیادی مجروح شدند و اموال و کُتب را آتش زدند و گفته شد بعضی کشته شدند. به مراجع و علما و طلّاب و حوزه, زیاد, توهین کردند» («خاطرات آیت الله منتظری, چاپ دوم, دیماه 1379, ص122). روز سوم فروردین نیز همین عمل جنایتبار در فیضیه قم تکرار شد و در اقدام مشابهی در تبریز نیز عدّه یی کشته یا زخمی شدند.
در ماه خرداد1342، که با ماه محرّم مصادف بود، اعتراضها شدیدتر شد. عصر روز عاشورا در مدرسه فیضیه قم مراسم عزاداری برپا شد و جمعیت کثیری در آن گرد آمدند. خمینی در آن مراسم سخنرانی کرد و درمیان شور و خشم برانگیخته مردم قم، شاه را مورد خطاب قرار داد و ضمن انتقاد شدید به او, از جمله گفت: «… بدبخت! بیچاره! چهل و پنج سال از عمرت می گذرد، یک کمی تأمّل کن، یک کمی تدبیر کن، یک قدری عواقب امر را ملاحظه کن، کمی عبرت بگیر، عبرت از پدرت بگیر. اگر راست می گویند که تو با اسلام و روحانیت مخالفی، بد فکر میکنی. اگر دیکته می کنند و به دست تو میدهند، در اطراف آن فکر کن، چرا بی تأمّل حرف می زنی؟ آیا روحانیت و اسلام ارتجاع سیاه است، لکن، تو مرتجع سیاه، انقلاب سفید کردی؟ انقلاب سفید به پا کردی، چه انقلاب سفیدی کرده ای؟ چرا اینقدر می خواهی مردم را اغفال کنی؟ چرا مردم را این قدر تهدید میکنی؟» (نخست وزیران ایران, باقر عاملی, چاپ تهران، 1370، , ص948) پس از این سخنرانی تند، شاه دستور داد خمینی را توقیف کنند.
ساعت 3بامداد 15خرداد, مأموران امنیتی به خانه خمینی در قم هجوم بردند و او را دستگیر و روانه تهران کردند. با پخش خبر دستگیری خمینی، مردم قم و تهران در اعتراض یه این دستگیری، به خیابانها ریختند. این اعتراضها به درگیری با ماٌموران دولتی انجامید. این درگیریها تا بعد از ظهر آن روز ادامه یافت و صدها تن در تهران و قم کشته شدند. در این دو شهر حکومت نظامی برپا شد. کشتار و دستگیریها در فردای آن روز نیز ادامه یافت.
پس از این سرکوبیهای خشن، شعله اعتراضها, خاموش شد و خمینی نیز دم فروبست.
یک سال و سه ماه بعد، خمینی در سخنرانیش در روز 18شهریور 1343, اعلام کرد که در پی سرنگونی رژیم شاه نیست و تنها در جستجوی یافتن سهمی در درون همین رژیم است: «... باید یک وزارت فرهنگی... دست ما باشد. خوب، ما در این مملکت یک وزارتخانه نداشته باشیم؟ همه وزرا از آمریکاست, خوب, یکی هم از ما. خوب, بدهید این فرهنگ را دست ما. خودمان اداره می کنیم. ما خودمان یک کسی را وزیر فرهنگ می کنیم و اداره می کنیم. اگر از شما بهتر اداره نکنیم, بعد از 10 ـ 15 سال ما را بیرون کنید. تا یک مدتی دست ما بدهید. وزیر فرهنگ را از ما قرار دهید... وزارت اوقاف می خواهید درست کنید. باید وزارت اوقاف از ما باشد، نه این که شما تعیین کنید...» («صحیفة نور», جلد اول, ص98).
تبعید خمینی
روز 21مهر1343، لایحه «کاپیتولاسیون» در مجلس شورای ملی تصویب شد. حدود دو هفته پس از تصویب این لایحه، خمینی در سالگرد میلاد حضرت فاطمه (ع)، در روز 4 آبان43 (20جمادی الثّانی)، در برابر انبوه مردمی که به دعوت قبلی، در منزلش در قم گردآمده بودند، علیه این مصوّبه سخنرانی کرد و ازجمله، خطاب به حاضران گفت: «... اگر یک خادم آمریکایی یا یک آشپز آمریکایی مرجع تقلید شما را در وسط بازار ترور کند؛ زیر پای خود منکوب کند، پلیس ایران حق ندارد جلوی او را بگیرد! دادگاههای ایران حق محاکمه ندارند! ...باید پرونده به آمریکا برود و در آنجا اربابها تکلیف را معیّن کنند...دولت [ایران] با کمال وقاحت از این امر ننگین طرفداری کرد. ملت ایران را از سگهای آمریکایی پست تر کردند! ... اگر روحانیون در مجلس بودند، اجازه نمی دادند آمریکا، انگلیس و اسرائیل بر سرنوشت کشور مسلّط شوند و عمّال خود را بر ملت تحمیل نمایند و یک دست نشانده آمریکایی چنین غلطی بکند... والله، گناهکار است کسی که داد نزند، والله، مرتکب گناه کبیره است کسی که فریاد نزند... امروز تمام گرفتاری ما از آمریکاست... این وکلا هم از آمریکا هستند، این وزرا هم از آمریکا هستند، همه دست نشانده آمریکا هستند. اگر نیستند چرا در مقابل آن نمی ایستند داد بزنند؟».
9 روز پس از این سخنرانی، خمینی در نیمه شب 13 آبان 43، در خانه اش در قم دستگیر و به فرودگاه مهرآباد تهران برده شد و به همراه دو مأمور امنیتی با هواپیما به ترکیه تبعید شد. او تا 13مهر1344 که با پادرمیانی برخی از «علما»ی قم, از ترکیه به نجف فرستاده شد, در شهر بورسا اقامت داشت.
راه مجاهدین
یک ماه پیش از تبعید خمینی به نجف، سه تن از پیشتازان مبارزه آزادیبخش ایران ـ محمدحنیف نژاد، سعید محسن و اصغر بدیع زادگان ـ سازمان مجاهدین خلق ایران را در 15شهریور سال 1344 پی نهادند. دو سال و سه ماه از کشتار مردم بی دفاع در روز 15خرداد42 می گذشت و از فضای نیمه باز سیاسی، که از آغاز ریاست جمهوری جان کندی، از حزب دموکرات (ژانویه 1961 ـ دیماه1339)، پدیدآمده بود، نشانی نبود و ساواک، بی هیچ مانع و راهبندی، روشهای خشونتآمیز، بازداشتهای خودسرانه، شکنجههای وحشیانه برای گرفتن اعتراف، حتی کشتن در زیر شکنجه و اعدام، را اعمال می کرد.
با برپایی حکومت ترور و وحشت در جامعه و تخته بندشدن کامل فضای سیاسی, مبارزه مسلّحانه، به عنوان تنها راه گسستن تور اختناق و یأس ناشی از آن، گزیرناپذیر شد. تا آنجایی که حتّی چهره های فعّال جنبش مسالمت آمیز نیز به این شیوه مبارزاتی، به عنوان تنها راه کارآ و ممکن، اعتراف کردند. مهندس مهدی بازرگان در آخرین دفاعیاتش در «دادگاه نظامی» گفت: «… ما آخرین کسانی هستیم که از راه قانون اساسی به مبارزه سیاسی برخاسته ایم. ما از رئیس دادگاه انتظار داریم این نکته را به بالاترها بگوید» (غلامرضا نجاتی، تاریخ سیاسی 25سالهٌ ایران، ص373).
«نهضت آزادی ایران» در پیامش به مناسبت 4خرداد 1358 (شهادت بنیانگذاران سازمان مجاهدین) نیز بر این نکته تاٌکید کرد: «… در سالهای تاریک بعد از 15خرداد42 و کشتار عمومی مردم… جامعه ما در اعماق یک دیکتاتوری سراپا وابسته به استعمار فرورفت. نهضت آزادیبخش توده ایرانی… به نقطه عطف تاریخی خود رسید… مبارزه قانونی و در چارچوب قانون اساسی به بن بست رسید. از آن پس جوانان پرشور و مبارز وطن، گروه گروه, به خط مبارزه قهرآمیز پیوستند».
بنیانگذاران سازمان مجاهدین نیز از شمار آن «جوانان پرشور و مبارز وطن» بودند که به این باور رسیدند که «دوران مبارزات رفرمیستی سپری شده است و برای مقابله با رژیم دیکتاتوری و وابسته شاه راهی جز راه مبارزه مسلّحانه وجود ندارد. این کشف انقلابی نطفه اولیه تشکیل سازمانی بود که بعدها "مجاهدین" نامیده شد» (بنیانگذاران, از انتشارات سازمان مجاهدین خلق ایران, تابستان 1380. ص20). البته، این راهی بود سهمگین و پر از مخاطره و خوف و خطر، که گذر از آن، در گام نخست، «نقد جان» می طلبید.
سعید محسن در جزوه «چشمانداز پرشور»، که در همان سال 1344 نوشته شد، وضعی را که بر فضای سیاسی آن روز چیره بود، چنین توصیف می کند: «…سؤالی که امروز برای اغلب افراد... وجود دارد این است که "آیا در چنین شرایط سهمناکی مبارزه پیروز امکانپذیر است؟"... شرایط میهنی و کانونهای ملتهب گوشه و کنار جهان نشان داده اند که کسب پیروزی در مبارزه امری آسان نیست. برای کسب پیروزی در میدان نبرد دست پُر باید داشت. اندیشه، جسارت، جانبازی، پرهیزگاری، سعه صَدر، صداقت، حل شدن در امر نبرد؛ اینها و نظایر اینها، سکّه هایی است که برای کسب پیروزی باید به همراه داشت… ناکامیهای گذشته وقتی با اقدامات ضدمردمی رژیم توأم شود، افراد را تحتتأثیر منفی و کشنده خود قرار میدهد… و هر عمل رژیم بر قدرت شکست ناپذیر او جلوه میکند… برای بسیاری نحوه فشار دستگاههای جاسوسی دشمن، سخت، هراس آور است… تحت شکنجه بودن، تیرباران شدن، در زیر سرنیزه جلّادان جان دادن، سالها در سلول زندان به سر بردن، چیزهایی هستند که موی بر اندام آدمی راست می کند… با تمام اینها سدّهای راه تکامل شکست پذیرند و این ناشی از ماهیّت آنهاست» بنیانگذاران سازمان مجاهدین در آن شرایط هول انگیز، برای در هم شکستن راهبندها و سدّهای راه آزادی و تکامل، پای در این راه بی بازگشت نهادند، آن هم در شرایطی که ازنظر توان و امکانات، بسیار در تنگنا بودند. مسعود رجوی، که از آغاز شکل گیری سازمان پای در این راه نهاده بود, درباره این محدودیت امکانات در مراسم بزرگداشت شهادت بنیانگذاران در روز 4خرداد 1373 چنین گفت: «در سازمان آن روز, تنها کسی که شغلی نداشت, محمّد حنیف بود. حتی سعید و اصغر تا به آخر کار می کردند و حقوق می گرفتند تا امور سازمان بچرخد. خانه محمد آقا خانه شماره 444 خیابان بولوار (الیزابت) بود. در سال 48 مدتی مرا هم به آن جا بردند. دو تا اتاق بود در طبقه بالای یک آپارتمان, که همه چیز سازمان همان جا بود... در آن روزگار همه چیز با خودکار نوشته می شد. شبها می نشستیم نوشته ها, مقالات و تحلیلها را در نسخه های دستنویس کپی و تکثیر می کردیم... در سال 48 بود که جزوه های دستنویس کتاب "شناخت", به شیوه پلی کپی تکثیر شد و صحّافش خود محمدآقا بود. وقتی کار می کرد و خسته میشد, می آمد سراغ صحّافی این کتابها و جُزَوات... اگر آن جزوه ها را حالا ببینید, شاید بگویید قابل خواندن نیست, ولی آن زمان ما می گفتیم سازمان چقدر رشد کرده که چنین جزوه هایی درست کرده است» (بنیانگذاران, ص63).
ضربه کمرشکن شهریور 50
سازمان مجاهدین، از شهریور 44 تا شهریور 50، به مدّت شش سال، در زمینه «تربیت کادرها و مسئولان همه جانبه»، تدوین ایدئولوژی و استراتژی (خط مشی)، تدارک و دستیابی به آمادگیهای لازم برای ورود به عمل نظامی، تلاشی خستگی ناپذیر داشت، امّا پیش از آن که دست به عمل بزند، با ضربه کمرشکن ساواک در شهریور 50 رو به روشد.
در ساعت 2 بعد از ظهر روز اوّل شهریور 1350 مأموران ساواک هجوم گسترده یی را به خانه های جمعی سازمان آغاز کردند و به دستگیری اعضای آن پرداختند. در این یورش که روز بعد هم دنبال شد, بیش از 100نفر (=95 درصد اعضا و کادرها) دستگیر شدند. بنیانگذاران و اعضای مرکزیت سازمان, به جز محمد حنیفنژاد، همگی, به اسارت درآمدند. تنها شمار اندکی از اعضا، از جمله احمد رضایی، مجید شریف واقفی، کاظم ذوالانوار، محمود شامخی و… در بیرون ماندند. محمد حنیفنژاد نیز در 28مهر50 به اسارت ساواک درآمد. مسعود رجوی طی سخنانی در روز 4خرداد1373 در باره دستگیری «محمدآقا» و وضع دستگیرشدگان سازمان در آن روز چنین گفت: «دوّم ماه رمضان و اواخر مهرماه بود که در سلول اوین نشسته بودیم, خیلی شلوغ شد. راهرو و داخل بند شلوغ شد... رفت و آمدها خیلی زیاد شد... ساواکیها خیلی خوشحال بودند... دقایقی بعد مرکزیت دستگیرشده مجاهدین را از سلولهای مختلف بیرون کشیدند و ... بعد رفتیم با چشمهای بسته به قسمت بازجویی ... ساواکیها خیلی بدو بدو می کردند و پشت سر هم می گفتند: گرفتیم! گرفتیم! گرفتیم! محمدآقا را دستگیر کرده بودند. بعد از نیم ساعت ما را ...به نزد او بردند. گویی جلسه مرکزیّت سازمان بود و تمام اعضای مرکزیّت که در تهران بودند, در آن جلسه بودند... محمدآقا را کَت بسته نشاندند. تنها تفاوت این جلسه با جلسات دیگر مرکزیّت این بود که منوچهری, سربازجویی که مجاهدین را دستگیر می کرد و اسم واقعیش اَزغَندی بود, در این جلسه حضور داشت. کنار میز ایستاده و تکیه داده بود و خیلی فاتحانه پا روی پایش انداخته بود و می گفت: دیگر تمام شدید! محمدآقا آن طرف نشسته بود, ما هم دور او نشسته بودیم... یاللعَجب! چه آرزوها داشتیم... ناگهان دیدیم که قطره اشکی از گوشه چشم محمدآقا سرازیر شد؛ هر چند بلافاصله خودش را کنترل کرد. عجب صحنه یی بود... داستان مجاهدین تقریباً به انتها رسیده بود! و 6سال بعد از تاٌسیس سازمان, دیگر چیزی نمانده بود. تمام مرکزیّت و اصل موضوع که بنیانگذاران سازمان بودند, در اوین بودند... هیچ چیز لو نرفته یی, تقریباً, وجود نداشت! الّا تعدادی از مجاهدین که بیرون مانده بودند. احمد (رضایی) که بعد، اولین شهیدمان شد, آن زمان در مدار 2 و 3 سازمان بود. بدین ترتیب, گمان می رفت که ریشه کن شدیم! آن چه واقع شده بود آن قدر برای ما سنگین بود که از شدّت ناراحتی بیتاب می شدیم. چون اینها در فهم آن روزگارمان, برایمان خیلی سخت بود... بعدها که ملاقات دادند, دیدیم خانواده ها خبرهای شگفت انگیزی از وضعیّت اجتماعی و حمایت مردم و استقبال جوانان نقل می کنند و گویا جامعه تکانی خورده و افکار عمومی بین المللی نیز متوجّه شده است» (بنیانگذاران, ص65).
پایداری و صلابت «قهرمانان در زنجیر»، یاد و نام این دلاوران را در سراسر ایران پراکند و «نام و نشان» آن پاکبازان، «زمزمه زمانه شد».
«قهرمانان در زنجیر»
مجاهدین دستگیرشده در زیر سهمگین ترین شکنجه ها قرار گرفتند. این شکنجهها در مورد اعضای بالای سازمان هولناک تر بود. شکنجه گران ساواک «استخوانهای پا و دست و دماغ و گوش» محمد حنیفنژاد را شکستند. کمالی (فرجالله کمانگر، شکنجه گر ساواک) گفته بود: «ما اسکلت بدیعزادگان را تیرباران کردیم که فقط استخوانهایش مانده بود» (مجاهد، شماره 76، 8خرداد1359).
در جزوه «دفاعیات مجاهدین» که در بهمن 1351 منتشر شد, درباره شکنجه وحشیانه حنیف نژاد آمده است: «دست و پا و بینی محمد حنیف نژاد را شکستند و سپس, او را اطو کردند. پارچه خیس بر روی بدنش پهن می کردند و سپس, با اطو بر روی آن می کشیدند. آب بخار میشد و پوست تاول می زد. سوزش و زخم به هم می آمیخت. زخم آب می انداخت و می ترکید. و برنامه هم چنان از سرگرفته می شد, امّا, محمد پرچم نبرد را برافراشته می داشت...»
بدیع زادگان در تحمّل شکنجه های وحشیانه ساواک قهرمانیها نشان داد. «وقتی ساواک بدیع زادگان را دستگیر کرد, موقعیت او را در سازمان می دانست و ... مشخصاً هم حنیفنژاد را از او می خواستند و او، به صراحت، یک جواب را تکرار می کرد: "نمی گویم". چون خیلی چیزها برای ساواک مشخّص شده بود, اصغر هیچ امکان دیگری جز مقاومت سرسختانه و رویارویی گوشت و استخوان با شلّاق و اجاق و اُتوی برقی نداشت. امکان استفاده از هیچ تاکتیکی را هم در بازجویی نداشت» (بنیانگذاران, ص 52).
«… مقاومتی که این چریک انقلابی در تحمّل سوختن به وسیله اجاق برقی انجام داد، جاودانه است. متجاوز از یکماه او را شکنجه می کردند. نخست به روی اجاق نشاندند و سپس به پشت خواباندند. یک بار برای مدت 5ساعت مدام او را می سوزاندند. سوختن چنان ادامه یافت تا از پوست و گوشت گذشت و به نُخاع رسید و… در آستانه فلج قرار گرفت و هم چنان چیزی نگفت و نگفت. او را به همان وضع در سلولی انداختند و در را به رویش بستند. زخمهای سوخته چرک کرد و چرکها انباشته شد. تعفّن چرک و پوسیدگی سلول را پر کرد… دژخیمان آریامهری… بهخود می پیچیدند. اصغر چیزی نمی گفت و… با آرامش و مظلومیّت تحمّل می کرد. او دَمَر بر کف سلول افتاده بود. زخم چرکی در پشتش گسترش می یافت و عمیق می شد. در چنین حالی او را برای بازجویی می بردند. چون پاهایش حرکت نمی کردند، دو نفر زیر بغلش را می گرفتند و در حالی که پاهایش بر روی زمین کشیده می شد، او را به اتاق بازجویی می بردند. با این همه او… چیزی نمی گفت. پلیس، خود به روی پاهای سالمش به زانو درآمد، ولی اصغر به روی پاهای لمسش، جاودان، ایستاده بود» (هوشیاری انقلابی، شهریور1351، ص50).
نخستین شهید سازمان مجاهدین
مسعود رجوی, در سخنرانیش در روز 4خرداد1373: «... روز 11بهمن 1350, روز شهادت اولین مجاهد خلق. مجاهدین تا آن زمان هنوز شهید نداده بودند. ما را به عمومی برده بودند. زمان اخبار که می شد, هرکس نوبتش بود, باید زیر پتو می رفت و رادیو گوشی را به یک سیمی که سعید (محسن) درست کرده بود, وصل می کرد و خبرها را گوش می داد. روز 11بهمن 1350 علی (میهن دوست) باید رادیو را گوش می داد و رفته بود زیر پتو, ولی یک مرتبه سرش را از پتو بیرون آورد و گفت: احمد شهید شد! او روی خودش نارنجک کشیده و... خبر شهادت اولین شهید, آن هم با آن حالت تهاجمی و انقلابی، همه را شوکه و دگرگون کرد. از آن لحظه, دیگر اوضاع جور دیگری بود... من به چشم دیدم که فضا عوض شد. سعید گفت پیراهنها را دربیاوریم و در صفی دو نفره، گرداگرد سلول، به صورت نظام جمع، بدو رو کنیم و بعد هم سرود جمعی خواندیم. کاری که هر شب در همه سلولها مرسوم بود, با شعر و سرود به خواب رفتن بود» (بنیانگذاران, ص 67).
«سازمان مجاهدین خلق ایران» در 20بهمن1351 ـ 9 روز پس از شهادت اولین احمد رضایی ـ با انتشار اولین اطلاعیه اش اعلام موجودیت کرد.
مجاهدین در «دادگاههای نظامی»
مجاهدین زندانی را، سرانجام پس از ماهها شکنجه برای محاکمه به «دادگاه نظامی» بردند. مسعود رجوی که به همراه مجاهدان قهرمان ـ ناصر صادق, علی میهن دوست و محمد بازرگانی ـ برای محاکمه به «شعبه یک دادرسی ارتش» برده شده بود, درباره این «دادگاه» می گوید: «در 25 بهمن سال 50, دادگاهمان شروع شد و چهار روز ادامه داشت. دادگاه علنی بود و دلی از عزا درآوردیم! ...هر روز که دادگاه تمام می شد, دوباره, به سلول برمی گشتیم و طبیعی بود که مورد غضب حسینی با آن چشمها و گوشهای گرازگونه اش باشیم. نیمه شب 28بهمن حسینی آمد و ما را برای خواندن حکم دادگاه که دیگر علنی نبود، ولی، فیلمبرداری می کردند, از اوین به دادرسی ارتش بردند و اَحکام اعدام یکی پس از دیگری را ابلاغ کردند و گفتند امضا کنید, که کردیم. قرار گذاشته بودیم که با ابلاغ هر اعدام, مخاطب حکم به صدای بلند شعاری بدهد, اعلام آمادگی کند و آیه یی از قرآن بخواند که همین طور هم شد. منتهی, حسینی دیگر تاب نیاورد و حین قرائت اَحکام مشت و لگدهایی, به خصوص, به ناصر شهید, نثار کرد. در اسفند هم دادگاه تجدید نظر, احکام اعدام را ابقا کرد... یک روز ما را بردند و گفتند کتباً تقاضای فرجام کنید تا برای اعلیحضرت بفرستیم. گفتیم فرجام نمی خواهیم! گفتند نمی شود, قانون است و باید بنویسید.... هرکدام از ما چیزی نوشته بود که برای آنها گَزنده بود. من نوشته بودم: "برای شهادت انقلابی آماده ام و فرجام نمی خواهم"» (بنیانگذاران, ص68).
در «دادگاه» 12تن از محاکمه شوندگان به اعدام محکوم شدند، 16تن به حبس ابد، 11تن به زندانهای از 10 تا 15سال و 25تن به زندانهای از 1 تا 10سال. محکومیت به اعدام مسعود رجوی به علت فعالیتهای افشاگرانه گسترده برادرش دکتر کاظم رجوی در سوییس و فرانسه برای نجات جان او، به حبس ابد کاهش یافت.
برای شناخت روشنتر چهر این فرزندان تسلیم ناپذیر و جاودانه خلق ایران،که تا لحظه واپسین به آرمان آزادی وفادار ماندند، بخشهایی از دفاعیات دو تن از آن «قهرمانان در زنجیر» را در «دادگاه» نظامی شاه در زیر می خوانید:
سعید محسن: «... شما ما را به جرم شرارت محاکمه میکنید... همه ستمگران و غارتگران و تجاوزگران, همواره نیروی خلق را به شرارت متّهم کرده اند... از قیام نوح تا اسپارتاکوس, تا قیام حسین بن علی و جنبشهای مترقی امروز. قیامها, همواره, مورد تهمت ستمگران بوده اند... این شما هستید که مردم را به گلوله می بندید یا ما؟ این شما هستید که نیمه شب به سان راهزنان مسلّح به خانه مردم می ریزید و جوانان آنها را می ربایید و اموالشان را ضبط می نمایید یا ما؟... دادگاه شما و اعضای دادگاهتان مدافعان و سرسپردگان… رژیمی هستند که هدفی جز تشدید اختناق و استثمار ندارد، درحالی که هدف ما امحای هرگونه بهره کشی انسان از انسان است… در نظر شما، قهرمانان ملت و از جان گذشتگانی چون شهدای سیاهکل و آرمان خلق و مجاهدین خلق و… اَشرار محسوب می شوند و باید در دادگاه نظامی در بسته محاکمه شوند، ولی، شما و طرفداران سیستم شما یعنی دزدان اموال و ناموس مردم، آنها که به اتّکای اربابان و سرمایهداران خارجی و به پشتیبانی آنها مردم را می چابند و جوانان مردم را زیر شکنجه های جلّادانه خود میکُشند، شرافتمندند، نجابت و انساندوستی از قیافه منحوسشان میبارد! ما دلیل پاکی و شرافتمندی! شما را در قتل عام نیمه خرداد42 و قبل از آن بر سر کوره پزخانه ها و همین اواخر در جاده کرج در کشتار دسته جمعی کارگران جهان چیت دیدیم… شما اشرارید نه ما، و این ماییم که قیام کرده ایم تا شرّ شما اشرار و غارتگران سر گردنه را از سر ملت کم کنیم و مطمئنیم که اگر ما نتوانیم به چنین هدف مقدّسی دست یابیم, برادران کوچکتر ما چنین خواهند کرد و بالاخره, شما محکوم به زوالید… این انقلاب با خون پاکترین فرزندان انسان آبیاری می شود, این است که ثمره یی بس نیکو خواهد داشت. این وظیفه ماست که خون ناچیزمان را برای باروری این نهال پاک تقدیم نماییم. و نیز بیهوده نیست که ملت ما انقلابیونش را با آغوش باز می پذیرد, زیرا, منادیان استقلال خود را شناخته اند و تَبلوُر شرف خود را در خون این جوانان می بینند. این ایمان ماست که گروه پیشرو امروز مرگ را به سادگی یک خواب راحت می پذیرد... ما نبردی سهمگین در پیش رو داریم؛ نبردی درازمدت. و افتخار می کنیم که با نثار جان بی ارزشمان سربازی ساده باشیم که سهمی بس کوچک از این وظیفه مهم را به عهده گرفته ایم و با خون ناچیزمان جوانه انقلاب را بارور ساخته ایم. موفقیت و پیروزی از آن ماست» (دفاعیات مجاهدین, بهمن 1351)
علی میهندوست: «… ملت ما تمام راههای مسالمت جویانه را آزمایش کرده است و وقتی به ندای حرکت او برای اصلاح، با توپ و تفنگ پاسخ داده می شود ناچار است که دست به سلاح ببرد و حق خود را با زور بگیرد… ما از مرگ نمی ترسیم بلکه مرگ در راه خلق، نهایت آرزوی ماست… هر کس از شقّه شدن نترسد قادر است قیصر را هم از اسب به زیر بکشد… ما دانسته ایم که نهضت، قربانیان فراوان می طلبد و خود آماده ایم که از اولین قربانیان آن باشیم… مبارزه مسلّحانه تنها راه آزادی ملّت اسیری است که سالیان دراز در زیر یوغ سرنیزه زندگی کرده است...» (دفاعیات مجاهدین, بهمن 1351).
ـ محمد حنیف نژاد و سعید محسن در آخرین روزهای زندگیشان در شکنجه گاه اوین, هنگامی که به «اعدام خود یقین داشتند» و «دشمن خونخوار جمیع امکانات» را از آنها گرفته و «تحت شدیدترین شکنجه های غیرانسانی و قرون وسطایی» قرار داشتند, در پیام مشترکی خطاب به همرزمان مجاهدشان, ازجمله, نوشتند: «...بگذار دشمن ما را از هر کاری بازدارد و تحت هر فشاری قرار دهد؛ بگذار دژخیمان از هرچه علیه ما می توانند فروگذار نکنند, لیکن ما به راه خود... اعتقاد راسخ داریم و اینها نمی توانند در اراده رزمنده مجاهدین خلق کوچکترین خللی وارد آورند. لذا, برادران, وحدت تشکیلاتی ما هر مانعی را از برابرمان برخواهد داشت. هرگز ماٌیوس نشوید. هرچه دارید در کَفّه جنگ توده یی مسلّحانه بگذارید و... بجنگید. راه ما, راه خدا و راه توده هاست... در هرشرایطی باید مقاومت کرد؛ باید نهراسید؛ باید دشمن خونخوار را محکوم و خوار نمود؛ باید پوشش تیره و تاری را که آسمان میهن ما را احاطه کرده و جوّ خفقان را بارآورده است, از هم درید... دل قوی دارید که باز هم خدا با ماست؛ همان نیروی عظیمی که ما را به این حدّ رسانده, قادر است ما را حفظ کند و در کَنَف حمایت خود گیرد و از هیچ فیضی ما را محروم ندارد و به اذن خودش باز هم بالاتر از اینها برساند...» (دفاعیه مجاهد شهید سعید محسن, از انتشارات سازمان مجاهدین, بهار1358, ص61).
سحرگاه خونین
در سحرگاه روز 4خرداد 1351 بنیانگذاران سازمان مجاهدین ـ محمّد حنیفنژاد, سعید محسن و اصغر بدیع زادگان ـ به همراه دو تن از کادر مرکزی سازمان ـ رسول مشکین فام و محمود عسکری زاده ـ تیرباران شدند و در راه آزادی خلق دربند ایران جان باختند.
حسین شاه حسینی, «از فعّالین "نهضت مقاومت ملی ایران" و عضو شورای مرکزی جبهه ملی دوم» که «در سال 1351در زندان قزل قلعه بوده», داستان اعدام محمد حنیفنژاد را برای موٌلف کتاب «تاریخ سیاسی 25ساله ایران» به شرح زیر نقل کرد: «گروهبان ساقی, مسئول زندان قزل قلعه... صبح روز 4خرداد1351 ... به سلول من آمد. رنگ پریده و عصبی می نمود. احوالش را پرسیدم. گفت: امروز شاهد منظره یی بودم که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حدود ساعت 4 صبح قرار بود حکم اعدام درباره حنیف نژاد و دوستانش اجرا شود. من هم ناظر واقعه بودم. هنگامی که به اتّفاق یکی دیگر از ماٌمورین زندان به سلول او رفتیم تا او را برای اجرای مراسم اعدام به میدان تیر چیتگر ببریم, حنیفنژاد بیدار بود. همین که ما را دید, گفت: می دانم برای چه آمده اید. آن گاه, رو به قبله ایستاد و با تلاوت آیاتی از قرآن, دستها را بالا برد و گفت: خدایا, شاکرم به درگاهت. این توفیق را نصیبم کردی که در راه آرمانم شهید شوم... سپس, همراه ما به راه افتاد. پس از انجام مراسم مذهبی, در حضور قاضی عسکر, او را به طرف میدان تیر حرکت دادیم. در طول راه تکبیرگویان, شکرگزاری می کرد و تا لحظه تیرباران بدین کار ادامه داد, گویی به عروسی می رفت!...» (تاریخ سیاسی 25ساله ایران, نجاتی, ص406).
ـ خاطره مرتضی اَدیمی از شهادت بنیانگذاران سازمان مجاهدین:
«پاییز سال 1351, زمانی که خدمت سربازی را در پادگان عباس آباد تهران می گذراندم, قرار شد برای تمرین تیراندازی به میدان تیر چیتگر برویم. وقتی به میدان تیر رسیدیم, نفرات گروهان پس از گرفتن مهمّات در محل تعیین شده در خط آتش مستقر شدند. من اسلحه دار گروهان بودم. بعد از توزیع مهمّات, وقتی به طرف محل استقرار خود می رفتم, در بین راه متوجه چند جفت کفش شدم که در گوشه یی افتاده بودند. نمی دانم چرا, ولی احساس خاصّی داشتم. می خواستم بدانم چرا این کفشها در این بیابان رها شده اند. به طرف آنها رفتم. سرباز وظیفه یی که مراقب بود کسی از خط آتش عبور نکند, جلویم را گرفت و گفت سرکار دنبال کفشها هستی؟ گفتم آره. انگار دنبال کسی بود که برایش حرف بزند. با چهره یی درهم کشیده, گفت: 5نفر بودند. بعد بدون این که منتظر عکس العملی از طرف من باشد, ادامه داد: همین چند ماه پیش بود. صبح زود آوردنشان این جا. جوان بودند. نمی دانم چقدر شکنجه شده بودند. حرفهای او و حالتش بیشتر کنجکاوم کرد. او از چه کسانی حرف می زد؟ سرباز گویی که صحنه ها دوباره جلو چشمانش مجسّم شده باشند, با خودش حرف می زد: دل شیر داشتند. شعار "مرگ بر شاه" میدادند. مرتّب فریاد میکشیدند: "الله اکبر". "الله اکبر". تا بهحال کسی را به شجاعت آنها ندیده بودم. هیچ باکشان نبود. انگار نه انگار که می خواهند تیربارانشان کنند. چشمهایش پر از اشگ شده بود. با بغض گفت: یک سری از سربازان را آورده بودند که آنها را اعدام کنند. امّا, هیچ کس توی خط آتش نرفت. هیچ سربازی حاضر نشد به آنها شلیک کند. صدای قرآن خواندن و شعارهای آنها قطع نمی شد. حتّی, اجازه ندادند چشمهایشان را ببندند. افسر آتش که این صحنه را دید, ناچار شد برود یک سری دیگر از نفرات کادر و درجه دار را بیاورد. آنها را در خط آتش نشاند و مجبورشان کرد که شلیک کنند. این کفشها متعلّق به آنها بود... وقتی به پادگان برگشتم هنوز در فکر آن کفشها و صاحبان آنها بودم. اسلحه دار گروهان, که یک درجه دار کادر بود, علّت گرفته بودنم را سؤال کرد. داستان را برایش تعریف کردم. گفت: من هم چیزی دارم که بعداً برایت توضیح می دهم. فردا صدایم کرد و گفت: می دانی آنها چه کسانی بودند؟ گفتم نه. گفت: این پنج نفر از گروهی بودند که مهدی رضایی هم با آنها بود. بعد قسمتهایی از دفاعیات مهدی شهید را برایم بازگو کرد. آن روزها من نه حنیف نژاد را می شناختم و نه سعید محسن و نه هیچ کس دیگری از مجاهدین را. فقط از طریق روزنامه ها با نام مهدی رضایی آشنا شده بودم. امّا, این را می دانستم پاکبازانی هستند که برای آزادی مردم از چنگ رژیم شاه مبارزه می کنند و در رؤیای خود آرزو می کردم که کاش آنها را می دیدم...» (بنیانگذاران, ص164).
اندکی پیش از اعدام بنیانگذاران سازمان, «آیت الله حسینعلی منتظری» در نامه یی به تاریخ 15صفر 1392 (1351) خطاب به خمینی نوشت «... چنان چه که اطّلاع دارید عدّه زیادی از جوانهای مسلمان و متدیّن گرفتارند و عدّه یی از آنان در معرض خطر اعدام قرار گرفته اند. تصلّب آنان نسبت به شعائر اسلامی و اطلاعات وسیع و عمیق آنان بر احکام و معتقدات مذهبی، معروف و مورد توجّه همه آقایان و روحانیین واقع شده است و بعضی از مراجع و جمعی از علمای بلاد اقداماتی برای تخلّص آنان کرده اند و چیزهایی نوشته شده. به جا و لازم است از طرف حضرتعالی نیز در تاٌیید و تقویت و حفظ دماء آنان چیزی منتشر شود. این معنی در شرایط فعلی ضرورت دارد. چون مخالفین سعی می کنند آنان را منحرف قلمداد کنند...»
خمینی از هرگونه تاٌیید آشکار مجاهدین سرباز زد, امّا, «سرانجام, ناگزیر شد که بدون آن که نام مجاهدین را بیاورد, فتوای اختصاص دادن یک سوّم سهم امام به جوانان مسلمان میهن دوست را صادر کند که در آن روزگار کسانی جز مجاهدین نبودند...» (بنیانگذاران, ص176).
مجاهدین در «سال سرنوشت»
پس از ضربه سهمگین شهریور 1350, موجودیّت تشکیلاتی که بعدها در زندان «سازمان مجاهدین خلق ایران» نام گرفت, به کلّی, ازمیان رفت و بیم آن بود که دیگر هرگز نتواند کمر راست کند.
ساواک شاه، سال 51 را «سال سرنوشت» نامید و بر آن شد تا ریشه «خرابکاران» را بخشکاند. در این سال «300 ماشین ساواک با بالغ بر 900 مأمور گشت، شبانه روز در شکار انقلابیون بودند» (مجاهد، شماره 51، اردیبهشت1359). «کمیته مشترک ضدّخرابکاری» نیز در همین سال، از عناصر ساواک و شهربانی به وجود آمد تا آن دو بتوانند در کار ریشه کن کردن «خرابکاران» یکپارچه عمل کنند. طبیعی بود که در زیر چنین اختناق و پیگردی، «عمر هر چریک، به رغم سرمایه گذاریهای کلانی که در امر آموزش او صورت پذیرفته بود، بسیار کوتاه بود… عمر انقلابیون، گاه به تندی یک شهاب، که لختی آسمان تیره سیاسی کشور را بر می افروخت، سپری می شد… در همین دوران کوتاه نیز، پیدا کردن یک خانه کاملاً مناسب تیمی گاه تا سه ماه وقت می گرفت» (تحلیل آموزشی بیانیه تغییر مواضع ایدئولوژیک سازمان مجاهدین خلق، ص37).
شاه در آغاز همین سال برای قدرت نمایی بنیانگذاران و 6تن از مسئولان بالای سازمان را ـ در 30 فروردین و 4 خرداد ـ تیرباران کرد. رضا رضایی از فرار تا شهادتش ـ 3آذر50 تا 26خرداد 1352ـ اصلی ترین فرد سازمان بود و در تجدید بنای سازمان، در بیرون از زندان، نقش ارزنده یی داشت. او که «سازماندهی برجسته» بود، با کمک کادرهای ارزنده یی چون کاظم ذوالانوار و محمود شامخی ـ که با هم کادر مرکزی سازمان را تشکیل می دادند ـ توانست دشواریها و موانع راه سازماندهی دوباره سازمان را از سر راه بردارد. او در فروردین51 نوشت: «… در زیر فشار فوق طاقت رژیم به سر می بریم. رژیم به هر قیمت مصمّم به نابودی جنبش است. اگر این شرایط را از سر بگذرانیم، بقای ما تضمین خواهد شد» (شرح مختصر زندگی انقلابی مجاهد شهید رضا رضایی، بهار59، ص13).
او این رهنمود رهگشای بنیانگذار سازمان مجاهدین، محمد حنیفنژاد، را آویزه جان خود داشت که پس از ضربه شهریور50، در اوج شکنجه های ساواک، به یکی از همرزمانش گفته بود: «اگر از شکستی که پیش آمد درس بگیریم می توانیم آن را تبدیل به پیروزی کنیم. آن چه به ما ضربه می زند اشتباه است نه هوشیاری و قدرت دشمن. حوادثی که پیش آمد بر ما ثابت کرد که دشمن نه تنها از نظر استراتژی بلکه در تاکتیک هم ضعیف است» (مجاهد, ش72, 3خرداد1359). خود او نیز به خوبی آگاه بود که «ترس و وحشت، یأس از پیروزی، همیشه قربانیانش را از میان کسانی انتخاب می کند که نمی دانند از مبارزه خود چه چیزی را طلب می کنند… آنکس که با مسئولیت انسانی خود آگاه است می داند که در هر حالتی تا دم مرگ، باید این مبارزه را ادامه دهد» (مجاهد، ش72، 3خرداد1359).
رضا رضایی و یاران اندکش در حالی با رژیم سراپا مسلّح و «ژاندارم منطقه»، پنجه در پنجه شدند که به جز «چند سلاح کمری و یک قبضه مسلسل» سلاح دیگری نداشتند، امّا در عوض، عزمشان در مبارزه کاملاً جزم بود و تردیدی نداشتند که جز با قدرت سلاح و جانبازی، رژیم بیداد را نمی توان به زانو درآورد و از میان برد. از زبان رضا بشنویم: «… پیروزی در لفاف سختیها و رنجها و فداکاریها و شهادتها پیچیده است. ما هم از روز اول انتظار نداشتیم که دشمن در یک صبح روشن با دست خودش تسلیم گردد و در مقابل اراده انقلابی خلق زانو بزند؛ ما از روز اول هم انتظار نداشتیم که پیروزی را در یک سینی طلایی به ما تقدیم کنند. ما زمانی انتظار پیروزی داریم و شاهد آن خواهیم بود که همه سرزمین ما از خون پاکترین و فداکارترین فرزندانش سرخ و سیراب شود و البتّه تا آن روز راه زیادی داریم. فریاد رزم آوری انقلابیون، خروش مسلسلها و هم چنین زوزه های دشمن، همه نشانه آن است که جنبش به جاده اصلی خودش افتاده است و سرانجام پیروزی حتمی از آن ماست. (شرح مختصر زندگی انقلابی مجاهد شهید رضا رضایی، بهار59، ص71).
شاه تهدید اصلی رژیم خود را خوب می شناخت و در این مورد کینه اش حدّ و مرزی نداشت: «… همه آنها تروریست هستند… این کشور متعلق به ماست… این گونه افراد را تحمّل نمی کنیم… من هیچ ترحّمی نسبت به این افراد ندارم. هرگز کمترین ترحّمی برای جنایتکارانی که شما نام چریک بر آنها می گذارید… ندارم… اینها کسانی هستند که باید از میان برداشت» (اوریانا فالاچی، مصاحبه با تاریخ (بخش مصاحبه با شاه)، ترجمه ملکی، ص13). او مجاهدین را «ترقّه بازان و بمب به دستان دیوانه»یی نامید که «آن قدر بی مقدارند که ذرّه یی درمورد آنها فکر نمی کند» (شرح مختصر زندگی انقلابی مجاهد شهید رضا رضایی، بهار59، ص40).
(ادامه دارد)